#رمان
#مجنون_من_کجایی
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/7077
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/7088
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/7096
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷
#رمان
#مجنون_من_کجایی
#قسمت_سوم
به سمت اتاق آبجی رقیه حرکت می کنم ..
در را باز می کنم می بینم معصومانه خوابیده ..
چقدر ضعیف شده ..
امیدوارم راه حلی که برنامه ریزی کردم قویش کنه !!!
به سمت تختش میرم
-رقیه جان
خواهرگلم
پاشو عزیزم
پاشو بریم مزارشهدا
رقیه با صدای خواب آلود:
- چشم
-پس تا تو حاضر بشی
من یه زنگ به یکی از دوستام بزنم
رقیه :چشم
از اتاق رقیه به سمت اتاق خودم رفتم
گوشی رو برداشتم
-سلام سید
سید مجتبی :سلام علیکم برادر
-خخخ
خوش مزه
زنگ زدم بپرسم برنامه هئیت چه مدلیه ؟!!
سید:عرض به حضورتون برادر جمالی...
این مداح هئیت ما مدافع حرم هست
صبح تشریف آوردن از سوریه ..
-از خونه ما رفتی روی کله قند خوابیدی؟که شیرین شدی
یا رفتی قم تو نمک خوابیدی که بانمک شدی ..!!!؟
سید؛هیچ کدام بالام جان
انصافا تو نمیدونی چرا برادر جمالی مداح ما هم هست ؟!!
داعش بهش کارساز نیست
-خخخخ گلو له نمکی
موندم ی طوری شهید بشم جیگر رفقا بسوزه ..
برو دیگه بچه پرو
فعلا یاعلی...
سید: یاعلی
تق تق
رقیه:داداش من حاضرم
-بفرما فدات بشم
بزن بریم
سوار ماشین شدیم
خب رقیه خانم تعریف کن
چه خبر؟!!!
رقیه: عرض ب حضورتون که قراره کلاسام شروع بشه..
پنج شنبه حاجی گفت برم معراج
-إه موفق باشی
نویسنده:بانو....ش
@Hajish1372
🚫کپی بدن ذکر نام و آیدی نویسنده حرام است.🚫
@zoje_beheshti
راوی رقیه:
ساعت ۱۰ تو معراج الشهدا جلسه داشتیم
الانم با داداش تو راه معراجیم...
وارد معراج الشهدا
تو اتاق اصلی معراج که مخصوص همین جلسات است شدیم .
داداشم عادتش بود جایی که خواهران باشن
چند بار یاالله میگه ..
ساعت ۱۰بود حاج آقا کریمی وارد شد ..
همه به احترامش بلند شدیم ..
با برادران دست داد ..
حاج آقا :بسم الله الرحمن الرحیم
بچه ها ببنید
قراره همتون جزو بچه های جمع آوری آثار شهدا بشید ...
دوتا خانم و یه آقا
اما تیم اصلی مون فقط یه خانم -یه آقا هستن
اسامی تک تک خونده می شود ..
حاج آقا کریمی :اما تیم اصلی
سیدمجتبی حسینی و رقیه جمالی جزو تیم اصلی هستن ...
همه بچه ها رفتن
منو آقای حسینی موندیم
حاج آقا:بچه ها شما دوتا خیلی وظیفتون سنگینه..
همه این لیست فرمانده هستن ...
ازتون توقع کار عالی دارم ...
نه مصاحبه معمولی ...!!!
منو آقای حسینی اصلا سربلند نکردیم ..
حاج آقا:
خوب بچه ها من دارم میرم مزار شهدا ..
اگه می خوایید بیاید یاعلی
البته حسین آقا میاد. ..
سر راهم میریم دنبال دخترم
-آخ جون حسنا میاد ...
نویسنده:بانو....ش
@Hajish1372
🚫کپی بدون ذکر نام و آیدی نویسنده حرام است 🚫
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷
به سمت ماشین حرکت کردیم ..
-داداش حسنا خانم هم داره میاد مزارشهدا..
داداش سرش رو انداخت پایین و قرمز شد ..
وا اینجا چه خبره !!!
این چرا قرمز شد خدایا ..؟!!!
به جان خودم یه خبریه اینجا!!
تو راه حسنا هم به ما اضافه شد،
حسنا و آقای حسینی خواهر -برادر شیری بودن
حسنا با آقای حسینی سلام و علیک کرد..
رو به حسین با صدایی که خجالت و حیا توش موج می زد گفت سلام آقای جمالی ..
دیگه به یقین رسیدم اینجا یه خبریه
باید به مامان و زینب بگم ...
بالاخره به مزارشهدا رسیدیم
استاد رو به ما گفت بچه ها اجازه میدید من با رفقام تنها باشم ؟؟
بعدا" شما اضافه بشید..
این سه تا چرا سرخن ؟؟!!
خدایا اینجا چه خبره ؟!!!
-بچه ها شما روزه سکوتید عایا ؟؟؟
حسنا خانم و داداش جان
یا خدا این دو تا چرا سیب قرمزن !!
شما دو تا که روزه سکوتید ...
استاد که پیش پدرن من میرم پیش دوست شهیدم..
حسین :باشه مراقب خودت باش
-باشه داداش جان
به سمت مزار دوست شهیدم راه افتادم ...
شهید ابوالفضل ململی
شهیدی که عاشقش بودم
دقیقا مثل آقا قمربنی هاشم شهید شده ..
تو عملیات کربلای ۴ شهید شده
منطقه ای که
آدم توش پرواز می کرد تا صحن بین الحرمین میره ...
بعد از یه ربع ما به حاج آقا اضافه شدیم ...
ساعت ۱ظهره داریم میریم خونه
قراره شب بریم دعای کمیل .
اما تا شب باید رفتارای حسین و حسنارو به مامان بگم ..
📎ادامه دارد . . .
نویسنده : بانو....ش
@Hajish1372
🚫کپی بدون ذکر نام و آیدی نویسنده حرام است 🚫
@zoje_beheshti
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷
با حسین وارد خونه شدیم
مامان :بچه ها خوش اومدین
مامان باید باهاتون حرف بزنم ..
مامان:باشه عزیزم بیا
-مامان
فکرکنم باید برای پسرت آستین بالا بزنی
مامان:یعنی چی؟
مامان امروز منو داداشم و حسنا و آقای حسینی رفتیم مزارشهدا ..
مامان این دوتا سکوت و سرخ .......
مامان:تو مطمئنی
-۹۹درصد
مامان :باشه عزیزم
حسین جان پسرم بیا ناهار
سر میز ناهار مامان شروع کرد به حرف زدن..
_حسین جان
حسین :بله مادر ما برات یه دختر خوب سراغ داریم ...
غذا پرید تو گلوی داداش
با دست زدم پشتش
برادر من آروم ....
حسین: مادر
من فعلا بهش فکر نمی کنم ..
آب ریختم دادم دستش ، داشت آب می خورد گفتم کلا فکر نمیکنی یا به حسنا فکر می کنی؟!!!!!!!
باز آب پرید گلوش ..
-مبارک باشه داداش جان
مامان : زنگ بزنم خونشون؟
حسین سرش رو انداخت پایین ..
-مبارکه ......
📎ادامه دارد . . .فردا ظهر ❤️
نویسنده :بانو....ش
@Hajish1372
🚫کپی بدون ذکر نام و آیدی نویسنده حرام است
@zoje_beheshti
#رمان
#مجنون_من_کجایی
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/7077
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/7088
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/7096
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/7107
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷
#رمان
#مجنون_من_کجایی
#قسمت_چهارم
مادر پای تلفن نشست ..
شماره تلفن خونه حاج آقا کریمی رو گرفت ..
مادر حسنا تلفن رو جواب داد ..
بعد از صحبتها
و قطع تلفن رو به من که هیجان داشتم و حسین سر به زیر، کرد و گفت :
برای جعمه ساعت ۷غروب قرار گذاشتم ..
هورا
هورا
هورا
من برم استراحت کنم...
حسین: مادر با اجازتون منم برم اتاقم
راوی حسین :
وای از این رقیه شیطون
بدجنس ...
ای خدا نوکترم ..
اما یعنی حسنا خانم قبول میکنه همسر یه پاسدار مدافع حرم بشه ؟!!!
عشق اول من حرم بی بی شهادته و بعد ازدواج با حسنا خانم ..
توکلت علی الله ...
اگه قبول نکرد نمی تونم روی عشق به
بی بی خط بکشمـ ..
فوقش از عشق زمینیم میگذرم !!
گوشی رو برداشتم و مداحی ارغوان پلی کردم ..
(ز کودکی خادم این تبار محترمم)
نویسنده بانو....ش
@Sarifi1372
🚫کپی بدون ذکر نام و آیدی مجاز نیست 🚫
@zoje_beheshti
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷
بالاخره روز جعمه از راه رسید .
کت و شلوار مشکی پوشیدم با یه پیراهن سفید ..
سر راهمون یه دست گل رز قرمز و گل رز سفید خریدیم ...
مادر ،من ،زینب ،رقیه
فکرکنم رقیه درحال بال درآوردنه!!
زنگ زدیم حاج آقا کریمی در را باز کرد ..
با حاج خانم برای استقبال ما اومدن ..
وارد شدیم
حاج خانم :حسنا جان دخترم چای بیار ..
حسنا خانم با چادر وارد شد ..
سرم رو انداختم پایین
بالاخره نوبت من بود چای بردارم...
استرس داشتم...
تو دلم غوغا بود..
سعی کردم جلوی لرزش دستامو بگیرم ...
آروم چای رو برداشتم
یه لحظه چشم تو چشم شدم با حسنا خانوم..
مشخص بود که از خجالت قرمز شده صورتش ..
منم کل تنم و گر گرفته بود ..
حسنا خانم بعد یک مکث کوتاه از جلوم رد شدو روی مبل نشست ..
صدای مادرم منو از فکرو خیال آورد بیرون..
مادر :حاج خانم اگه اجازه میدید
این دوتا بچه برن حرفهاشون رو بزنن ؟!!
حاج خانم :بله حتما ..
حسنا جان حسین آقا رو راهنمایی کن
وارد اتاق شدیم
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم بالاخره شروع کردم حرف زدن ..
-حسنا خانم عشق اول من شهادت و دفاع از حرمه
سخته کارم ..
اما تمام سعیمو میکنم شما سختیش رو حس نکنید ..
نظرتون چیه ؟!!!
درحالیکه همچنان سرش پایین بود گفت علی که باشد فاطمه میشوم ......
-مبارک باشه
با هم از در خارج شدیم ..
کوتاه ترین حرف زدن تو خواستگاری حرف زدن ما بود ظاهرا ،کوتاه و مفید ....
مادر :دهنمونو شیرین کنیم ؟!!!
حسنا:هرچی مامان و بابا بگن ..
حاج آقا: مبارکه ان شالله ...
📎ادامه دارد . . .
نویسنده بانو.....ش
@Sarifi1372
🚫لازمه کپی تنها حفظ آیدی و نام نویسنده است🚫
🔰دیگه از اینجا به بعد داستان شخصیتهای اصلی مشخص میشن
ممنونم از صبرتون ....
@zoje_beheshti