کانال ماه تابان
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ راوی:عروس👰🏻 از روی صندلی بلند می شوم چرخی میزنم و به آیینه خیره می شوم... لبخند معنا د
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
بی تاب شده بودم. گویی تمام زمین داغ باشد یک جا نمی ایستادم.
مرتب زمزمه میکردم:
-پس چرا نیومد...ای بابا دیر شده...نکنه اتفاقی افتاده باشه...گوشیشم که جواب نمیده...
به ساعت مچی ام نگاهی انداختم!
-ای بابا ساعت پنجو نیمه...
پلک هایم خیس شده بود و اشک درون چشم هایم خودش را به چپ و راست میزد...
آرایشگر از حال من بی تاب شده بود و مرتب دلداریم میداد...
-حتما تو ترافیک مونده...عصاب خودتو خورد نکن...بیا بشین...نگران نباش...
ولی صدایش فقط از گوش هایم میگذشت بی هیچ اثری!
شبیه درس های یک معلم سر کلاس یک دانش آموز خواب آلود!
تاب نیاوردم شنلم را روی سرم انداختم و از آرایشگاه بیرون رفتم...
آرایشگر همانند گروگان گیر ها به دنبال من دوید:
-صبر کن اینطوری نمیشه بری بیرون وایسا...
جلوی در ایستادم نفسم را با شماره بیرون دادم و برگشتم...
-میگی چیکار کنم؟؟؟
-بالاخره یه خبری میشه دیگه!
همان لحظه صدای بوق ماشین عروس بلند شد...
به چهره ی آرایشگر نگاهی انداختم...
لبخندی زدو گفت:
-دیدی گفتم!
چادر سفیدم را روی سرم انداختم و از آرایشگاه بیرون رفتم.
همین که چهره اش را دیدم از خود بی خود شدم:
-محمد رضا!!!!! چرا انقدر دیر کردی؟ ساعتو دیدی!؟ چرا گوشیتو جواب نمیدی...نمیگی نگران میشم...
دستش را روی بازو هایم گذاشت و گفت:
-عزیزم آروم باش گوشیم سایلنت بود متوجه نشدم زنگ زدی...ببخش منو. الان اینجام ببین...توام کنارمی...
چشم هایم را بستم و نفسم را با شماره بیرون دادم:
-الان خوبی؟؟؟
لبخندی زدم و گفتم:
-خوبم...
-پس بخند.
لبخندی زدم و گفتم:
-دیگه هیچوقت اینطوری منو بی خبر نذار.
-چشم.
آرایشگر که جلوی در ایستاده بود و از رسیدن من به مرادم خوشحال شده بود...گفت:
-براتون آرزوی خوشبختی میکنم...
دستم را به نشانه ی تشکر بالا بردم و گفتم:
-ممنونم خانم و بابت دلهره هایی که باعثش شدم عذر میخوام خداحافظ...
سرش را تکان داد و گفت:
-به سلامت...
سوار ماشین شدیم و به سمت تالار راه افتادیم.
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
❤️❤️میان این همہ ضمیر، من عاشق تو شدم❤️❤️
💠 #فدایی_خانم_زینب
@zoje_beheshti
#رمان
#منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/9874
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/9885
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
May 11
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان
#منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_دوم
اوایل راه بینمان سکوت بود انگار هر دو در رویای خودمان غرق بودیم...
نگاهی به محمدرضا انداختم لبخندی زدم و سکوت را شکستم:
-امشب... بهترین شب زندگیمه...
نیمه لبخندی زدو گفت:
-فاطمه زهرا؟؟
-بله؟؟
جوابی نداد...
-محمد؟
-جان؟
-صدام کردی...
نگاهی به من انداخت و گفت:
-خیلی دوست دارم.
لبخند عمیقی زدم وگفتم:
-منم همینطور...امشب دیگه تموم رویاهامون به حقیقت تبدیل میشه...
-درسته... هرچی تا این مدت تو رویاها میساختیم...حالا تو حقیقت میبینیم...
-ان شاءالله...محمدرضا؟
-بله؟
-دیگه خیلی نزدیکه که برسیم میخوام قبلش یه قول ازت بگیرم...
-چه قولی؟؟
-هیچوقت و تحت هیچ شرایطی منو فراموش نکن...
دستم را گرفت و گفت:
-قول میدم...
لبخند رضایت بخشی روی لب های هر دوی ما نقش بست...
جلوی تالار رسیدیم. محمد رضا از ماشین پیاده شد و در را برای من باز کرد هجوم مهمون ها به سمت ما باور نکردنی بود همه خوشحال بودن و تبریک میگفتن...
+الهی که خوشبخت شین عزیزم...
+ان شاءالله پای هم پیر شین...
+قربون دختر گلم برم...
دست محمد رضا را گرفتم و باهم وارد تالار شدیم...
مرد ها قسمت مردانه و خانم ها هم قسمت زنانه...
وارد سالن که شدیم همه برایمان بلند شدند...
صدای دست و جیغ و سوت تمام سالن را پر کرده بود...
محمدرضا چادر سفیدم را از سرم برداشت و بعد به دنبال آن تور را از صورتم کنار زد...
به هم لبخند هدیه دادیم و روبه مهمان ها قدم برداشتیم...
دور تا دور سالن چرخیدیم و با مهمان ها سلام و علیک کردیم...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@zoje_beheshti
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
بچه های قدو نیم قد دور من میچرخیدند و میخندیدند...
آنقدر خوشحرال بودیم که در پوست خودمان نمیگنجیدیم...
بعد از سلام و علیک سمت نشیمن گاه عروس و داماد رفتیم و نشستیم. مهمان ها هم سر جای خودشان مستقر شدند...
بعد از مدتی که کنار هم بودیم مولودی خوان یک بیت شعر خواند و بعد آقای داماد را به سالن مردانه دعوت کرد:
-بسم الله الرحمن الرحیم...
نشد یک لحظه از یادت جدا دل...زهی دل، آفرین دل، مرحبا دل!
خب از آقای داماد تقاضا میکنیم که در صورت تمایل به سالن مردانه تشریف بیارن تا از حضور گرمشون استفاده کنیم.
من_بلند شو...خانم ها هم خیلی دوست ندارن دوماد توی قسمت مردونه بمونه😄
لبخندی زدو گفت:
-اینم چشم.
محمد رضا بلند شد و من هم بدرقه اش کردم...
بعد از رفتن محمد رضا به سالن مردانه دور من پر شد از دوست و آشنا... هرچی از خوش گذرونی امشب بگم کم گفتم...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@zoje_beheshti
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
گویی کسی دنبال ساعت کرده باشد تند تند می دوید...
همه جلوی در ایستاده و منتظر بیرون آمدن ما بودند...
چادر سفیدم را روی سرم انداختم انگشت هایم را در انگشت های محمد رضا قفل کردم و به سمت بیرون تالار قدم برداشتیم...
میهمان ها با دیدن ما دست و سوت زدند و کل کشیدند...
همه خوشحال بودند منو محمد رضا هم لبخند از لبانمان محو نمیشد...
یکی یکی از پله ها پایین رفتیم محمدرضا در ماشین را برایم باز کرد و من نشستم بعد هم خودش پشت فرمون نشست و پا روی گاز گذاشت...
ماشین ها یکی پس از دیگری پشت سر ما حرکت کردند...
صدای بوق تمام خیابان را برداشته بود...
اولین ماشین... ماشین عروس یعنی ماشین خودمان بود...
من_محمدرضا یکم آروم برو بزار بنده خداها به ما برسن...
محمدرضا خنده ای کرد و گفت:
-نه میخوام بپیچونمشون گممون کنن...
-نه اینکارو نکن گناه دارن هی باید خیابونارو بگردن...
-حالا الان نه بزار یکم بیان دنبالمون بعد...
-از دست تو!!!
بارون نم نم میبارید گویی میدانست عاشقانه ها با باران زیبا تر میشود...
من_چه بارون قشنگی ...
-وقتی اول زندگیمون با رحمت شروع میشه... مطمئن باش همیشه توی زندگیمون بهترینا هست...
لبخندی زدم و گفتم:
-خوشحالم که بالاخره به هم رسیدیم...
محمدرضا دستم را گرفت و گفت:
-شکر...
سرعتش را بیشتر کرده بود ماشین ها از چپ و راست برایمان دست تکان میدادند. صدای بوق و خوشحالی تمام خیابان را پر کرده بود...
آنقدر خوشحال بودم که گویی در آسمان ها سیر میکردم...
سر چهار راه رسیدیم... محمدرضا سرعتش را بالا برد و با یک حرکت تمام ماشین ها را سر در گم کرد...
پشت سرم را نگاه کردم ماشینی نبود...
-محمدرضا...
-پیچوندیمشون...
-خب گناه دارن چطوری مارو پیدا کنن...
بلند خندید و گفت:
-آدرسو بلدن خودشون میان...
-حداقل یکم آروم تر برو...
-چشم...
-دلم میخواد برم زیر بارون حالا که گمشون کردیم یکم کنار جاده وایستیم؟ بریم زیر بارونو برای زندگیمون دعا کنیم از خدا تشکر کنیم...
محمدرضا جوابی نداد چهره اش دگرگون شده بود...
نگاهی بهش انداختم و بعد از چند لحظه گفت:
-فاطمه زهرا؟
-جان؟
-یه قولی بهم بده .
-چی؟
-هیچوقت تنهام نزاری...
لبخندی زدم و گفتم:
-قول میدم...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@zoje_beheshti
#رمان
#منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/9874
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/9885
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/9907
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
کانال ماه تابان
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ گویی کسی دنبال ساعت کرده باشد تند تند می دوید... همه جلوی در ایستاده و منتظر بیرون آمد
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان
#منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_سوم
-محمدرضا؟؟؟
با چهره ای ترسان گفت:
-بله؟؟؟
-قرار شد آروم تر بری!!! سرعت ماشین خیلی بالاست...
-فاطمه...
جوابی ندادم و خیره به صورت رنگ پریده اش بودم...
-هول نکن...آروم باش و نترس...
-وا این حرفا چیه میزنی چی شده چرا آروم باشم چرا نترسم...
و دوباره تکرار کردم:
-محمد میگم سرعتو کم کن!!!!!
-ترمز بریدم!!
با نگرانی شدیدی فریاد زدم:
-چــــــــــــــــی؟؟؟؟؟؟
-بهت گفتم نگران نباش چیزی نمیشه خیابون خلوته به خدا توکل کن...
به گریه افتادم...
-محمد رضا چی میگی سرعت خیلی بالاست...خیابونا خیسه...هر لحظه ممکنه ماشین چپ کنه ...
دستم را گرفت و زل زد در چشم هایم...
همه جا خیس و تاریک بود...سرعت ماشین بیش از اندازه بالا بود بی هیچ ترمزی و هر لحظه ممکن بود حادثه ای رخ دهد محمد رضا چشم هایش را بست صدای نفس هایم تمام فضا را گرفته بود...
صدای تیک تاک ثانیه های همان ساعتی که در آرایشگاه منتظر آمدن محمدرضا بودم در گوشم میپیچید...
-محمدرضا...چشماتون باز کن...
چشم هایش را باز کردو برای آخرین بار در چشم هایم زل زد...
ناگهان فاجعه ای رخ داد فقط صدای کوبانده شدن ماشین آمد و دردی که در بدنم حس میشد...
دیگر هیچ نفهمیدم...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@zoje_beheshti