eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.5هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊 یک روز در وضعیتی دیدمش که خیلی تعجب کردم. دوکارتن بزرگ اجناس روی دوشش بود.جلوی یک مغازه کارتن ها را روی زمین گذاشت وقتی کار تحویل تمام شد .جلو رفتم و سلام کردم .بعد گفتم: آقا ابرام برای شما زشته ، این کار باربرهاست نه کار شما!نگاهی به من کرد و گفت:کار که عیب نیست،بیکاری عیبه،این کاری هم که من انجام میدم برای خودم خوبه، مطمئن میشم که هیچی نیستم.جلوی غرورم رو می گیره! گفتم :اگه کسی شما رو اینطوری ببینه خوب نیست! شما ورزشکاری و.........خیلی ها می شناسنت. ابراهیم خندید و گفت: ای بابا ، همیشه کاری کن که، اگه خدا تو رو دید خوشش بیاد نه مردم! ♥️✨ •✾📚 @Dastan 📚✾•
♥️↓ عملیات بزرگی در پیش داشتیم‌‌ بعضی از عملیات‌های قبلی با موفقیت انجام نشده‌بود و من خیلی ناراحت بودم.به محمدحسین گفتم:.. به نظرم این یکی هم مثل بقیه نتیجه ندهد. گفت:اتفاقا ما در این عملیات پیروز می‌شویم. گفتم:دیوانه شدی؟عملیات‌هایی که به آن آسانی بود و هیچ مشکلی نداشتیم نتوانستیم کاری از پیش ببریم. آن وقت در این یکی که از همه سخت‌تر است موفق می‌شویم؟ خنده‌ای کرد و با همان تکیه کلام همیشگی‌اش گفت:حسین پسر غلام حسین به تو می‌گوید که ما در این عملیات پیروزیم. خوب می‌دانستم که او بی حساب حرف نمی‌زند. حتما از طریقی به چیزی که می‌گوید ایمان و اطمینان دارد. گفتم: یعنی چه؟ از کجا می‌دانی؟ گفت: بالاخره خبر دارم. گفتم: خب از کجا خبر داری؟ گفت: به من گفتند که ما پیروزیم. پرسیدم: کی به تو گفته؟ گفت:حضرت زینب... وقتی که عملیات با موفقیت انجام شد یاد حرف آن روز محمدحسین افتادم و از اینکه به او اطمینان کرده بودم خیلی خوشحال شدم. سرباز روح‌ الله ✾📚 @Dastan 📚✾
♥️↓ عملیات بزرگی در پیش داشتیم‌‌ بعضی از عملیات‌های قبلی با موفقیت انجام نشده‌بود و من خیلی ناراحت بودم.به محمدحسین گفتم:.. به نظرم این یکی هم مثل بقیه نتیجه ندهد. گفت:اتفاقا ما در این عملیات پیروز می‌شویم. گفتم:دیوانه شدی؟عملیات‌هایی که به آن آسانی بود و هیچ مشکلی نداشتیم نتوانستیم کاری از پیش ببریم. آن وقت در این یکی که از همه سخت‌تر است موفق می‌شویم؟ خنده‌ای کرد و با همان تکیه کلام همیشگی‌اش گفت:حسین پسر غلام حسین به تو می‌گوید که ما در این عملیات پیروزیم. خوب می‌دانستم که او بی حساب حرف نمی‌زند. حتما از طریقی به چیزی که می‌گوید ایمان و اطمینان دارد. گفتم: یعنی چه؟ از کجا می‌دانی؟ گفت: بالاخره خبر دارم. گفتم: خب از کجا خبر داری؟ گفت: به من گفتند که ما پیروزیم. پرسیدم: کی به تو گفته؟ گفت:حضرت زینب... وقتی که عملیات با موفقیت انجام شد یاد حرف آن روز محمدحسین افتادم و از اینکه به او اطمینان کرده بودم خیلی خوشحال شدم. سرباز روح‌ الله ✾📚 @Dastan 📚✾
💌 🌕شهید مدافع‌حرم 🎙راوے: همسر شهید ❤️سال۱۳۹۵ شهید جعفری مشتاق شد که به سوریه برود اما هرچه کرد نتوانست برود. شهید جعفری ایرانی و ساکن شهرستان باخرز خراسان رضوی بود. ما هم ساکن استان سمنان بودیم؛ به منزل ما آمد و گفت که می‌خواهم به سوریه بروم، به پدر و مادرم بگوئید من سرکار هستم. 💛با وجود تلاش‌هایی که کرد اما نتوانست اعزام شود. سال۱۳۹۶ بالاخره موفق شد با فاطمیّون به سوریه برود و این اولین و آخرین اعزامش به سوریه بود. شهید جعفری بچه‌ها را خیلی دوست داشت و هر وقت منزل ما بود بچه‌ها را روی سر و کولش می‌گذاشت. سال قبلِ شهادتش ازدواج کرده بود و حتی اولین فرزندش را هم ندید و رفت. شهید جعفری ۲۶ساله بود که به شهادت رسید. پسرمان نیز سه‌ماه پس از شهادتش به دنیا آمد. 🌹 🌹 ✾📚 @Dastan 📚✾
در سن 18سالگی "خدایا کمکم کن ، تنها امیدم تویی خدا خوشا به حال هروقت خاطره یا بعضی وقتها که تلویزیون تصاویر و خاطره یا وصیت نامه آنها را پخش می کند حالم یک مقدار تغییر می کند ، به حال آنها ، به عمل آنها ، به وقت شناسی آنها ، به عبادت و.... آنها غبطه می خورم. دوست دارم مثل باشم ، با اخلاق، ایمان، محبت ، کیس، شجاعت، مردانگی ... ؟ کجاست همت من و که واقعا نامش برازنده اوست . براستی که لباس تک سایزی است که اندازه هرکسی نمی شود کار یک روز و دو روز هم نیست ... برای شدن باید زندگی کرد. ✅پیامبر گرامی اسلام (ص) میفرمایند : " شرافتمندانه ترین مرگ ها است " آقا رسول واقعا آماده بود و بند بند وجودش برای آماده بود.. حتی کفن خودش را هم خریده بود روی زندگی داشت و حتی که در قطعه 53 است، از قبل مشخص کرده بود و می رفت بالای مزار ابدی اش فاتحه می خواند !!! حتی یک عکس برای خودش طراحی کرده بود که روی آن نوشته بود ....... ❤️ اللهم عجل لولیک الفرج ✾📚 @Dastan 📚✾
🕊 ⛅️ بـشیـم‌مثـل‌شهـدا چند‌‌شب‌پیش یه‌چی‌یه‌جا‌خوندم...هنوزم‌پریشونم🚶‍♂ نوشته‌بود: رفیق‌شهید‌روح‌الله‌قربانی‌یه شب‌خواب‌شهیدرومیبینه🌱 بهش‌میگه: روح‌الله‌ازاونورچه‌خبر؟! شهید‌میگھ:خبرای‌خوب... تاسال‌۱۴۰۰ظھور‌انقدر‌نزدیک‌میشه‌کھ دیگه‌نمیگین‌آقا‌کدوم‌جمعه‌میاد؟! میگین‌آقا‌چند‌ساعت‌دیگه‌میاد 🖐🏽 ! ان شاالله اگه‌مجازی‌نمیذاره‌خودسازی‌کنی؛ یه‌مدت‌نباش‌اصلا... هرچیزی‌که‌تورو‌از‌مولات‌دور‌میکنه‌، بریز‌دور؛ واݪسلام ✨ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ·‌ ・ ────⋅🍁⋅──── ・ ·‌ ✾📚 @Dastan 📚✾
🍃✨🍂🍃✨🍂🍃✨🍂🍃✨🍂 🔆خاطره‌ای از شهید حسنعلی احمدپور 🥀روز‌های اول ماه مبارک رمضان بود، من هم از جمع گردان همیشه پیروز مسلم‌ابن‌عقیل از لشکر ویژه ۲۵ کربلا بودم، تازه چند صباحی بود شلمچه، خط تحویل گرفته بودیم، بچه‌های بابل، گرگان و بهشهر زیاد بودیم، فرمانده گردان حاج تقی ایزد بود، همیشه تو سنگر از شجاعت‌های حاج تقی و سردار شهید سیدعلی دوامی می‌گفتیم و افتخار می‌کردیم، دنیا، دنیای دیگری بود. سیدعلی از گشت آمده بود، وقت رفتن به یکی از بچه‌ها سپرده بود که موقع برگشت هوایش را داشته باشد، خیلی راحت برخورد می‌کرد، اما در شلمچه حتی اگر برای چند ثانیه سرت را از خاکریز بالا می‌گرفتی خطرناک بود، وقتی برگشت تو سنگر نگهبانی با چند تا از دوستان و رزمنده‌ها گرم صحبت شد تا اذان شود و نماز اول وقت رو بخواند، روی گونی‌های سنگر نشسته بود که یکی از بچه‌ها گفت: 🥀«سید! ببخشید خطرناک است». اما سید گفت: «شما سرتان را بیارید پایین، من الان چیزی‌م نمی‌شود». همه تعجب کردند، سید گفت: 🥀 «من ۲۱ رمضان به دنیا آمدم و ۲۱ رمضان هم شهید می‌شوم. راست می‌گفت، ۲۱ رمضان بر اثر جراحات خمپاره ۶۰ به شهادت رسید. تو سنگر بودیم، شهید مصطفی کلاهدوز سراسیمه آمد، بچه‌ها دعا کنید، سیدعلی مجروح شده، واقعاً چه سِرّی را سیدعلی می‌دانست؟ 🥀 سیدعلی مگر چه کسی بود؟ به چه درجه‌ای رسید که حتی تاریخ شهادتش را می‌دانست، اما قبل شهادت به خودش نگفت حالا زوده! باشه کمی پیرتر بشوم و ماند و جاودان شد،‌ 🥀ای کاش کمی بیشتر حواس‌مان بود. یادباد خاطرات همه شهدای لشکر ویژه ۲۵ کربلا و شهدای گردان مسلم که تا آخرین روز‌های جنگ حماسه‌ها آفریدند و جزیره مجنون را برای همیشه باخون‌شان رنگین کردند. 🍃✨🍂🍃✨🍂🍃✨🍂🍃✨🍂 ✾📚 @Dastan 📚✾
🌿 📺 داستانی زیبا از شهید شاهرخ ضرغام فراموش نمی‌کنم یک‌بار زمستان بسیار سردی بود. با‌هم در حال بازگشت به خانه بودیم.پیرمردی مشغول گدایی بود و از سرما می‌لرزید. فورا کاپشن گران قیمت خودش را درآورد و به مرد فقیر داد. بعد هم دسته‌ای اسکناس از جیبش، به آن مرد داد و حرکت کرد. پیرمرد که از خوشحالی نمی‌دانست چه بگوید، مرتب می‌گفت: جوون، خدا عاقبت به خیرت کنه. برگرفته از کتاب حر انقلاب ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆زیارت دوم را هم بخوان 🌸گفتم دقت کنید، مثل این که امروز قراره خبری بشه. یکی از بچه ها به شوخی گفت: «الله اکبر، لشکر ما هم می خواهد شهید بده، التماس دعا، شفاعت یادت نره و ...» 🌸وسط میدان مین بودیم. گفتم بچه ها مواظب باشید. ناگهان یکی از بچه ها فریاد زد: 🌸«شهید!» از فریاد او، همه ترسیدیم. بعد از بیرون آوردن پیکر، شهید هیچ مدرکی نداشت و یک پایش هم نبود. گفتم: «بچه ها نذری بکنیم، هر کجا پلاک پیدا شد، یک زیارت عاشورا بخوانیم.» 🌸یکی از بچه ها گفت: «یکی هم برای پایش» یکی دیگر از بچه ها هم به شوخی گفت: «شانس آوردیم فقط یک پا و یک پلاکش نیست، و گرنه دو سه روز باید این اتراق می کردیم.» 🌸چند دقیق بعد، پاو پوتین که از مچ قطع شده بود ،پیدا شد. زیارت را خواندیم. غروب برگشتیم مقر، اما پلاک پیدا نشد. همان کسی که شوخی می کرد، آمد و گفت: 🌸 «زیارت عاشورای دوم را بخوان! هویت شهید روی زبونه پوتین نوشته شده.» ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆خاطره‌ای از شهید سردار مهدی باکری 🌴یک روز گرم تابستان، شهید مهندس (مهدی باکری) – فرمانده دلاور لشکر ۳۱ عاشورا – از محور به قرا رگاه بازگشت. یکی از بچه‌ها که تشنگی مفرط او را دید، یک کمپوت گیلاس خنک برای ایشان باز کرد، مهدی قدری آن را در دست گرفت و به نزدیک دهان برد، که ناگهان چهره اش تغییر کرد و پرسید: 🌴(امروز به بچه‌های بسیجی هم کمپوت داده اید؟) جواب دادند: نه، جزء جیره امروز نبوده. مهدی با ناراحتی پرسید: 🌴 (پس چرا این کمپوت را برای من باز کردید؟ (گفتند: دیدیم شما خیلی خسته و تشنه اید و گفتیم کی بخورد بهتر از شما. 🌴مهدی این حرف‌ها را شنید، با خشم پاسخ داد: (از من بهتر، بچه‌های بسیجی اند که بی هیچ چشمداشتی می‌جنگند و جان می‌دهند). به او گفتند: حالا باز کرده ایم، بخورید و به خودتان این قدر سخت نگیرید. 🌴 مهدی با صدای گرفته‌ای به آن برادر پاسخ داد: (خودت بخور تا در آن دنیا جوابگو باشی!)   ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆خاطره‌ای از شهید سردار مهدی باکری 🌴یک روز گرم تابستان، شهید مهندس (مهدی باکری) – فرمانده دلاور لشکر ۳۱ عاشورا – از محور به قرا رگاه بازگشت. یکی از بچه‌ها که تشنگی مفرط او را دید، یک کمپوت گیلاس خنک برای ایشان باز کرد، مهدی قدری آن را در دست گرفت و به نزدیک دهان برد، که ناگهان چهره اش تغییر کرد و پرسید: 🌴(امروز به بچه‌های بسیجی هم کمپوت داده اید؟) جواب دادند: نه، جزء جیره امروز نبوده. مهدی با ناراحتی پرسید: 🌴 (پس چرا این کمپوت را برای من باز کردید؟ (گفتند: دیدیم شما خیلی خسته و تشنه اید و گفتیم کی بخورد بهتر از شما. 🌴مهدی این حرف‌ها را شنید، با خشم پاسخ داد: (از من بهتر، بچه‌های بسیجی اند که بی هیچ چشمداشتی می‌جنگند و جان می‌دهند). به او گفتند: حالا باز کرده ایم، بخورید و به خودتان این قدر سخت نگیرید. 🌴 مهدی با صدای گرفته‌ای به آن برادر پاسخ داد: (خودت بخور تا در آن دنیا جوابگو باشی!)   ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆خاطره‌ای از شهید سردار مهدی باکری 🌴یک روز گرم تابستان، شهید مهندس (مهدی باکری) – فرمانده دلاور لشکر ۳۱ عاشورا – از محور به قرا رگاه بازگشت. یکی از بچه‌ها که تشنگی مفرط او را دید، یک کمپوت گیلاس خنک برای ایشان باز کرد، مهدی قدری آن را در دست گرفت و به نزدیک دهان برد، که ناگهان چهره اش تغییر کرد و پرسید: 🌴(امروز به بچه‌های بسیجی هم کمپوت داده اید؟) جواب دادند: نه، جزء جیره امروز نبوده. مهدی با ناراحتی پرسید: 🌴 (پس چرا این کمپوت را برای من باز کردید؟ (گفتند: دیدیم شما خیلی خسته و تشنه اید و گفتیم کی بخورد بهتر از شما. 🌴مهدی این حرف‌ها را شنید، با خشم پاسخ داد: (از من بهتر، بچه‌های بسیجی اند که بی هیچ چشمداشتی می‌جنگند و جان می‌دهند). به او گفتند: حالا باز کرده ایم، بخورید و به خودتان این قدر سخت نگیرید. 🌴 مهدی با صدای گرفته‌ای به آن برادر پاسخ داد: (خودت بخور تا در آن دنیا جوابگو باشی!)   ✾📚 @Dastan 📚✾
🌷قبلاً به سر و وضعش خيلى اهميت می‌داد؛ ولى اين اواخر به مسائل دنيوى بی‌توجه شده بود. يك شب در مسجد لشكر، تمام پولهايش را در صندوق صدقه ريخت و گفت: ديگر نيازى به اينها ندارم. دو هفته بعد پر كشيد و جنازه‏ اش نيز برنگشت. روزى به گلستان شهدا رفتم. سنگ تابلوى يادبودش شكسته و رنگ و رويى براى عكس درون قاب نمانده بود. او از اين دنيا يك تابلوى يادبود هم نخواست. 📚 راوی: احمدرضا کریمیان كتاب حديث حماسه، شهید حسن فاتحی ⚘ شادی روح شهدا صلوات ⚘ ✾📚 @Dastan 📚✾