eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب العشق داستان شهادت به سبک دخترونه داستان زندگی دختری از ذریه سادات هست که پدرش از یادگاران جنگ هست به همین دلیل این دختر هم شیمیایی جنگی هست خوابها و روابط داستان و بسیاری از حوادث بر مبنای حقیقی است ولی اسامی و بعضی از حوادث مانند انتهای داستان خیال هست با حضور افتخاری و به قلم بانوی مینودری
بسم رب العشق تو اتاق کارم بود تق تق -بفرمایید بهار :سلام آجی گلم از پشت میزم بلند شدم تو آغوشش رفتم بهار:خوبی؟آجی جان -تا تودارم خوبم بهار:😍😍 مهدی پرونده شهید جدید بهت داده ؟ -نه بهار:ای بابا این لیلا برای برادرمن هوش حواس نگذاشته -چیکارشون داری؟ عاشقن دیگه بهار :من دارم میرم دوره مواظب خودت باش -چشم آجی جان توهمینطور منو به خودش فشار داد و گفت دوست دارم یاعلی چنددقیقه بود بهار رفته بود که دوباره در زدن -بله بفرمایید آقای احمدی وارد اتاق شدن آقای احمدی :سلام خسته نباشید -ممنون همچنین آقای احمدی:این پرونده شهید جدید باید یه دوره یکی ،دوماه کار کنیم روی این شهید، عصری مادر بزرگوار این شهید بهشت زهرا هستن ما هم باید بریم تا شما آشنایی اولیه کسب کنید -بله ان شاالله با پدرم میام پدرم خیلی مشتاق زیارتتون هستن آقای احمدی:نفرمایید ان شاالله لایق زیارتشون باشم به سمت خونه حرکت کردم پدرداشت نماز میخوند کنارش نشستم سلامش که گفت رو ب من گفت :سادات بابا چی میخاد بگه به باباش؟ -عصری بامن میاید بریم مزارشهدا آقای احمدی ببنید پدر:بله عزیزدل بابا . . . . . . سادات جان حاضری دخترم بریم ؟ -بله نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر حلال است @zoje_beheshti
بسم رب العشق منیره سادات و سیدمحسن زودتر از داداش اینا اومدنـ منیره سادات اومد تو اتاق خواب :زینب سادات تو مطمئنی بهار میاد؟ -آره بابا چرا استرس داری ؟ منیره سادات:میترسم نیاد -وا خل چل مامان:‌دخترا بیاید مهمونا اومدنـ -بفرما منیره سادات سیدمحسن:زن دایی مگه جز ما مهمون دیگه هم دعوت بود؟ -بله پسرعمه دوستم با برادر و خانمش سیدمحسن :دختر خوب مارو برای چی گفتی؟ -وا مگهـ شما غریبه ای سید:‌معلوم نیست باز چی تو سرته ؟ برای استقبال از مهمونا با مامان بابا رفتیم حیاط وقتی وارد خونه شدیم منیره سادات و سیدمحسن به احترامشون ایستاده بودن -معرفی میکنم پسرعمم آقاسیدمحسن ایشانم که دیگه وجودشون آشناست ایشانم آقامهدی و لیلاخانمشون و بهار خواهرشونه داداش و بابا و سید باهم درمورد سوریه ،شهادت ،ترامپ و رئیس جمهور حرف میزدن ماهم درمورد شهید میردوستی برای اینکه حواس سید به بهار پرت کنم بلند گفتم :پسرعمه سید:😳😳بله -تو اون دوره اطلاعاتی که شما رفتی بهارجان هم بودن سید:واقعا😳😳 بهار:بله بنده معاون اطلاعات خواهران هستم زدم به پهلوی منیره که حله 😝😝😝 سید:تعریف شما خیلی شنیدم ان شاالله همیشه در راه ولایت باشید بهار:ان شاالله -منیره سادات بیا سفره بندازیم تو آشپزخونه آروم گفتم رفتی خونه حرف بهار با محسن بزن خبرش بهم بده منیره سادات:من که از خدامه ان شاالله به حق خود مادر محسن نق و نوق سوریه نکنه -نشنیدی مگه بهار خودش فعال این راهه من مطمئنم اگه مرد بود هزار بارتا الان رفته بود سوریه منیره سادات:خیلی ماهه سادات من که اگه اینا باهم ازدواج کنن من ۱۴۰۰۰صلوات میفرستم -توکل به خدا نام نویسنده: بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر حلال است @zoje_beheshti
بسم رب العشق داشتم به حرفای مادر فکر میکردم که یه پسربچه کوچلوی درحالیکه دستش تو دست مادرش بود وارد پذیرایی شد به تعبیت از سایرین بلند شدم همسر شهید مدافع حرم آقاسیدمحمدحسین میردوستی شروع میکنه به تعریف خاطرات مشترک : دوره های ماموریت آقاسید گاهی خیلی طولانی میشد نبودهای آقاسید اذیتم میکرد یه روزکه از ماموریت برگشتن بهشون گلایه کردم فرداش به من گفتن شمابرو تو اتاق تا ظهر بیرون نیا لطفا واسه ناهار که صدام کردن دیدم زحمت ناهار کشیدن و گوشه سفره با گل یه قلب کوچک درست کردن الان هرزمان میرم مزارشون به تلافی اون قلب یه قلب با گل درست میکنم 😭😍 نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر حلال است
بسم رب العشق چون از اهواز تا شلمچه راه زیادی بود ما قبل ناهار راهی شلمچه شدیم و ناهار بین راه خوردیم وارد منطقه که شدیم آقا هادی همه میشناختن چفیه ها رو کنار هم روی خاک پاک شلمچه پهن کردیم آینه ای ساده و شمعدانی گلابی کنار هم روبروش قرآن تو یه دیس خوشگل سیب های سرخ تو یه دیس گل های رز قرمز و آبی و سفید یه دیس نبات یه دیس گل نرگس یه کاسه سفالی آب عروس و داماد والدین ساعت دو بعدازظهر همراه عاقد رسیدن بهار یه مانتو شلوار سفید با چفیه سر کرده بود سیدمحسن کت شلوار مشکی با پیراهن سفید و یه چفیه به گردن رو بروی سفره عقد نشستن و عاقد رو بروشون با مهدیه تور سفید بالای سرشون گرفتیم و عروس عمو محمد قندهارو جمعیت زیادی دور تا دور نشسته بودن عاقد شروع کرد عروس خانم دوشیزه مکرمه سرکارخانم بهار احمدی عایا وکیلم شما روبه عقد دائم آقای سید محسن حسینی دربیارم ؟ -عروس رفته زیارت شهدا برای باردوم مهدیه گفت :عروس از شهدا اجازه بگیره برای سوم بهار گفت با کسب اجازه از امام زمان و شهدا و بااجازه بزرگترها بله صدای دست و صلوات باهم مخلوط فضای شلمچه برداشت نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است
بسم رب العشق وقتی چشمام باز کردم دیدم تو بهداری بودم بابا:دختر تو که نصف عمرم کردی -شرمنده بابا 😭😭 بابا:این حرفیه نازگل بابا بهتری ؟ -بله سُرمم که تموم شد میشه بریم پیش بقیه دلم میخواد با شهدا حرف بزنم بابا:به شرطی که دیگه بی تابی نکنی -چشمـ تو سه راهی شهادت زانوهام بغل کردمـ گفتمـ شهدا خودتون قرارم بدید بعد طلائیه به طور معجزه آسا آروم شدم مناطق فتح المبین ،معراج الشهدا ،سوسنگرد ،هویزه بازدید کردیم تواون چندروز پریسا دوستم بهم خبر داد یه شهید مدافع حرم روز آخر اسفند تو قزوین تشیع کردن که نامشون است بهش گفتم از جنوب که برگردیم همه باهم میایم خونه خالم حتما بهش خبر میدم که ببینمش -مهدیه *هوم -تومیایی قزوین دیگع *سادات عزیزم عایا من خود خانواده ندارم ؟ -ناملد بیا بریم اینا همه زوجن من تنها دلت برام نمیسوزه 😢😢 *ای شهید بشی توووووو -ان شاالله *والا دیگه حاج بابا باید سرپرستی منو قبول کنه بیست چهار ساعته خونه شمام -عاشقتم مهدیه دوروز در اختیار خانواده باش هشتم نهم دهم میریم قزوین *باز خدا خیرت بده دوروز استراحت دادی رسیدیم تهران مهدیه صحیح سالم تحویل خانواده محترم دادیم نام نویسنده : بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti