بسم رب العشق
#رمان
#شهادت_به_سبک_دخترونه
#نویسنده_بانوی_مینودری
#قسمت_هشتم
-بله بفرمایید،
*الو سلام خانم موسوی ببخشید دیر وقت تماس گرفتم
محمدی هستم
-بله بفرمایید آقای محمدی
*خواهرم اردوهای جهادی از روز دوشنبه آغاز میشود
لطفا صبح ساعت ۱۰ناحیه باشید
-چشم
*یاعلی
شبنون شهدایی
-یاعلی
گوشی قطع کردم
آقای محمدی بود،گفتن اردوی جهادی دوروز دیگه شروع میشه
لیلام با خودم میبرم
داداش: مراقبش باش
-😒😒😒میبرمش سوریه مگه
داداش :نهههههه
شماها رو بذارم خونه باید برگردم پادگان
دم خونه پیدا شدیم
-لیلاجان کلید بده من برم تو خخخ🙈🙈🙈🙈
داداش مراقب خودت باش یاعلی
یه ربع لیلا هم اومد بالا
چشماش خون افتاده بود
-خواهر جان یه ماموریت یک هفتگی دیگه
نگرانش نباش
منم ازت یه عالمه ازت کار میکشم
اونروز تا سحر با لیلا بیدار موندم
صبح بعد از نماز تونست یک ساعتی بخوابه
نام نویسنده :بانوی مینودری،
🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است
🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است
@zoje_beheshti
بسم رب العشق
#رمان
#شهادت_به_سبک_دخترونه
#نویسنده_بانوی_مینودری
#قسمت_نهم
شماره مهدیه گرفتم
الو مهدیه داریم میریم دنبال بهار بعد میایم دنبالت بوق زدیم بپر پایین
مهدیه :باشه
بهار بدو بیا پایین
سلام
-ایوای پسرعمه شماهم تشریف میارید منزل ما ؟
پسرعمه :نخیر بنده میرم سپاه
-بهتر ☺️☺️☺️
بهار تو خجالت نمیکشی
بهار:چراااااا🙁🙁🙁
-نمیخای برای عمه من ی نوه بیاری
بهار:🙈🙈🙈
-این یعنی چی ؟
هااااان بدو؟
بهار:🙈🙈🙈🙈دیروز جواب آزمایش گرفتم یه ماهه بارداره
-هوووهوووو
هووووهوووو
پسرعمه :خل چل بازی در نیار سادات
آبرومون نبر
-خخخخ نمیخام
دارم نی نی میبرم
آقاسید محسن :لیلا خانم حواست ب این دختر باشه
بعد خم شد داخل ماشین
آروم ب بهار گفت :مراقب خودت و نی نی باش خانمم
بهار پیاده شد دست محسن گرفت و گفت توهم مراقب خودت باش
یاعلی
-بهار حالا تو بااین وضعیت چطوری آشپزی طرح هجرت انجام بدی
بهار:شق القمر نیست که
بچه من باید فدای امام زمان و امام خامنه ای باشه
بعد سیدجان هم هست
-بله بله
بوق بووووووووق
مهدیه ببر بالا بریم
یه عالمهـ کار داریم
-بچه ها جناب نمک فردا ده صبح موسسه است جلسه
رسیدیم خونه
عمه اونجا بود
عمه نوه دار شدنتون مبارک
عمه :فدای عروسم بشم
ان شاالله اولاد صالح و فدای ولایت
#ادامه_دارد
نام نویسنده : بانوی مینودری
🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است
@zoje_beheshti
بسم رب العشق
#رمان
#شهادت_به_سبک_دخترونه
#نویسنده_بانوی_مینودری
#قسمت_دهم
لیلا و بهار تا منو دیدن گفتن ؟ سادات بهتری ؟
-بله
دیدم جناب نمک داره با تلفن حرف میزنه
حسینی :چشم مادر خدمتون میرسم
تا تلفن اون تموم شد یه ۵دقیقه بعدش دیدم مادرجون
(مادر شهید میردوستی ) اسمشون روی گوشیم افتاده
-الو سلام مادر خوب هستید؟
زیارت شما قبول
مادر : سلام مادرجون
ممنون عزیزم
ان شاالله کی ببیمنت مادر
-مادر جون ما طرح هجرتیم
ان شاالله برسم تهران چشم
مادر:ممنون عزیزم
-فداتون بشم
آقاسیدمحمدیاسا از طرف من ببوسید
مادر:چشم
خدانگهدار عزیزم
-خدانگهدار مادر
حسینی :خانم موسوی
-بله
حسینی :میشه چند لحظه وقتتون بگیرم
#ادامه_دارد
نام نویسنده :بانوی مینودری،
🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است
@zoje_beheshti
بسم رب العشق
#رمان
#شهادت_به_سبک_دخترونه
#نویسنده_بانوی_مینودری
#قسمت_یازدهم
از اتاق بهار اومدم بیرون دیدم گوشی اتاق داداش عملا داره خودش میکشه ☹️☹️
وا این بچه چرا در اتاقش بازه
خودش کجا رفته 😒😒😒
گوشی دیگه درحد دار زدن خودش بود 😣😣
گوشی برداشتم
-بله بفرمایید
*ببخشید خانم موسوی گویا اشتباه گرفتم
-خیر جناب محمدی
آقای احمدی نبودن من پاسخ دادم
بفرمایید
محمدی :خانم موسوی یه فکس میفرستم خدمتون
همین امروز اجراییش کنید
فردا باید پاسخش ارسال کنم تهران
-بله بله
چشم
یاعلی
در اتاق بهار زدم
-بهار داداش ندیدی ؟
بهار:رفت اتاق آقای مجدی
-باشه پس یاعلی
در اتاق آقای مجدی زدم
-داداش یه لحظه
داداش:چی شده ؟
-یه فکس اومده گفتن باید همین امروز
داداش:کو
-بفرمایید
داداش:ای بابا
باجی خانم لطف کن کل بچه های اردوی جهادی زنگ بزن ۵بعدازظهر بیان کانون
البته به جز لیلا
-داداش چی شده ؟
داداش:از طرف بیت رهبری قراره از تیم ۸نفر جایزه کربلا بدن
باید همین امروز انجام بدیم
شما لطفا تماسها بگیر
با تک تک بچه ها تماس گرفتیم همه اومدن زنگ زدم یکی از دوستام که دخترش یک ساله است اومد
داداش :خواهر و برادران گرامی لطفا گوش بدید
یه فکس به دستمون رسیده درمورد قرعه کشی کربلا
۸نفر یک نفر مسئول تیم باقی افراد قرعه کشی
ماهم تصمیم گرفتیم همه دوستان فراخوان بزنیم
النا خانم قرعه کشی کنن
فقط یه نکته ابتدا خدمتون عرض کنم
اسم خواهرای بنده خانم بهار ملکی و خانم موسوی جزو اعضا هست ولی همسرم خیر
اگه اسم این عزیزان درنیاد با هزینه خودشون مشرف میشن
داداش النا گرفت بغلش و گوی قرعه کشی جلوش چندتا رو مشت زد
داداش:خانم موسوی تشریف بیارید برای قرائت اسامی
بسم الله الرحمن الرحیم
-آقای جواد محسنی
-خانم زهرا محمدی
-خانم مهدیه کریمی
-آقای محسن شریفی
-خانم بهار ملکی
-خانم زینب سادات موسوی
-آقای امین اسفندیاری
داداش: عزیزان اسامی شما هفت نفر همین امروز ارسال میشه تهران
ان شاالله نائب الزیاره سایرین هستیم
یاعلی
اشکام داشت صورتم میشست
نشستم پست فرمون
گوشی پشت هم زنگ میخورد
باورم نمیشد سفر کربلا
#ادامه_دارد
#بگید_کمه_کشتمتون
نام نویسنده:بانوی مینودری
🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است
@zoje_beheshti
بسم رب العشق
#رمان
#شهادت_به_سبک_دخترونه
#نویسنده_بانوی_مینودری
#قسمت_دوازدهم
🕹بوق بوق
پریسا :وای فدای تو و جدت بشم
بفرمایید اینم ماشین دوم بشینید بریم دیر شد
بعداز یک ربع به مکان مورد نظر رسیدیم
خانم جوان با سه فرزند کوچک
همسر مهربان و پدری دلسوز
خانم اسدی لب به سخن گشود : آقاحجت بزرگوار روزهای پایانی عمر شریفشون زمانی که برنامه ملازمان حرم پخش میشد تقاضا کردن که بعد از شهادتم هیچ صوت و تصویری از شما پخش نشه برای همین تا حالا هیچ مصاحبه ای نکردم شماهم لطفا عکسی نگیرید
روز تشیع تمام سعیم کردم صدام نامحرم متوجه نشه
و تا حالا سر مزارشون هم با صدای بلند گریه نکردم
یک ساعتی در جمع خانواده گرامی شهید #حجت_اسدی بودیم خیلی عالی بود
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است
@zoje_beheshti
بسم رب العشق
#رمان
#شهادت_به_سبک_دخترونه
#نویسنده_بانوی_مینودری
#قسمت_سیزدهم
وارد حسینه مسجد المهدی شدیم
مطهره :سادات بریم اون گوشه بشینیم
-اوهوم خوبه
در همین حین پریسا ،مائده و شبنم دیدیم
-أه کمپین ارازل و اوباش کاملها
شبنم :سلام تو خجالت نمیکشی رفتی حاجی حاجی مکه
-سادات شرمسار میشود
شبنم :خیلی هم ممنون
سخنرانی شروع شد یه خانمی در حال پخش آب بود
یک لیوان آب برداشتم و گفتم مرسی
*خانم موسوی
سرم بلند کردم از بچه های اردوی جهادی بود به احترامش بلند شدم
-خانم گل چرا برای قرعه کشی نبودید
*عقدکنونم بود آخه 🙈🙈
-ای جانم مبارکت باشه
*بچه ها گفتن اسم شما کربلا دراومد
نائب الزیاره ماهم باشید
-حتما عزیزم
در کنار بچه ها نشستم
شبنم :اسمت کربلا دراومده لو نمیدی 😡😡😡نکبت
-سادات گناه داره
تا اومدم توضیح بدم گوشیم زنگ خورد
اسم داداش افتاد
چشمای شنبم قد یه سینی بود
-الو
داداش:الو سلام باجی خوبی ؟
زیاد گریه نکنی ها
نگرانتم
-هنوز روضه شروع نشده
نگران نباش
تموم شد بهتون زنگ میزنم
داداش: باباهم نگرانتها
حتما زنگ بزن
-چشم یاعلی
داداش:چشم بی بلا
یاعلی
گوشیم قطع کردم
شبنم :داداش 😳😳😳
-حاج یوسف احمدی میشناسی همرزم پدرامون ؟
شبنم :اوهم خب
-مسئول موسسه ما پسرشه
چون باما رفت آمد خانوادگی داریم راحت صداش میکنم داداش
شبنم :به خانمش چی میگی؟
-زنداداش
شبنم : خیلی هم عالی
مطهره : دخترا هیس روضه شروع شد
#ادامه_دارد
نامـ نویسنده : بانوی مینودری