#خاطرات_شهدا
●برای گرفتن مرخصی وارد چادر فرماندهی گردان شدم،شهید تورجی زاده طبق معمول به احترام سادات بلند شد و درخواستم را گفتم ؛بی مقدمه گفت نمی شود،با تمام احترامـــی که برای سادات داشت اما در فرماندهی خیلـــی جدی بود؛کمی نگاهش کردم،با عصبانیت از چادر بیرون آمدم و با ناراحتی گفتم:" شکایت شما را به مادرم حضرت زهرا(س) می کنم."
● هنوز چند قدمی از چادر دور نشده بودم که دوید دنبال من با پای برهنه گفت:" این چی بود گفتی؟" به صورتش نگاه کردم...خیس اشک بود. بعد ادامه داد:" این برگه ی مرخصی سفید امضا،هر چه قدر دوست داری بنویس ،اما حرفت را پس بگیر یک سال از آن ماجرا گذشت. چند ساعتی قبل از شهادتش من را دید. پرسید:" راستی آن حرفت را پس گرفتی؟
📎فرماندهٔ گردان یازهرای لشگر 14 امام حسین(ع)
#شهید_محمدرضا_تورجی_زاده🌷
#سالروز_شهادت
●ولادت : 1343 اصفهان
●شهادت : 1366/2/5 بانه ، عملیات کربلای10
#یاد_شهدا_صلوات 🌷
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#خاطرات_شهدا
صبح یکی از روزها با هم به کاباره پل کارون رفتیم. به محض ورود ، نگاه شاهرخ به گارسون جدیدی افتاد که سر به زیر، پشت قسمت فروش قرار گرفته بود. با تعجب گفت ، این کیه ، تا حالا اینجا ندیده بودمش؟!
در ظاهر زن بسیار با حیائی بود. اما مجبور شده بود بدون حجاب به این کار مشغول شود.
شاهرخ جلوی میز رفت و گفت ، همشیره ، تا حالا ندیدمت ، تازه اومدی اینجا؟!
زن ، خیلی آهسته گفت ، بله ، من از امروز اومدم.
شاهرخ دوباره با تعجب پرسید ، تو اصلاً قیافه ات به اینجور کارها و اینجور جاها نمی خوره ، اسمت چیه؟ قبلاً چیکاره بودی؟
زن در حالی که سرش را بالا نمی گرفت گفت ، مهین هستم ، شوهرم چند وقته که مُرده ، مجبور شدم که برای اجاره خانه و خرجی خودم و پسرم بیام اینجا!
شاهرخ ، حسابی به رگ غیرتش برخورده بود ، دندان هایش را به هم فشار می داد ، رگ گردنش زده بود بیرون ، بعد دستش را مشت کرد و محکم کوبید روی میز و با عصبانیت گفت ، ای لعنت بر این مملکت کوفتی!!
بعد بلند گفت ، همشیره راه بیفت بریم .
شاهرخ همینطور که از در بیرون می رفت رو کرد به ناصر جهود و گفت ، زود بر میگردم!
مهین هم رفت اتاق پشتی و چادرش را سرش کرد و با حجاب کامل رفت بیرون .
بعد هم سوار ماشین شاهرخ شد و حرکت کردند.
مدتی از این ماجرا گذشت ، من هم شاهرخ را ندیدم ، تا اینکه یک روز در باشگاه پولاد همدیگر را دیدیم. بعد از سلام و علیک ، بی مقدمه پرسیدم ، راستی قضیه اون مهین خانم چی شد؟!
اول درست جواب نمی داد ، اما وقتی اصرار کردم گفت ،
دلم خیلی براشون سوخت ، اون خانم یه پسر ده ساله به اسم رضا داشت.
صاحب خونه به خاطر اجاره اثاث ها رو بیرون ریخته بود. من هم یه خونه کوچیک توی خیابون نیرو هوائی براشون اجاره کردم. به مهین خانم هم گفتم ، توی خونه بمون و بچه ات رو تربیت کن ، من اجاره و خرجی شما رو می دم....
#شهیدشاهرخ_ضرغامی
📕 شاهرخ
#یاد_شهدا_صلوات 🌷
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#خاطرات_شهدا
صبح یکی از روزها با هم به کاباره پل کارون رفتیم. به محض ورود ، نگاه شاهرخ به گارسون جدیدی افتاد که سر به زیر، پشت قسمت فروش قرار گرفته بود. با تعجب گفت ، این کیه ، تا حالا اینجا ندیده بودمش؟!
در ظاهر زن بسیار با حیائی بود. اما مجبور شده بود بدون حجاب به این کار مشغول شود.
شاهرخ جلوی میز رفت و گفت ، همشیره ، تا حالا ندیدمت ، تازه اومدی اینجا؟!
زن ، خیلی آهسته گفت ، بله ، من از امروز اومدم.
شاهرخ دوباره با تعجب پرسید ، تو اصلاً قیافه ات به اینجور کارها و اینجور جاها نمی خوره ، اسمت چیه؟ قبلاً چیکاره بودی؟
زن در حالی که سرش را بالا نمی گرفت گفت ، مهین هستم ، شوهرم چند وقته که مُرده ، مجبور شدم که برای اجاره خانه و خرجی خودم و پسرم بیام اینجا!
شاهرخ ، حسابی به رگ غیرتش برخورده بود ، دندان هایش را به هم فشار می داد ، رگ گردنش زده بود بیرون ، بعد دستش را مشت کرد و محکم کوبید روی میز و با عصبانیت گفت ، ای لعنت بر این مملکت کوفتی!!
بعد بلند گفت ، همشیره راه بیفت بریم .
شاهرخ همینطور که از در بیرون می رفت رو کرد به ناصر جهود و گفت ، زود بر میگردم!
مهین هم رفت اتاق پشتی و چادرش را سرش کرد و با حجاب کامل رفت بیرون .
بعد هم سوار ماشین شاهرخ شد و حرکت کردند.
مدتی از این ماجرا گذشت ، من هم شاهرخ را ندیدم ، تا اینکه یک روز در باشگاه پولاد همدیگر را دیدیم. بعد از سلام و علیک ، بی مقدمه پرسیدم ، راستی قضیه اون مهین خانم چی شد؟!
اول درست جواب نمی داد ، اما وقتی اصرار کردم گفت ،
دلم خیلی براشون سوخت ، اون خانم یه پسر ده ساله به اسم رضا داشت.
صاحب خونه به خاطر اجاره اثاث ها رو بیرون ریخته بود. من هم یه خونه کوچیک توی خیابون نیرو هوائی براشون اجاره کردم. به مهین خانم هم گفتم ، توی خونه بمون و بچه ات رو تربیت کن ، من اجاره و خرجی شما رو می دم....
#شهیدشاهرخ_ضرغامی
📕 شاهرخ
#یاد_شهدا_صلوات 🌷
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#خاطرات_شهدا🌷
این عکس شب خواستگاری علی آقاست
موقعی که به خواستگاری همسرشان رفتند.
همسرشان که چای آوردند، اول چای را تعارف پدرعلی آقا کردن. دستشان می لرزید علی طوری که همسرشان و پدرشان فقط متوجه شوند به پدرشان می گویند پدر سینی را بگیر، الان همه مون را می سوزاند و این اولین شوخی علی آقا بود
بعد از کمی گفت و شنود می گویند بروید در اتاق دیگر حرفهایتان را بزنید علی آقا می گوید من حرفی برای گفتن ندارم.
همسرم هرچه بگویند من می گویم چشم و ایشان صاحب اختیار هستند فقط یک مورد هست که هر وقت صلاح بدانم انجام می دهم همه با تعجب نگاه می کنند خصوصا همسرشان
و علی آقا ادامه می دهد هر گاه لازم باشد من به جبهه می روم ودر این مورد همسرم نباید مانع باشند.
در آن موقع شاید هیچ کس به آینده این حرف فکر نکرد و به عنوان یک حرف از آن گذشتند حرفی که بار سنگینی را همراه داشت.
و علی آقا بعد از دوران عقد و هفت ماه بعد از ازدواج به آرزوی خود رسید و به دیدارحق شتافت
#شهید_علی_پیرونظر🌷
#یاد_شهدا_صلوات 🌷
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#خاطرات_شهدا🌷
سوار بر هلی کوپتر در آسمان کردستان بودیم. دیدم #صیاد مدام به ساعتش نگاه میکنه وقتی علت کارشو پرسیدم گفت: الان موقع نمازه
بعدش هم به #خلبان اشاره کرد که همینجا فرود بیا، خلبان گفت: این منطقه زیاد امن نیست، اگه اجازه بدین تا مقصد صبر کنیم.
گفت: اشکالی نداره، ما باید همینجا #نماز بخونیم! هلی کوپتر نشست، صیاد با آب قمقه ای که داشت #وضو گرفت و به نماز ایستاد، ما هم به او اقتدا کردیم.
#دوستش می گفت:
صیاد در #قنوتش هیـــچ چیزی برای خودش نمی خواست، بارها می شنیدم که می گفت:
" اللهم احفظ قائدنا الخامنه ای "
بلند هم می گفت، از #ته_دل.
#شهید_صیاد_شیرازی🌷
#یاد_شهدا_صلوات
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#خاطرات_شهدا
صبح یکی از روزها با هم به کاباره پل کارون رفتیم. به محض ورود ، نگاه شاهرخ به گارسون جدیدی افتاد که سر به زیر، پشت قسمت فروش قرار گرفته بود. با تعجب گفت ، این کیه ، تا حالا اینجا ندیده بودمش؟!
در ظاهر زن بسیار با حیائی بود. اما مجبور شده بود بدون حجاب به این کار مشغول شود.
شاهرخ جلوی میز رفت و گفت ، همشیره ، تا حالا ندیدمت ، تازه اومدی اینجا؟!
زن ، خیلی آهسته گفت ، بله ، من از امروز اومدم.
شاهرخ دوباره با تعجب پرسید ، تو اصلاً قیافه ات به اینجور کارها و اینجور جاها نمی خوره ، اسمت چیه؟ قبلاً چیکاره بودی؟
زن در حالی که سرش را بالا نمی گرفت گفت ، مهین هستم ، شوهرم چند وقته که مُرده ، مجبور شدم که برای اجاره خانه و خرجی خودم و پسرم بیام اینجا!
شاهرخ ، حسابی به رگ غیرتش برخورده بود ، دندان هایش را به هم فشار می داد ، رگ گردنش زده بود بیرون ، بعد دستش را مشت کرد و محکم کوبید روی میز و با عصبانیت گفت ، ای لعنت بر این مملکت کوفتی!!
بعد بلند گفت ، همشیره راه بیفت بریم .
شاهرخ همینطور که از در بیرون می رفت رو کرد به ناصر جهود و گفت ، زود بر میگردم!
مهین هم رفت اتاق پشتی و چادرش را سرش کرد و با حجاب کامل رفت بیرون .
بعد هم سوار ماشین شاهرخ شد و حرکت کردند.
مدتی از این ماجرا گذشت ، من هم شاهرخ را ندیدم ، تا اینکه یک روز در باشگاه پولاد همدیگر را دیدیم. بعد از سلام و علیک ، بی مقدمه پرسیدم ، راستی قضیه اون مهین خانم چی شد؟!
اول درست جواب نمی داد ، اما وقتی اصرار کردم گفت ،
دلم خیلی براشون سوخت ، اون خانم یه پسر ده ساله به اسم رضا داشت.
صاحب خونه به خاطر اجاره اثاث ها رو بیرون ریخته بود. من هم یه خونه کوچیک توی خیابون نیرو هوائی براشون اجاره کردم. به مهین خانم هم گفتم ، توی خونه بمون و بچه ات رو تربیت کن ، من اجاره و خرجی شما رو می دم....
#شهیدشاهرخ_ضرغامی
📕 شاهرخ
#یاد_شهدا_صلوات 🌷
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
💌#خاطرات_شهدا
🔵شهید مدافعحرم محمد شالیکار
♨️قُنوت شهدایی
🦋همسر شهید روایت میکند: یکبار به او گفتم: «محمد! چرا موقع قنوت، اینقدر دستهاتو بالا میبری؟» گفت: «آدم وقتی داره گدایی میکنه اون هم در خونهٔ خدا، هر چقدر دستهاشو بالاتر ببَره، خدا هم بیشتر بهش توجه میکنه. گدا باید گدایی کنه. باید طوری گدایی کنه که وقتی صاحبخانه او را دید دلش براش بسوزه. هرچه بیشتر گدایی کنی، خدا بیشتر به پات میریزه. لطفشو دریغ نمیکنه.»
🦋گفتم: «اینقدر دستهاتو بالا نبَر، شاید مردم مسخرهات کنند!» خندید و گفت:«مگه من برای رضایت مردم نماز میخونم که فکر این چیزها باشم؟ من در محضر پروردگارم هستم، دست به دامن خُدام، بگذار هرکی هرچی میخواد بگِه!»
🎁#بهمناسبت_سالروز_ولادت
🌟هدیه به روح مطهر شهید صلوات
❄️اَللهُمَّصَلِّعَلَىمُحمَّـدٍوآلمُحَمَّد❄️
اللهم عجل لولیک الفرج
•✾📚 @Dastan 📚✾
💌#خاطرات_شهدا
🌕شهید مدافعحرم #جعفر_جعفری
🎙راوے: همسر شهید
❤️سال۱۳۹۵ شهید جعفری مشتاق شد که به سوریه برود اما هرچه کرد نتوانست برود. شهید جعفری ایرانی و ساکن شهرستان باخرز خراسان رضوی بود. ما هم ساکن استان سمنان بودیم؛ به منزل ما آمد و گفت که میخواهم به سوریه بروم، به پدر و مادرم بگوئید من سرکار هستم.
💛با وجود تلاشهایی که کرد اما نتوانست اعزام شود. سال۱۳۹۶ بالاخره موفق شد با فاطمیّون به سوریه برود و این اولین و آخرین اعزامش به سوریه بود. شهید جعفری بچهها را خیلی دوست داشت و هر وقت منزل ما بود بچهها را روی سر و کولش میگذاشت. سال قبلِ شهادتش ازدواج کرده بود و حتی اولین فرزندش را هم ندید و رفت. شهید جعفری ۲۶ساله بود که به شهادت رسید. پسرمان نیز سهماه پس از شهادتش به دنیا آمد.
#شهیدانه🌹
#صلوات🌹
✾📚 @Dastan 📚✾