#بخش دوم:
روشنک ابروهایش را بالا برد و در هم گره زد با احساس خاصی گفت:
-وای خدای من! عزیزم نسبت به من لطف داری ولی اصلا اینطوری نیست! منم یه بنده ام مثل بقیه...
-نه نه! روشنک تو واقعا منحصر به فردی خیلی عجیبی از همون روز اول که دیدمت فرق داشتی!!!
-عزیزم،من فقط قسمتی از روح خداوندم...
یک لحظه مو به تنم سیخ شد...
روح خداوند!!!؟
چقدر این جمله قشنگ بود...
روشنک قسمتی از روح قشنگ خداونده پس ببین خدا چیه...
روشنک ادامه داد:
-همین که بدونی روح خداوند در وجودته...باید این رو حس کنی که نباید با روح پاک خداوند گناه کنی...
نفس عمیقی کشیدم. روشنک پایش را روی ترمز نگه داشت و گفت:
-رسیدیم.
مکثی کردم و از ماشین پیاده شدم.
راه افتادیم.روشنک کنار من اومد و گفت:
-خب...اول بریم سر مزار #شهید_ابراهیم_هادی 😍
-ابراهیم هادی؟!
-آره.
لبخندی زد و گفت:
-اخه امروز تولد شهید ابراهیم هادیه...
-جدا؟؟؟!
-آره... اول اردیبهشت...
-آخی...
به روبه رو اشاره کرد و گفت:
-اونجارو ببین چقدر شلوغه!!!
-خب مگه کجاست؟؟؟
-مزار ابراهیم هادی.
-آخی...
-به همین خاطر بود که گفتم فردا بریم گلزار شهدا، اخه امروز خیلی روزه خاصی هست و این شهید خیلی بزرگوار هستن...
رسیدیم سر مزار از بین مردم گذشتیم و بالای سنگ مزار نشستیم.
فاتحه ای خوندیم. کیک تولدی روی سنگ مزار شهید هادی بود به مناسبت تولدش... که عکسش هم روی اون بود. چهره این شهید رو خیلی دوست دارم. آرامش داره.
کمی به سنگ مزار شهید هادی نگاه کردم و برام سوالی پیش اومد
من_روشنک؟؟؟
-جان؟؟؟
-چطور روی سنگ مزار این شهید زده شهید گمنام؟؟!
روشنک اشک در چشم هایش حلقه زد و با لبخند گفت:
- #شهید_هادی همیشه دوست داشت گمنام بمونه...مثل مادرش #حضرت_زهرا_س ، حالا هم گمنامه. پیکرش توی خاک #کانال_کمیل هست...
نفسی کشید و ادامه داد ...
کسی که اینجا خاکه شهید گمنام هست و این یاد بود شهید ابراهیم هادیه...
-وای چقدر جالب!!!
اصلا نفهمیدم چی شد... اصلا نفهمیدم... که یک دفعه چطور قطره اشکی از گوشه ی چشمم پایین اومد.
ادامه دارد...
❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣
نویسنده این رمان:👆👆
#مریم_سرخه_ای 👉💕
❤️❣
#شهید_راه_عشق
#سلام_بر_ابراهیم
❤️❣
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
#مقدمه
بسم رب الشهدا
به نام خدای شهدا
شهید یعنی زندگی و تاثیر گذاری بعد از مرگ
مرگی از بهترین مرگها که شایسته هرفردی با نامه اعمالش نیست
داستان #هادی_دلها روایت زندگی دو دختر دبیرستانی است از سال ۱۳۹۴تا ۱۳۹۷
دوهمکلاسی که #شهید_هادی آنان سرراه هم قرار میده
شخصیت اول قصه #توسکا دختری بی حجاب با افکاری اروپایی است که در هفتم روز بازگشت پیکر پسرخاله شهیدش بعداز سی سال تغییر جدی در زندگیش رخ میدهد و نامش بخاطر همین اتفاق #عطیه میذارد
شخصیت دوم داستان #منیره هست که همزمان با بازگشت پیکر پسرخاله شهید توسکا برادرش در سوریه به درجه رفیع شهادت میرسد
درون مایه اصلی داستان براساس واقعیت است
و اما شخصیت #برادر_منیره و #پسرخاله_توسکا وجود خارجی ندارد
و نام -نام خانوادگی بطور اتفاقی انتخاب کردیم
در این داستان با شهدای زیادی آشنا میشویم
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_جاویدالاثر_دفاع_مقدس_علی_اکبر_مقری
#شهید_مدافع_وطن_کمیل_صفری_نبار
#شهید_فاطمیه_محمدحسین_حدادیان
#شهید_مدافع_حرم_سید_محمدحسین_میردوستی
#شهید_بی_سر_محسن_حججی
و.....
با ما همراه باشید در هادی دلها
به قلم :بانوی مینودری
https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA
@zoje_beheshti
💠فروردین پنجاه و هشت، با بچههای کمیته رفتیم ماموریت. خبر رسیده بود کسی را که پیش از انقلاب، فعالیت نظامی داشته و دنبالش میگردیم، در جایی دیده شده. با دو خودرو رفتیم آنجا. یک مجتمع آپارتمانی بود. مظنون را بی درگیری دستگیر کردیم. آمدیم برویم دیدیم جمعیت زیادی جلوی مجتمع ایستادهاند که ببینند چه کسی را گرفتهایم.
ناگهان، ابراهیم برگشت داخل آپارتمان و گفت: «صبر کنید.» و چفیهای را که به کمرش بسته بود، باز کرد و چهرهی مظنون را با آن پوشاند.
گفت: ما بر اساس یک گزارش، این آقا رو بازداشت کردهایم. شاید او همان که میخواهیم، نباشد. اگر چهرهاش شناخته شود، آبرویش میرود و از فردا نمیتواند اینجا زندگی کند.
#شهید_ابراهیم_هادی🌷
📚 @Dastan 📚
تاثیر کلام خالصانه #شهید_ابراهیم_هادی
🔘چند ماه از پيروزي انقلاب گذشت. يکي از دوستان به من گفت: فردا با ابراهيم برويد ســازمان تربيت بدني، آقاي داودي(رئيس ســازمان) با شما کار دارند!
🔘فردا صبح آدرس گرفتيم و رفتيم ســازمان. آقــاي داودي که معلم دوران دبيرستان ابراهيم بود خيلي ما را تحويل گرفت.
🔘بعد به همراه چند نفر ديگر وارد سالن شديم. ايشان براي ما صحبت کرد و گفت: شما که افرادي ورزشکار و انقلابي هستيد، بيائيد در سازمان و مسئوليت قبول کنيد و...
🍁
🔘ايشان به من و ابراهيم گفت: مسئوليت بازرسي سازمان را براي شما گذاشته ايم. ما هم پس از کمي صحبت قبول کرديم. از فرداي آن روزکار ما شروع شد. هر جا که به مشکل برمي خورديم با آقاي داودي هماهنگ مي کرديم.
🔘فراموش نميكنم، صبح يک روز ابراهيم وارد دفتر بازرســي شــد و سؤال کرد: چيکار ميکني؟ گفتم: هيچي، دارم حکم انفصال از خدمت مي زنم. پرسيد: براي کي!؟
🔘ادامه دادم: گزارش رســيده رئيس يکي از فدراسيونها با قيافه خيلي زننده به محل كار مي ياد. برخوردهاي خيلي نامناسب با کارمندها خصوصًا خانمها داره. حتي گفته اند مواضعي مخالف حرکت انقلاب داره. تازه همســرش هم حجاب نداره!
🍁
🔘داشتم گزارش را مي نوشتم. گفتم: حتمًا يك رونوشت براي شوراي انقلاب مي فرستيم. ابراهيم پرسيد: ميتونم گزارش رو ببينم؟گفتم: بيا اين گزارش، اين هم حكم انفصال از خدمت!
🔘گزارش را بادقت نگاه کرد. بعد پرسيد: خودت با اين آقا صحبت کردي؟ گفتم: نه، الزم نيست، همه ميدونند چه جورآدميه!
🔘جواب داد: نشــد ديگه، مگه نشــنيدي: فقط انســان دروغگــو، هر چه که مي شنود را تأييد مي کند!گفتم: آخه بچه هاي همان فدراســيون خبر دادند... پريد تو حرفم و گفت: آدرس منزل اين آقا رو داري؟ گفتم: بله هست.
🍁
🔘ابراهيم ادامه داد: بيا امروز عصر بريم در خونه اش، ببينيم اين آقا كيه، حرفش چيه! من هم بعد چند لحظه سکوت گفتم: باشه.عصر بعد از اتمام کار آدرس را برداشتم و با موتور رفتيم.
🔘آدرس او بالاتــر از پــل ســيد خندان بــود. داخل کوچه ها دنبــال منزلش مي گشــتيم. همان موقع آن آقا از راه رســيد. از روي عکســي که به گزارش چسبيده بود او را شناختم.
🔘اتومبيل بنز جلوي خانه اي ايستاد. خانمي که تقريبًا بي حجاب بود پياده شد و در را باز کرد. بعد همان شخص با ماشين وارد شد.گفتم: ديدي آقا ابرام! ديدي اين بابا مشکل داره.
🔘گفت: بايد صحبت كنيم. بعد قضاوت کن. موتور را بردم جلوي خانه و گذاشتم روي جک. ابراهيم زنگ خانه را زد. آقا که هنوز توي حياط بود آمد جلوي در.
🍁
🔘مردي درشــت هيکل بود. با ريش و سبيل تراشيده. با ديدن چهره ما دو نفر در آن محله خيلي تعجب کرد! نگاهي به ما كرد و گفت: بفرمائيد؟!
با خودم گفتم: اگر من جاي ابراهيم بودم حســابي حالش را ميگرفتم.
🔘اما ابراهيم با آرامش هميشــگي، در حالي که لبخند مي زد ســلام کرد و گفت: ابراهيم هادي هستم و چند تا سؤال داشتم، براي همين مزاحم شما شدم.
🍁
🔘آن آقا گفت: اسم شما خيلي آشناست! همين چند روزه شنيدم، فکرکنم تو سازمان بود. بازرسي سازمان، درسته؟!ابراهيم خنديد و گفت: بله.بنده خدا خيلي دست پاچه شد. مرتب اصرار مي کرد بفرمائيد داخل.
🔘ابراهيم گفت: خيلي ممنون، فقط چند دقيقه با شما کار داريم ومرخص مي شويم.ابراهيم شــروع به صحبت کرد. حدود يک ساعت مشغول بود، اما گذشت
زمان را اصلا حس نمي کرديم.
🔘ابراهيــم از همه چيز برايش گفت. از هر موردي برايش مثال زد. مي گفت: ببين دوست عزيز، همسر شما براي خود شماست، نه براي نمايش دادن جلوي
ديگران! ميداني چقدر از جوانان مردم با ديدن همسر بي حجاب شما به گناه مي افتند!يا اينکه، وقتي شما مسئول کارمندها در اداره هستي نبايد حرفهاي زشت
يا شوخي هاي نامربوط،آن هم با کارمند زن داشته باشيد!
🔘شما قبلا توي رشته خودت قهرمان بودي، اما قهرمان واقعي کسي است که جلوي کار غلط رو بگيره. بعد هم از انقلاب گفت. از خون شــهدا، از امام، از دشمنان مملکت.آن آقا هم اين حرفها را تأييد مي کرد.
🔘ابراهيم در پايان صحبتها گفت: ببين عزيز من، اين حكم انفصال از خدمت شماست. آقاي رئيس يک دفعه جــا خورد. آب دهانش را فرو داد. بعد با تعجب به ما
نگاه کرد.
🔘ابراهيم لبخندي زد و نامه را پاره کرد! بعدگفت: دوست عزيز به حرفهاي من فکر کن! بعد خداحافظي کرديم. سوار موتور شديم و راه افتاديم.از سر خيابان که رد شديم نگاهي به عقب انداختم. آن آقا هنوز داخل خانه نرفته و به ما نگاه مي کرد.
🔘گفتم: آقا ابرام، خيلي قشنگ حرف زدي، روي من هم تأثير داشت. خنديد و گفت: اي بابا ما چيکاره ايم. فقط خدا، همه اينها را خدا به زبانم انداخت.
انشاءالله كه تأثير داشته باشد.
🔘بعد ادامه داد: مطمئن باش چيزي مثل برخورد خوب روي آدمها تأثير ندارد. مگر نخوانده اي، خدا در قرآن به پيامبرش ميفرمايد:
اگر اخلاقت تندو خشن بود، همه از اطرافت مي رفتند.
#ادامه
🌹چشم های تو برای زنده کردن دل یک ملت کفایت می کند...
🍃🌸اگر به تصویرش خوب خیره شوی،مردی می بینی با چشمانی زنده که عن قریب است از میان تصویر،لب از لب باز کند و با تو حرف بزند!
🌸🍃 و اگر حرف هم بزند، جای تعجب ندارد که شهیدی است از خوبان خدا که اولیائی همچون میرزا اسماعیل دولابی رحمةالله عليه، با آن همه مقام و معرفت، از او تقاضای نصیحت می کردند.
❤️این بار که سر مزار شهدای گمنام شهرتون تشریف بردید،به نیت شهید ابراهیم هادی هم فاتحه ای بخونید.
🙏🙏
🌹شاید مزار یکی از همین گمنام ها مزار علمدار کمیل باشه.😔
#شهید_ابراهیم_هادی
📚 @Dastan 📚
#شهیدانه 🕊
یک روز در وضعیتی دیدمش که خیلی تعجب کردم.
دوکارتن بزرگ اجناس روی دوشش بود.جلوی یک مغازه کارتن ها را روی زمین گذاشت
وقتی کار تحویل تمام شد .جلو رفتم و سلام کردم .بعد گفتم: آقا ابرام برای شما
زشته ، این کار باربرهاست نه کار شما!نگاهی به من کرد و گفت:کار که عیب
نیست،بیکاری عیبه،این کاری هم که من انجام میدم برای خودم خوبه،
مطمئن میشم که هیچی نیستم.جلوی غرورم رو می گیره!
گفتم :اگه کسی شما رو اینطوری ببینه خوب نیست!
شما ورزشکاری و.........خیلی ها می شناسنت.
ابراهیم خندید و گفت: ای بابا ، همیشه کاری کن که، اگه خدا تو رو دید خوشش بیاد نه مردم!
#شهید_ابراهیم_هادی ♥️✨
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•