بسم رب العشق
#رمان
#شهادت_به_سبک_دخترونه
#نویسنده_بانوی_مینودری
#قسمت_چهارم
منیره سادات و سیدمحسن زودتر از داداش اینا اومدنـ
منیره سادات اومد تو اتاق خواب :زینب سادات تو مطمئنی بهار میاد؟
-آره بابا چرا استرس داری ؟
منیره سادات:میترسم نیاد
-وا خل چل
مامان:دخترا بیاید مهمونا اومدنـ
-بفرما منیره سادات
سیدمحسن:زن دایی مگه جز ما مهمون دیگه هم دعوت بود؟
-بله پسرعمه دوستم با برادر و خانمش
سیدمحسن :دختر خوب مارو برای چی گفتی؟
-وا مگهـ شما غریبه ای
سید:معلوم نیست باز چی تو سرته ؟
برای استقبال از مهمونا با مامان بابا رفتیم حیاط
وقتی وارد خونه شدیم منیره سادات و سیدمحسن به احترامشون ایستاده بودن
-معرفی میکنم پسرعمم آقاسیدمحسن ایشانم که دیگه وجودشون آشناست
ایشانم آقامهدی و لیلاخانمشون و بهار خواهرشونه
داداش و بابا و سید باهم درمورد سوریه ،شهادت ،ترامپ و رئیس جمهور حرف میزدن
ماهم درمورد شهید میردوستی
برای اینکه حواس سید به بهار پرت کنم بلند گفتم :پسرعمه
سید:😳😳بله
-تو اون دوره اطلاعاتی که شما رفتی بهارجان هم بودن
سید:واقعا😳😳
بهار:بله
بنده معاون اطلاعات خواهران هستم
زدم به پهلوی منیره که حله 😝😝😝
سید:تعریف شما خیلی شنیدم
ان شاالله همیشه در راه ولایت باشید
بهار:ان شاالله
-منیره سادات بیا سفره بندازیم
تو آشپزخونه آروم گفتم
رفتی خونه حرف بهار با محسن بزن خبرش بهم بده
منیره سادات:من که از خدامه
ان شاالله به حق خود مادر محسن نق و نوق سوریه نکنه
-نشنیدی مگه بهار خودش فعال این راهه
من مطمئنم اگه مرد بود هزار بارتا الان رفته بود سوریه
منیره سادات:خیلی ماهه سادات
من که اگه اینا باهم ازدواج کنن من ۱۴۰۰۰صلوات میفرستم
-توکل به خدا
#ادامه_دارد
نام نویسنده: بانوی مینودری
🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر حلال است
@zoje_beheshti
بسم رب العشق
#رمان
#قسمت_پنجم
#شهادت_به_سبک_دخترونه
#نویسنده_بانوی_مینودری
داشتم به حرفای مادر فکر میکردم که یه پسربچه کوچلوی درحالیکه دستش تو دست مادرش بود وارد پذیرایی شد
به تعبیت از سایرین بلند شدم
همسر شهید مدافع حرم آقاسیدمحمدحسین میردوستی
شروع میکنه به تعریف خاطرات مشترک :
دوره های ماموریت آقاسید گاهی خیلی طولانی میشد
نبودهای آقاسید اذیتم میکرد
یه روزکه از ماموریت برگشتن بهشون گلایه کردم
فرداش به من گفتن شمابرو تو اتاق تا ظهر بیرون نیا لطفا
واسه ناهار که صدام کردن
دیدم زحمت ناهار کشیدن و گوشه سفره با گل یه قلب کوچک درست کردن
الان هرزمان میرم مزارشون به تلافی اون قلب یه قلب با گل درست میکنم 😭😍
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر حلال است
بسم رب العشق
#رمان
#شهادت_به_سبک_دخترونه
#نویسنده_بانوی_مینودری
#قسمت_ششم
چون از اهواز تا شلمچه راه زیادی بود ما قبل ناهار راهی شلمچه شدیم
و ناهار بین راه خوردیم
وارد منطقه که شدیم آقا هادی همه میشناختن
چفیه ها رو کنار هم روی خاک پاک شلمچه پهن کردیم
آینه ای ساده و شمعدانی گلابی کنار هم روبروش قرآن
تو یه دیس خوشگل سیب های سرخ
تو یه دیس گل های رز قرمز و آبی و سفید
یه دیس نبات
یه دیس گل نرگس
یه کاسه سفالی آب
عروس و داماد والدین ساعت دو بعدازظهر همراه عاقد رسیدن
بهار یه مانتو شلوار سفید با چفیه سر کرده بود
سیدمحسن کت شلوار مشکی با پیراهن سفید و یه چفیه به گردن
رو بروی سفره عقد نشستن
و عاقد رو بروشون
با مهدیه تور سفید بالای سرشون گرفتیم و عروس عمو محمد قندهارو
جمعیت زیادی دور تا دور نشسته بودن
عاقد شروع کرد
عروس خانم دوشیزه مکرمه سرکارخانم بهار احمدی عایا وکیلم شما روبه عقد دائم آقای سید محسن حسینی دربیارم ؟
-عروس رفته زیارت شهدا
برای باردوم مهدیه گفت :عروس از شهدا اجازه بگیره
برای سوم بهار گفت با کسب اجازه از امام زمان و شهدا و بااجازه بزرگترها بله
صدای دست و صلوات باهم مخلوط فضای شلمچه برداشت
#ادامه_دارد
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است
بسم رب العشق
#رمان
#شهادت_به_سبک_دخترونه
#نویسنده_بانوی_مینودری
#قسمت_هفتم
وقتی چشمام باز کردم دیدم تو بهداری بودم
بابا:دختر تو که نصف عمرم کردی
-شرمنده بابا 😭😭
بابا:این حرفیه نازگل بابا
بهتری ؟
-بله
سُرمم که تموم شد
میشه بریم پیش بقیه دلم میخواد با شهدا حرف بزنم
بابا:به شرطی که دیگه بی تابی نکنی
-چشمـ
تو سه راهی شهادت زانوهام بغل کردمـ
گفتمـ شهدا خودتون قرارم بدید
بعد طلائیه به طور معجزه آسا آروم شدم
مناطق فتح المبین ،معراج الشهدا ،سوسنگرد ،هویزه بازدید کردیم
تواون چندروز
پریسا دوستم بهم خبر داد یه شهید مدافع حرم روز آخر اسفند تو قزوین تشیع کردن
که نامشون #شهید_حجت_اسدی است
بهش گفتم از جنوب که برگردیم همه باهم میایم خونه خالم حتما بهش خبر میدم که ببینمش
-مهدیه
*هوم
-تومیایی قزوین دیگع
*سادات عزیزم عایا من خود خانواده ندارم ؟
-ناملد بیا بریم اینا همه زوجن من تنها
دلت برام نمیسوزه 😢😢
*ای شهید بشی توووووو
-ان شاالله
*والا دیگه حاج بابا باید سرپرستی منو قبول کنه
بیست چهار ساعته خونه شمام
-عاشقتم مهدیه
دوروز در اختیار خانواده باش
هشتم نهم دهم میریم قزوین
*باز خدا خیرت بده
دوروز استراحت دادی
رسیدیم تهران مهدیه صحیح سالم تحویل خانواده محترم دادیم
نام نویسنده : بانوی مینودری
🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است
@zoje_beheshti
بسم رب العشق
#رمان
#شهادت_به_سبک_دخترونه
#نویسنده_بانوی_مینودری
#قسمت_هشتم
-بله بفرمایید،
*الو سلام خانم موسوی ببخشید دیر وقت تماس گرفتم
محمدی هستم
-بله بفرمایید آقای محمدی
*خواهرم اردوهای جهادی از روز دوشنبه آغاز میشود
لطفا صبح ساعت ۱۰ناحیه باشید
-چشم
*یاعلی
شبنون شهدایی
-یاعلی
گوشی قطع کردم
آقای محمدی بود،گفتن اردوی جهادی دوروز دیگه شروع میشه
لیلام با خودم میبرم
داداش: مراقبش باش
-😒😒😒میبرمش سوریه مگه
داداش :نهههههه
شماها رو بذارم خونه باید برگردم پادگان
دم خونه پیدا شدیم
-لیلاجان کلید بده من برم تو خخخ🙈🙈🙈🙈
داداش مراقب خودت باش یاعلی
یه ربع لیلا هم اومد بالا
چشماش خون افتاده بود
-خواهر جان یه ماموریت یک هفتگی دیگه
نگرانش نباش
منم ازت یه عالمه ازت کار میکشم
اونروز تا سحر با لیلا بیدار موندم
صبح بعد از نماز تونست یک ساعتی بخوابه
نام نویسنده :بانوی مینودری،
🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است
🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است
@zoje_beheshti
بسم رب العشق
#رمان
#شهادت_به_سبک_دخترونه
#نویسنده_بانوی_مینودری
#قسمت_نهم
شماره مهدیه گرفتم
الو مهدیه داریم میریم دنبال بهار بعد میایم دنبالت بوق زدیم بپر پایین
مهدیه :باشه
بهار بدو بیا پایین
سلام
-ایوای پسرعمه شماهم تشریف میارید منزل ما ؟
پسرعمه :نخیر بنده میرم سپاه
-بهتر ☺️☺️☺️
بهار تو خجالت نمیکشی
بهار:چراااااا🙁🙁🙁
-نمیخای برای عمه من ی نوه بیاری
بهار:🙈🙈🙈
-این یعنی چی ؟
هااااان بدو؟
بهار:🙈🙈🙈🙈دیروز جواب آزمایش گرفتم یه ماهه بارداره
-هوووهوووو
هووووهوووو
پسرعمه :خل چل بازی در نیار سادات
آبرومون نبر
-خخخخ نمیخام
دارم نی نی میبرم
آقاسید محسن :لیلا خانم حواست ب این دختر باشه
بعد خم شد داخل ماشین
آروم ب بهار گفت :مراقب خودت و نی نی باش خانمم
بهار پیاده شد دست محسن گرفت و گفت توهم مراقب خودت باش
یاعلی
-بهار حالا تو بااین وضعیت چطوری آشپزی طرح هجرت انجام بدی
بهار:شق القمر نیست که
بچه من باید فدای امام زمان و امام خامنه ای باشه
بعد سیدجان هم هست
-بله بله
بوق بووووووووق
مهدیه ببر بالا بریم
یه عالمهـ کار داریم
-بچه ها جناب نمک فردا ده صبح موسسه است جلسه
رسیدیم خونه
عمه اونجا بود
عمه نوه دار شدنتون مبارک
عمه :فدای عروسم بشم
ان شاالله اولاد صالح و فدای ولایت
#ادامه_دارد
نام نویسنده : بانوی مینودری
🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است
@zoje_beheshti
بسم رب العشق
#رمان
#شهادت_به_سبک_دخترونه
#نویسنده_بانوی_مینودری
#قسمت_دهم
لیلا و بهار تا منو دیدن گفتن ؟ سادات بهتری ؟
-بله
دیدم جناب نمک داره با تلفن حرف میزنه
حسینی :چشم مادر خدمتون میرسم
تا تلفن اون تموم شد یه ۵دقیقه بعدش دیدم مادرجون
(مادر شهید میردوستی ) اسمشون روی گوشیم افتاده
-الو سلام مادر خوب هستید؟
زیارت شما قبول
مادر : سلام مادرجون
ممنون عزیزم
ان شاالله کی ببیمنت مادر
-مادر جون ما طرح هجرتیم
ان شاالله برسم تهران چشم
مادر:ممنون عزیزم
-فداتون بشم
آقاسیدمحمدیاسا از طرف من ببوسید
مادر:چشم
خدانگهدار عزیزم
-خدانگهدار مادر
حسینی :خانم موسوی
-بله
حسینی :میشه چند لحظه وقتتون بگیرم
#ادامه_دارد
نام نویسنده :بانوی مینودری،
🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است
@zoje_beheshti
بسم رب العشق
#رمان
#شهادت_به_سبک_دخترونه
#نویسنده_بانوی_مینودری
#قسمت_یازدهم
از اتاق بهار اومدم بیرون دیدم گوشی اتاق داداش عملا داره خودش میکشه ☹️☹️
وا این بچه چرا در اتاقش بازه
خودش کجا رفته 😒😒😒
گوشی دیگه درحد دار زدن خودش بود 😣😣
گوشی برداشتم
-بله بفرمایید
*ببخشید خانم موسوی گویا اشتباه گرفتم
-خیر جناب محمدی
آقای احمدی نبودن من پاسخ دادم
بفرمایید
محمدی :خانم موسوی یه فکس میفرستم خدمتون
همین امروز اجراییش کنید
فردا باید پاسخش ارسال کنم تهران
-بله بله
چشم
یاعلی
در اتاق بهار زدم
-بهار داداش ندیدی ؟
بهار:رفت اتاق آقای مجدی
-باشه پس یاعلی
در اتاق آقای مجدی زدم
-داداش یه لحظه
داداش:چی شده ؟
-یه فکس اومده گفتن باید همین امروز
داداش:کو
-بفرمایید
داداش:ای بابا
باجی خانم لطف کن کل بچه های اردوی جهادی زنگ بزن ۵بعدازظهر بیان کانون
البته به جز لیلا
-داداش چی شده ؟
داداش:از طرف بیت رهبری قراره از تیم ۸نفر جایزه کربلا بدن
باید همین امروز انجام بدیم
شما لطفا تماسها بگیر
با تک تک بچه ها تماس گرفتیم همه اومدن زنگ زدم یکی از دوستام که دخترش یک ساله است اومد
داداش :خواهر و برادران گرامی لطفا گوش بدید
یه فکس به دستمون رسیده درمورد قرعه کشی کربلا
۸نفر یک نفر مسئول تیم باقی افراد قرعه کشی
ماهم تصمیم گرفتیم همه دوستان فراخوان بزنیم
النا خانم قرعه کشی کنن
فقط یه نکته ابتدا خدمتون عرض کنم
اسم خواهرای بنده خانم بهار ملکی و خانم موسوی جزو اعضا هست ولی همسرم خیر
اگه اسم این عزیزان درنیاد با هزینه خودشون مشرف میشن
داداش النا گرفت بغلش و گوی قرعه کشی جلوش چندتا رو مشت زد
داداش:خانم موسوی تشریف بیارید برای قرائت اسامی
بسم الله الرحمن الرحیم
-آقای جواد محسنی
-خانم زهرا محمدی
-خانم مهدیه کریمی
-آقای محسن شریفی
-خانم بهار ملکی
-خانم زینب سادات موسوی
-آقای امین اسفندیاری
داداش: عزیزان اسامی شما هفت نفر همین امروز ارسال میشه تهران
ان شاالله نائب الزیاره سایرین هستیم
یاعلی
اشکام داشت صورتم میشست
نشستم پست فرمون
گوشی پشت هم زنگ میخورد
باورم نمیشد سفر کربلا
#ادامه_دارد
#بگید_کمه_کشتمتون
نام نویسنده:بانوی مینودری
🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است
@zoje_beheshti
بسم رب العشق
#رمان
#شهادت_به_سبک_دخترونه
#نویسنده_بانوی_مینودری
#قسمت_دوازدهم
🕹بوق بوق
پریسا :وای فدای تو و جدت بشم
بفرمایید اینم ماشین دوم بشینید بریم دیر شد
بعداز یک ربع به مکان مورد نظر رسیدیم
خانم جوان با سه فرزند کوچک
همسر مهربان و پدری دلسوز
خانم اسدی لب به سخن گشود : آقاحجت بزرگوار روزهای پایانی عمر شریفشون زمانی که برنامه ملازمان حرم پخش میشد تقاضا کردن که بعد از شهادتم هیچ صوت و تصویری از شما پخش نشه برای همین تا حالا هیچ مصاحبه ای نکردم شماهم لطفا عکسی نگیرید
روز تشیع تمام سعیم کردم صدام نامحرم متوجه نشه
و تا حالا سر مزارشون هم با صدای بلند گریه نکردم
یک ساعتی در جمع خانواده گرامی شهید #حجت_اسدی بودیم خیلی عالی بود
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است
@zoje_beheshti
بسم رب العشق
#رمان
#شهادت_به_سبک_دخترونه
#نویسنده_بانوی_مینودری
#قسمت_سیزدهم
وارد حسینه مسجد المهدی شدیم
مطهره :سادات بریم اون گوشه بشینیم
-اوهوم خوبه
در همین حین پریسا ،مائده و شبنم دیدیم
-أه کمپین ارازل و اوباش کاملها
شبنم :سلام تو خجالت نمیکشی رفتی حاجی حاجی مکه
-سادات شرمسار میشود
شبنم :خیلی هم ممنون
سخنرانی شروع شد یه خانمی در حال پخش آب بود
یک لیوان آب برداشتم و گفتم مرسی
*خانم موسوی
سرم بلند کردم از بچه های اردوی جهادی بود به احترامش بلند شدم
-خانم گل چرا برای قرعه کشی نبودید
*عقدکنونم بود آخه 🙈🙈
-ای جانم مبارکت باشه
*بچه ها گفتن اسم شما کربلا دراومد
نائب الزیاره ماهم باشید
-حتما عزیزم
در کنار بچه ها نشستم
شبنم :اسمت کربلا دراومده لو نمیدی 😡😡😡نکبت
-سادات گناه داره
تا اومدم توضیح بدم گوشیم زنگ خورد
اسم داداش افتاد
چشمای شنبم قد یه سینی بود
-الو
داداش:الو سلام باجی خوبی ؟
زیاد گریه نکنی ها
نگرانتم
-هنوز روضه شروع نشده
نگران نباش
تموم شد بهتون زنگ میزنم
داداش: باباهم نگرانتها
حتما زنگ بزن
-چشم یاعلی
داداش:چشم بی بلا
یاعلی
گوشیم قطع کردم
شبنم :داداش 😳😳😳
-حاج یوسف احمدی میشناسی همرزم پدرامون ؟
شبنم :اوهم خب
-مسئول موسسه ما پسرشه
چون باما رفت آمد خانوادگی داریم راحت صداش میکنم داداش
شبنم :به خانمش چی میگی؟
-زنداداش
شبنم : خیلی هم عالی
مطهره : دخترا هیس روضه شروع شد
#ادامه_دارد
نامـ نویسنده : بانوی مینودری
بسم رب العشق
#رمان
#شهادت_به_سبک_دخترونه
#نویسنده_بانوی_مینودری
#قسمت چهاردهم
گوشیم زنگ خورد اسم پریسا روش نمایان شد
-الو سلام پریساجان
پریسا:سلام عزیزم خوبی ؟
-ممنون
چه خبر؟
پریسا :مزارشهدام یادت افتادم
همم زنگ زدم بهت بگم که لینگ کانال شهید حجت پیدا کردم برات میفرستم
-عزیزم فدات بشم
خیلی ممنون
پریسا :خواهش میکنم کاری نداری عزیزم ؟
-نه فدات بشم
التماس دعا
یاعلی
بهار:لیلا شب میای خونه ما ؟
محسن اداره است
لیلا:ن آجی
امشب مهدی خونه است
-عاشق این سپاه شدم یعنی
نشد شوهرای شما یه بار باهم خونه باشن
لیلا:خخخخ
ان شاالله یه پاسدار بیاد تورو بگیره توهم بفهمی همسر پاسدار بودن چه حس حالی داره
لیلا رسوندیم خونه
خودمون رفتیم خونه بهار اینا
تا وارد خونه شدیم بهار گفت :زینب تا من یه چیزی حاضر کنم توهم یه زنگ به مامان بزن ببین اونجا چه خبره
-چشم
به مامان زنگ زدم
-الو سلام مامان
بابا جواب داد:سلام دختر بابا مامانت حالش خوب نیست من جواب دادم که نگران نشی
-وای خاک بر سرم
مامانم چش شده ؟
بابا: عععععع
هیچی به هرحال حس میکنه یدونه از شهدا دایته
براش خیلی سخته
توی صدای خود بابا بغض داشت
-باباجون خودت خوبی ؟
بابا:بله باباجان نگران نباش
مواظب خودت و بهار باش
گوشی قطع کردم
بهار:مامان و بابا خوب بودن ؟
-مامان که حرف نزد بدونم خوبه یا نه
ولی صدای بابا بغض آلود بود
بهار: سادات میدونستی چندتا از این شهدای گمنام میارن تهران
-چه خوب
بهار:ان شاالله خیره
ده روز بعد شهدای گمنام توی شهرای مختلف تشیع شد و حال مامان تو مراسم تشیع بد شد،
روزها پی هم میگذشت و ما به سفر کربلا نزدیک و نزدیک تر میشدیم
#ادامه_دارد
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است
@zoje_beheshti
بسم رب العشق
#رمان
#قسمت_پنجاه_ششم
#شهادت_به_سبک_دخترونه
#نویسنده_بانوی_مینودری
#قسمت_پانزدهم
موقعه ناهار داداش یه نگاه بهم کرد گفت :خوبی شما ؟
-اوهوم
داداش:رنگ رخت خیلی زرده
لیلا:نگران نباش حتما بخاطر گریه هاشه
داداش :هرچیزی یه حدی داره
حتی گریه برای ائمه
اووووف
از دست شماها
-خب قاطی نکن
آرووووووم
خلق الله فهمیدن
داداش: برید استراحت کنید
بعدازظهر بریم حرم و بازار 😡
-الان از سرت دود بلند میشه برادرمن
مهدیه پاشو بریم الان مارو میکشه
وارد اتاق شدیم
همون جوری با چادر خوابیدم چون سرم گیج میرفت
#ادامه_دارد
نام نویسنده :بانوی مینودری،
🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است
@zoje_beheshti
بسم رب العشق
#رمان
#شهادت_به_سبک_دخترونه
#نویسنده_بانوی_مینودری
#قسمت_شانزدهم
وارد مسجد میشویم
حس میکنم در و دیوار مسجد به قلبم فشار میاورد
این همان مسجدی هست که روزی قلب شیعه #حضرت_امیرالمومنین بر آن خطابه قرائت میکرد
ولی بیست سال بعد
زینب کبری با دست بسته به اسم اسیر به این مسجد آمد
چه صبوربودی تو بانو
که در برابر مرگ برادران ،برادرزاده ها ،خواهرزاده ها و فرزندانت
#ما_رایت_الا_جمیلا را گفتی
و امروزه الگوی مادران ،همسران،فرزندان شهدای مدافع حرم شدی
و هزاران مرد از ایران ،افغانستان ،پاکستان ،عراق برای حفظ حرمت میاین
نگاهم به درب ورودی حرم #مسلم_بن_عقیل می افتاد
هق هق گریه هام بالا میگرد
بهار و لیلا به سمتم میان
سادات آروم بسه
حالت بد میشها
به بغل بهار پناه میبرم و گریه هایم در آغوشش رها میکنم
برای نماز ظهر به محوطه خود مسجد میریم
فقط این قسمت است که نماز شکسته است
بهار دستم میگرد برای زیارت محراب میرویم
به داخل اتوبوس که میرویم
بهار داروهام بهم میده و میگه بخواب
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است
@zoje_beheshti
بسم رب العشق
#رمان
#شهادت_به_سبک_دخترونه
#نویسنده_بانوی_مینودری
#قسمت_هفدهم
&راوی زینب سادات موسوی &
وارد اتاقمون تو هتل
روسری و چفیه و لباسای که برای بچه بهار و لیلا خریده بودم گذاشتم بیرون که صبح ببرم برای تبرک کردن
مهدیه:حداقل اون کش موهات بازکن بعد بخواب
-مهدیه حال ندارم ولش کن
مهدیه: الهی بمیرم
-😡😡بگیر بخواب
یه چادر با گلای صورتی
سفره عقدم خیلی قشنگ بود
وسط نورالشهدا قزوین
دور تا دورمون آقای با لباس بسیجی بود بینشون #شهید_آقاسید_محمدحسین_میردوستی
و
#شهید_حجت_اسدی بود
وسط سفره انگار نور پاچیده بودن
حلقه ام انقدر خوشگل بود
یه صدای فوق العاده ناز
خانم دوشیزه محترمه زینب سادات موسوی آیا وکلیم شمارو به عقد دائم آقا سیدحسین حسینی دربیاورم ؟
تا اومدن بله بگم بیدار شدم
اولین چیز کی خواستم لمس کنم حلقه خوشگلم بود
ولی اون رویا بود
اشکام آروم آروم روان شد
#ادامه_دارد
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است
@zoje_beheshti
بسم رب العشق
#رمان
#شهادت_به_سبک_دخترونه
#نویسنده_بانوی_مینودری
#قسمت_هجدهم
کی میان ؟
مامان :فردا ساعت ۶بعدازظهر
-چی بگم
مامان :تو چته ؟
چرا چشمات نگرانن ؟
چرا اشک توشون
-هیچی
من کار دارم
فعلا برم
مامان :از دست تو
نگرانی لحظه ای منو ول نمیکرد
پنجشنبه زودتر از موعد اومد
ساعت ۲بود که چادر مشکی ام سر کردم
مامان :کجا میری ؟
-بهشت زهرا پیش آقاسیدمحمدحسین میردوستی
مامان :الان ؟
-تا ساعت ۴برمیگردم
مامان :باشه
وارد بهشت زهرا شد یه آقای هم اونجا بود ایستادم تا ایشان برم دیدم آقای حسینی
نشستم کنار مزار خودت کمکم کن
#ادامه_دارد
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال
@zoje_beheshti
بسم رب العشق
#رمان
#شهادت_به_سبک_دخترونه
#نویسنده_بانوی_مینودری
#قسمت_نوزدهم
دوهفته به چشم بهم زدنی تموم شد واقعا باید خداشاکر باشم به خاطر حضور بهار و لیلا
راستی گفتم بهار بچه اش پسره
و محسن و بهار نمیدونن اسمش چی بذارن
با تمام شرایط سختش کنارم هست کارای عقدم همه رو داداش و بهار و لیلا کردن
عاقد چند ساعت زودتر برده بدن نورالشهدا قزوین
غروب پنجشنبه
آیه های محرمیت ابدی من و سیدحسین جاری شد
زمانی که عاقد برای سومین بار اسمم خوند گفتم
با اجازه آقا امام زمان و مادرم حضرت و بزرگترا بله
طنین صلوات فضا را برداشت
شنیده بودم زمان جاری شدن عقد دعا برآورده میشه
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
مادرجان میدونم الان این جا هستید و اومدید تا جواب خواستگاریتون بگیرید
حالا من ازتون یه خواهش دارم
به حرمت خودتون و شهدای گمنام بخت همه دختر و پسرای جوان باز کن
و به همشون همسرای شهدایی عنایت کن
مادرجان بخت شهدایی_زهرایی به دوستام اعظم،مهدیه،پریسا عنایت کن
سید:خانم جان کجایی ؟
-داشتم بچه هارو دعامیکردم
سید:برای ظهور آقامون دعاکردی ؟
-بله
سید:سادات خانم ان شاالله مارو به بهشت برسونی
-ان شاالله
#ادامه_دارد
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال
@zoje_beheshti
بسم رب العشق
#رمان
#شهادت_به_سبک_دخترونه
#نویسنده_بانوی_مینودری
#قسمت_بیستم
روزها از پس همه میگذشتن
محمدهادی به جمع خانوادگی موسوی ها اضافه شد
خخخ
وای حسین ببینش چه کوچلوه
وای خدا دستاش ببین
وای حسین ببین چال داره
بهار:سادات بده ببنمش بچم ببینم
-خخخ نه نمیدمش
عروسک منه
بچه دادم بغل بهار
خودم کنار حسین ایستادم
حسین آروم تو گوشم گفت : بچه دوست داری ؟
سرم بردم بالا پایین
حسین :پس زود باید سه نفره بشیم
وای دو قدم اونطرفتر داداش و لیلا بودن
زینب آب میشود
ساعت ملاقات تموم شد
رفتم جلو لپ بهار بوسیدم مراقب خودت و سید کوچلوت باش
بهار چشم بهم زدنی مرخص شد
ماهم دنبال خونه و جهاز
از شانسمون زد بهمون خونه سازمانی دادن
از شانس عالی مون طبقه دوم بلوک داداش اینا
هرروز یه تکیه جهاز تو خونه چیده میشد
یه روز وای سوتی دادم شیک مجلسی
یخچال آوردن
دورش از نایلون بادکنکی ها بود سید رفت بالا پیش داداش آب بگیره
من نشستم ترکوندن اونا
یهو با صدای داداش و سید پریدم بالا
داداش:آجی کوچلومن
-واااای ترسیدم
#ادامه_دارد
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است
@zoje_beheshti
بسم رب العشق
#رمان
#شهادت_به_سبک_دخترونه
#نویسنده_بانوی_مینودری
#قسمت_بیست_یکم
&راوی زینب سادات &
داشتم تو تلگرامم چک میکردم که از اینستا پیام اومده تا چکش کردم فکم خورد روی سرامیکای زمین
عقد اخوت سیدحسین و داداش
زیرش جواب داد
خیلی نامردید .
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
روزهااز پس هم میگذشت و تنها اتفاق جدید زندگی ما به دنیا اومدن محمدحسین بود
همزمان با دنیا اومدن محمدحسین
منم حس زیبایی مادر بودن را تجربه میکردم
امروز پنج ماه از مادر بودنم میگذره
و قراره بریم سونو
سید: زینب حاضر شدی ؟
-بله
سید:زینب مراقب باش پله هارو
-مراقبم
بالاخره به مطب رسیدم
خانم دکتر:دختر خوشگلم بخواب رو تخت
سید:خانم دکتر مراقب باشید به خانمم استرس وارد نشه
دکتر:بله ممنون که وظیفه ام بهم یادواری کردید
-خانم دکتر بچم سالمه ؟
خانم دکتر:اینجا رو نگاه کن
داره میچرخه برای خودش یه دختر خوشگل و ناز
اینم جواب سونوت
از مطب که خارج شدیم باید بریم پیش دکترت سونو نشون بدیم
یاد ماه اول بارداریم افتادم کهـ چقدر پیش دکتر ریه رفتم تا تاییدبشه بچه برام ضرر نداره
#ادامه_دارد
نام نویسنده :بانوی مینودری،
🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال
@zoje_beheshti
بسم رب العشق
#رمان
#شهادت_به_سبک_دخترونه
#نویسنده_بانوی_مینودری
#قسمت_بیست_دوم
یک هفته بود ثمره زندگیمون دنیا اومده بود ولی هنوز نتونسته بودم با حسین حرف بزنم
ولی داداش بهش از طریق سپاه خبر داده بود که دخترش دنیا اومده
روز هشتم تولد فاطمه حلما بالاخره سید زنگ زد
سید:سلام خانمم
قدم نو رسیده مبارک
-سلام آقا
زود بود زنگ زدی عزیزم
سید:زخم زبون میزنی بانو
ما که شرمندتیم
شرمنده ترمون نکن
اشکام جاری شد و گفتم :حسین بهم حق نمیدی ؟
منم مثل تمام زنای باردار آرزوم بود شوهرم منو ببره بیمارستان نه برادرم
حسرتش به دلم موند 😭😭
نمیایی بچت ببینی ؟
حسین :تو گریه نکن میام
من فدات بشم
من شرمندتم
ولی همیشه باید یک سری فدای امنیت دیگران بشن
سادات دیگه کم کم باید دل بکنیم
اشکم سرعت بیشتری گرفت و پرسیدم کی میایی ؟😭😭
سید:یک هفته دیگه ان شاالله
برای دخترمون شناسنامه گرفتی ؟
-بله داداش رفت زحتمش کشید
سید:سیدفاطمه حلما حسینی
-منتظر خودت باش
سید:توام عزیزدلم
یاعلی
لیلا:دلت قرص شد صداش شنیدی ؟
-آره
ولی میگفت کم کم دیگه باید دل بکنیم
لیلا:دیشبم مهدی میگفت شش ماه دیگه اعزام به سوریه است
#خبرها_در_راه_است
#ادامه_داره
🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است
@zoje_beheshti
بسم رب العشق
#رمان
#شهادت_به_سبک_دخترونه
#نویسنده_بانوی_مینودری
#قسمت_بیست_سوم
&راوی زینب سادات
بالاخره روز اعزام رسید
از اول صبح فاطمه حلما خیلی بی تابی میکرد بغل هیچکس به جز حسین آرام نمیشد
حتی با محمد حسینم بازی نمیکرد
-حسین تو بری من چطوری این بچه آروم کنم ؟
فاطمه حلما داد بغل من خم شد زیر گوشش چیزی گفت که فاطمه حلما شروع کرد به خندین بعدم گفت خانم اجازه میدید بریم برای خداحافظی ؟
-اجازه ماهم دست شماست 😭😭
حسین :پس این اشکا چی میگه ؟
-میگه مردمن مواظب خودت باش
حسین :من از تو فاطمه حلما دل کندم
توهم از من دل بکن
شاید برگشتی تو کار نباشه
-برو از بقیه خداحافظی کن
از مامان بابای خودش من خداحافظی کرد
آغوشش ک باز کرد بدون خجالت توش فرو رفتم
اشکام لباسش خیس میکرد
سرم از روی چادر بوسید گفت ....
-مراقب خودت باش تموم زندگی من
رفتم سمت داداش
بهش گفتم اول خدا بعدم تو داداش خیلی مراقبش باش سپردمش دست تو
حسین:ززززینب 😳😳
مگه میریم اردوی مدرسه ک منو مسپری دست داداش
جنگه دیگه
منو بسپر به بی بی زینب طوری که برگشت نباشه
-😭😭😭
چندروزست اعزامتون
داداش:۶۰روز
#ادامه_دارد
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال
@zoje_beheshti
بسم رب العشق
#رمان
#شهادت_به_سبک_دخترونه
#نویسنده_بانوی_مینودری
#قسمت_بیست_چهارم
زینب ،بهار و لیلا همراه بچه ها وارد اتاق شدن
زینب با دیدن پدرش و سیدمحسن رنگ رخش زرد شد
دل شورش چندین برابر شد
فرمانده یگان سرهنگ قادری با بسته ویژه به سمت زینب حرکت کرد
سرهنگ قادری :خانم موسوی شهادت همسرتون بهتون تبریک تسلیت عرض میکنم
دست زینب ب بسته نرسیده
غش کرد
بهار و لیلا و پدر به سمت زینب دویدن
چندساعت بعد زینب چشماش باز کرد : پیکر حسین من کی میاد،؟
همه سرشون انداختن پایین
محمد به خودش جرات داد:تا یک هفته دیگه وسایلش تحویلتون میدیم
زینب:پیکرش جامونده ؟😭😭
محمد:نه موشک به 😭😭😭
آه که مهدی ظرف اون هفته از بیمارستان مرخص شد
اما روی اینکه با خواهرش رو به رو بشه نداشت
ولی افسرگیش خیلی بالا بود
لیلا :مهدی نمیخای باما حرف بزنی ؟
زینب وارد خونه شد
زینب:لیلا میشه با داداش حرف بزنم
لیلا:آره حتما
زینب وارد اتاق شد
مثلا که چی خودت از من پنهان میکنی
بعداز حسین پشت پناهمی چرا اینجوری میکنی
ب همون بی بی زینب من ازت ناراحت نیستم
ساعت ۵وسایل حسینم میارن دوست دارم شما زودتر از همه بالا باشی
ساعتها قرن بودن
بالاخره چمدون حسین وارد خونش شد
آخ مادر 😭😭😭
تا چمدون باز شد حلما چهاردست پا رفت عروسک تو چمدون برداشت
چمدون باز شد و چادری ک حسین برای زینب سوغات خریده بود و سفارش این بود بار اول برای من سر کن تا سیر نگاهت کنم
زینب چادر بغل کرده بود و گریه میکرد 😭😭
چه عشق بازی میکردن این مادر و دختر با وسایل شهیدشون
شب که همه رفتن
زینب چشم به ماه دوخت
حسین 😭😭😭
حسین من 😭😭
من دلم برای تنهایی الانم نمیسوزه
من دلم برای چهل سالگیم میسوزه که با شعری یادت میفتم ولی حتی مزاری نیست
#ادامه_دارد
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال
@zoje_beheshti
بسم رب العشق
#رمان
#شهادت_به_سبک_دخترونه
#نویسنده_بانوی_مینودری
#قسمت_بیست_پنجم
میخاستم خاطرات شهید میردوستی و شهید حجت مطالعه کنم
ناخوداگاه دستم کانال #شهیدمیردوستی باز کرد
#خاطرات_آقاسید_محمدحسین_میردوستی
📿 زیارت عاشورا
🔮 به نقل از خواهر شهید:
بچه که بودیم بابام میگفت وضو بگیرید میخوایم نماز بخونیم. نمازمون که تموم میشد سه تایی زیارت عاشورا میخوندیم.
ما دبستان بودیم. و چون اول زیارت عاشورا آسونتره، من و محمدحسین همیشه باهم جروبحث میکردیم که کی اول بخونه.
محمدحسین خیلی زیارت عاشورا میخوند و یکی از خواص زیارت عاشورا اینه که اگه زیاد زیارت عاشورا بخونی، شهید میشی.
...و در آخر شهید شد...
@zoje_beheshti
بسم رب العشق
#رمان
#شهادت_به_سبک_دخترونه
#نویسنده_بانوی_مینودری
#قسمت_بیست_ششم
با ماشین شخصی راهی مناطق شدیم تمام راه فاطمه_حلما یا بغل لیلا بود یا بغل بهار
وقتی رسیدیم شلمچه از بقیه جدا شدم رفتم روی یه خاکریز نشستم زدم زیر گریه
حسین 😭😭😭
زیر این خاک صدها شهید خوابیدن
تورو ب همین شهدا قسم میدم
بیامنو ببر پیش خودت 😭😭😭
دلم برای مردم تنگ شده 😭😭
بهار کنارم نشست منو کشید تو بغلش
بهار 😭😭😭
من حسینم میخااامممم😭😭😭😭
بهار خسته شدم
از پس محکم بودم
بهار من از درون داغووووونمممم😭😭
بهار:گریه کن خواهرم
اینجا هیچکس نیست تا تیتر روزنامه ها و کانالا بشی
اینجا منم تو
گریه کن عزیزدلم
اینجا هیچکس نیست خواهرم
بعد،شلمچه ب طور ویژه ای آروم شدم
داشتم به زندگیم فکر میکردم که گوشیم زنگ خورد،
-الو سلام داداش
داداش:الو سلام خواهر جان خوبی ؟
-ممنون شما خوبی ؟
داداش: ممنون زنگ زدم هم حالت بپرسم
هم یه خبر بهت بدم
-چی شده ؟
اتفاقی افتاده ؟
داداش: نه چه اتفاقی
ماه بعد میریم سوریه
خواستم بهت خبرم بدم
-ممنون گفتی واقعا خبر خوبی بود
داداش :خواهش میکنم
یاعلی
#ادامه_دارد
نام نویسنده : بانوی مینودری
🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است
@zoje_beheshti
بسم رب العشق
#رمان
#شهادت_به_سبک_دخترونه
#نویسنده_بانوی_مینودری
#قسمت_بیست_هفتم
قبل از اینکه قسمت جدید شهید حجت بخونم
گوشی خونه برداشتم محضر اسناد رسمی گرفتم
منشی :الو بفرمایید
-سلام ببخشید با آقای منهجی کار داشتم
منشی :ببخشید شما
-حسینی هستم
منشی:بله یه لحظه گوشی دستتون
حاج آقا منهجی:سلام خانم حسینی خوب هستید؟
از این طرفا دخترم
-سلام حاج آقا خوب هستید ؟
میخاستم یه وقت برام بذارید که چندتا سند به اسم دخترم بزنم
و یه وصیت نامه محضری
حاج آقا پرید بین حرفم :خیره ان شاالله دخترم
-راهی سفر سوریه هستم
و به جز اونا یه وکالت نامه محضری که وکالت تام الاختیار و سرپرستی دخترم بعد از من با آقای مهدی احمدی هست
حاج آقا:چشم
چه ملکی میخاید به نام دخترتون بزنید
-یه خونه ۱۲۰متری در تجریش
یه زمین کشاورزی ۳۰۰هکتاری در دوماند
یه پراید
حاج آقا:چشم
همه تا آخر هفته تنظیم میکنیم بهتون خبر میدیم
-ممنون من منتظر خبرتونم
فاطمه حلما دیگه راه میرفت
بغلش کردم گفتم :فاطمه دخترم مامان داره میره پیش بابا 😭😭
مطب دکتر رحمانی گرفتم
-الو سلام خانم
یه نوبت میخاستم
منشی: به اسم
-سیده فاطمه حلما حسینی
منشی:ساعت ۷غروب اینجا باشید
-بله ممنون
ساعت ۶فاطمه حلما حاضر کردم
تا برسیم دقیقا ۷بود وارد اتاق شدیم
-سلام خانم دکتر
خانم دکتر:سلام عزیزم چی شده
-خانم دکتر میخام ببینمم میشه به دخترم شیر خشک بدم
بهش لطمه ای نمیخوره ؟
دکتر:ماشاالله دختر توپولی
نه عزیزم بهش بده
مشکلی پیش نمی آید
-خیلی ممنونم
تا از مطب خارج شدم
بهار زنگ زد
کجای خواهرجان
-فاطمه حلما آورده بودم دکتر
بهار:چرا مگه مریض شده ؟
-نه آورده بودمش چکاوب
کجای ؟
بهار:خونه مامان
-پس میام اونجا
بهار:باشه منتظرتم
یاعلی
#ادامه_دارد
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر حلال است
@zoje_beheshti
بسم رب العشق
#رمان
#شهادت_به_سبک_دخترونه
#نویسنده_بانوی_مینودری
#قسمت_بیست_هشتم_آخر
#قسمت_پایانی
✍از خاک تا افلاک قسمت هفتم
✍آقا حجت رسمش بود قبل هر سفر محسن رو صدا میزد و بهش وصییت میکرد .محسن هم آروم فقط گوش میکرد و رنگ از چهرش میپرید .
من که میدیدم بچم داره بیحال میشه سریع میپریدم وسط بحث و میگفتم :نترس محسن جان بابات بادمجان بمه آفت نداره
بعد نگاهی معنی داری به آقا حجت که دل بچه رو آب نکن.
✍شب آخر هم محسن رو صدا زد ..
وصیت کرد...
محسن رنگش پرید ...
ولی این بار نتونستم برم بین بحثشون فقط اشک ....
آقا حجت که اشکامو دید خودش بحثو عوض کرد .
محکم زد پشت محسن و گفت :پاشو برو کاغذو خودکار بیار
✍کاغذ و خودکار و از محسن گرفت و رفت تو اتاق در رو بست و بلند گفت :کسی نیاد تو اتاق.
من هم مشغول بستن ساک ،البته ساک که نه آخه آقا حجت حتی اگه مدت طولانی هم قصد سفر داشت کوله بارش یه کیف کوچیک بود .
همیشه کوله بارش سبک بود .
سبک بار و سبک بال آماده پرواز🕊
✍چند بار برای برداشتن وسیله وارد اتاق شدم . هر بار آقا حجت دو دستی روی برگه خوابید و از زیر عینک نگاهی کرد .
گفتم :باور کن نگاه نمیکنم وسیله میخوام برای سفرت .
آقا حجت گفت :میدونی که فقط وسیلهای ضروری
گفتم :چشم فقط میشه یه کم از بادامهای باغمون رو برات بزارم .
خندید گفت :باشه فقط کم ...
✍نوشتن وصییت نامه تموم شد.
آقا حجت چند تا به کاغذ زد و داد دست من و گفت :اگر خودم اومدم که هیچ اگه خبر شهادتم این برای شماست.
✍پیراهنش رو اتو زدم . همون پیراهن دکمه گره ای که تو آخرین سلفی تنش بود.
آقا حجت گفت :خانم این دکمهاش اذیت میکنه .
گفتم:بشین درستش کنم .نشست گره دکمهای پیراهنش رو محکم کردم.
✍شاید این بهانه ای بود تا تنها افتخار زندگیم رو ثبت کنم و سرم بالا باشه و بگم خودم آقا حجت رو راهی کردم.
کیفش آماده بود .
آب و قرآن آماده...
اما آقا حجت بی قرار ......
ای کاش لحظهای آخر دیدارمان چشمانم پر نبود از اشک تا آخرین تصویر تو این گونه تارو نمدار ثبت نمیشد در ذهنم .....
#ادامه_دارد
@zoje_beheshti