eitaa logo
کانال ماه تابان
1.4هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب العشق وقتی چشمام باز کردم دیدم تو بهداری بودم بابا:دختر تو که نصف عمرم کردی -شرمنده بابا 😭😭 بابا:این حرفیه نازگل بابا بهتری ؟ -بله سُرمم که تموم شد میشه بریم پیش بقیه دلم میخواد با شهدا حرف بزنم بابا:به شرطی که دیگه بی تابی نکنی -چشمـ تو سه راهی شهادت زانوهام بغل کردمـ گفتمـ شهدا خودتون قرارم بدید بعد طلائیه به طور معجزه آسا آروم شدم مناطق فتح المبین ،معراج الشهدا ،سوسنگرد ،هویزه بازدید کردیم تواون چندروز پریسا دوستم بهم خبر داد یه شهید مدافع حرم روز آخر اسفند تو قزوین تشیع کردن که نامشون است بهش گفتم از جنوب که برگردیم همه باهم میایم خونه خالم حتما بهش خبر میدم که ببینمش -مهدیه *هوم -تومیایی قزوین دیگع *سادات عزیزم عایا من خود خانواده ندارم ؟ -ناملد بیا بریم اینا همه زوجن من تنها دلت برام نمیسوزه 😢😢 *ای شهید بشی توووووو -ان شاالله *والا دیگه حاج بابا باید سرپرستی منو قبول کنه بیست چهار ساعته خونه شمام -عاشقتم مهدیه دوروز در اختیار خانواده باش هشتم نهم دهم میریم قزوین *باز خدا خیرت بده دوروز استراحت دادی رسیدیم تهران مهدیه صحیح سالم تحویل خانواده محترم دادیم نام نویسنده : بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
بسم رب العشق &راوی زینب سادات موسوی & وارد اتاقمون تو هتل روسری و چفیه و لباسای که برای بچه بهار و لیلا خریده بودم گذاشتم بیرون که صبح ببرم برای تبرک کردن مهدیه:حداقل اون کش موهات بازکن بعد بخواب -‌مهدیه حال ندارم ولش کن مهدیه: الهی بمیرم -😡😡بگیر بخواب یه چادر با گلای صورتی سفره عقدم خیلی قشنگ بود وسط نورالشهدا قزوین دور تا دورمون آقای با لباس بسیجی بود بینشون و بود وسط سفره انگار نور پاچیده بودن حلقه ام انقدر خوشگل بود یه صدای فوق العاده ناز خانم دوشیزه محترمه زینب سادات موسوی آیا وکلیم شمارو به عقد دائم آقا سیدحسین حسینی دربیاورم ؟ تا اومدن بله بگم بیدار شدم اولین چیز کی خواستم لمس کنم حلقه خوشگلم بود ولی اون رویا بود اشکام آروم آروم روان شد نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
بسم رب العشق رسیدیم خونه مادر فاطمه حلما دادم به بغل بهار رفتم سمت اتاق مجردیم حسین کی این یه ماه تموم میشه بهت برسم گوشیم روشن کردم رفتم سراغ کانال بسم رب الحسین(ع) 💠 از خاک تا افلاک💠 قسمت چهارم 📝آقا حجت مرد اقدام و عمل ✍آقا حجت وقتی تصمیم به انجام کاری می‌گرفت، در موعد خودش انجامش می‌داد. عزم رفتن که کرد، منتظر بودم به زودی کارهایش را برای رفتن فراهم کند. همین طور هم شد. خوب شناخته بودمش. ظهر که آقا حجت از مغازه به خانه برگشت، خوشحالی عجیبی پشت چهره‌اش مخفی بود. پرسیدم: چیزی شده؟ خیلی خوشحالی! خندید و گفت: «برای چهارشنبه بلیط گرفتم.» گفتم: به این زودی؟ گفت: «خسته‌ام، می‌خوام زودتر برم تکلیفم مشخص بشه.» بعد، از من خواست تا موضوع رفتنش به سوریه را به کسی نگویم. ✍دلم آشوب شد. آقا حجت دائم در مسافرت بود و من عادت داشتم. ولی این بار فرق می‌کرد. بی‌قراری تمام وجودم را گرفته بود. خودش هم بی‌قرار بود. شب را تا اذان صبح بیدار بود. خیلی محمدحسین را بغل می‌کرد. ✍یکی از آخرین پنجشنبه‌هایی که خانه بود، وقتی از هیأت برگشت، گفت: «بچه‌ها می‌خوان برن الموت برای گردش، منم برم؟» گفتم: نه! دیدم بی‌مقدمه زنگ زد و گفت: «من نمی‌رم!» باورم نمی‌شد! از جایی که تمام دغدغه آقا حجت، بچهای مجموعه بود و سفر و گردش رو وسیله ای برای حفظ انسجام بچه‌ها می‌دانست، با کنایه گفتم: بچه‌ها، انسجام! گفت: شما گفتی، نه نمی‌رم! نه اینکه خوشحال بشوم، نه! این رفتارهای آقا حجت به بی‌قراری من دامن می‌زد ✍. ولی باید بگویم بزرگترین افتخار زندگی من این است که با وجود بی‌قراری‌ام، گذاشتم آقاحجت برود به قرارش برسد... نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti