eitaa logo
کانال ماه تابان
1.2هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
1.4هزار ویدیو
9 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 
وای خدا باورم نميشه این وسایل مال این کاناله 🙈 این کانال 👌😍 خیلی http://eitaa.com/joinchat/183828514C7010cb3182 همراه با به سلیقه مشتری 😍😍😍
هدایت شده از سخنان بزرگان
💟🔴اینجا رو نو کردم 😍👏👏 تـرفـنــد🏡 💟🔴دیوارای‌ خونه‌ رو کردم 😍👏👏 تـرفـنــد🏡 💟🔴 های‌شیک ساختم😍👏👏 تـرفـنــد🏡 💟🔴 سبزه و درجه1 گذاشتم😍👏👏 تـرفـنــد🏡 💟🔴خانومای وخوش‌سلیقه اینجا واس شوماس😍👏تـرفـنــد👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2266497068Cf2f3abbce8
هدایت شده از تست هوش و ترفند
💟🔴اینجا رو نو کردم 😍👏👏 تـرفـنــد🏡 💟🔴دیوارای‌ خونه‌ رو کردم 😍👏👏 تـرفـنــد🏡 💟🔴 های‌شیک ساختم😍👏👏 تـرفـنــد🏡 💟🔴 سبزه و درجه1 گذاشتم😍👏👏 تـرفـنــد🏡 💟🔴خانومای وخوش‌سلیقه اینجا واس شوماس😍👏تـرفـنــد👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2266497068Cf2f3abbce8
هدایت شده از 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیدی بعضیا تا میان خونت, دست رو میز و کلید پریز و ... میکشن😒😒 بگو آخه چه کاریه 🤦‍♀🤦‍♀🤦‍♀ اگه توهم ازاین فامیلای فضول داری آتو دستشون نده 😜 بی سر و صدا بزن رو لینک و بیا🤫 بساز تا یه هفته وسایل خونت گرد نگیره 👇😎 https://eitaa.com/joinchat/1379860529C88b9a52059 https://eitaa.com/joinchat/1379860529C88b9a52059 🏘✨🏘✨🏘✨🏘 اینجا بسازید😍
من چه کرده همه رو دیونه کرده😍😂 خواهر شوهرم گیر داده میگه بگو از کجا خریدی هفت سینتو بیشور 😐 هی از من اصرااااااار که بابا 😌 هی ازون انکاااااار که غلط کردی حاضریه😳 آخر لینک کانال و دادم ضایع شد😝😂👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2183069786C32ebefb365 https://eitaa.com/joinchat/2183069786C32ebefb365 با ایده‌ها و ترفندهای این کانال رو زیباتر کنین😍👌
هدایت شده از سخنان بزرگان
سبزه عید هنو ننداختی 😱اسمتم گذاشتی زن؟!😒 اگه میخای ی سفره شیک وکم هزینه داشته باشی 😍 ی سبزه پر و خوشگل وملوس 😍 بیا اینجا👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2183069786C32ebefb365 از امسال نگم براتون که چه مدلی میخوام بزنم😜 منم هیچی بلد نبودم اینجا کلی و یاد گرفتم 👇😍💃 https://eitaa.com/joinchat/2183069786C32ebefb365 تا خودت نیای😍 نمیدونی چیه فقط لینکشو ندی به 🙊😂😂
🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷 ✍️ 💠 ساعت از یک بامداد می‌گذشت، کمتر از دو ساعت تا تحویل سال ۱۳۹۰ مانده بود و در این نیمه‌شب رؤیایی، خانه کوچک‌مان از همیشه دیدنی‌تر بود. روی میز شیشه‌ای اتاق پذیرایی ساده‌ای چیده بودم و برای چندمین بار سَعد را صدا زدم که اگر نبود دلم می‌خواست حداقل به اینهمه خوش‌سلیقگی‌ام توجه کند. 💠 باز هم گوشی به دست از اتاق بیرون آمد، سرش به قدری پایین و مشغول موبایلش بود که فقط موهای ژل زده مشکی‌اش را می‌دیدم و تنها عطر تند و تلخ پیراهن سپیدش حس می‌شد. می‌دانستم به خاطر من به خودش رسیده و باز از اینهمه سرگرمی‌اش کلافه شدم که تا کنارم نشست، گوشی را از دستش کشیدم. با چشمان روشن و برّاقش نگاهم کرد و همین روشنی زیر سایه مژگان مشکی‌اش همیشه خلع سلاحم می‌کرد که خط اخمم شکست و با خنده توبیخش کردم :«هر چی خوندی، بسه!» 💠 به مبل تکیه زد، هر دو دستش را پشت سرش قفل کرد و با لبخندی که لبانش را ربوده بود، جواب داد :«شماها که آخر حریف نظام نشدید، شاید ما حریف نظام شدیم!» لحن محکم وقتی در لطافت کلمات می‌نشست، شنیدنی‌تر می‌شد که برای چند لحظه نیم‌رخ صورت زیبایش را تماشا کردم تا به سمتم چرخید و به رویم چشمک زد. 💠 به صفحه گوشی نگاه کردم، سایت باز بود و ردیف اخبار که دوباره گوشی را سمتش گرفتم و پرسیدم :«با این می‌خوای کنی؟» و نقشه‌ای دیگر به سرش افتاده بود که با لبخندی مرموز پاسخ داد :«می‌خوام با دلستر انقلاب کنم!» نفهمیدم چه می‌گوید و سرِ پُرشور او دوباره سودایی شده بود که خندید و بی‌مقدمه پرسید :«دلستر می‌خوری؟» می‌دانستم زبان پُر رمز و رازی دارد و بعد از یک سال زندگی مشترک، هنوز رمزگشایی از جملاتش برایم دشوار بود که به جای جواب، کردم :«اون دلستری که تو بخوای باهاش انقلاب کنی، نمی‌خوام!» 💠 دستش را از پشت سرش پایین آورد، از جا بلند شد و همانطور که به سمت آشپزخانه می‌رفت، صدا رساند :«مجبوری بخوری!» اسم انقلاب، هیاهوی سال ۸۸ را دوباره به یادم آورده بود که گوشی را روی میز انداختم و با دلخوری از اینهمه بی‌نتیجه، نجوا کردم :«هر چی ما سال ۸۸ به جایی رسیدیم، شما هم می‌رسید!» با دو شیشه دلستر لیمو برگشت، دوباره کنارم نشست و نجوایم را به خوبی شنیده بود که شیشه‌ها را روی میز نشاند و با حالتی منطقی نصیحتم کرد :«نازنین جان! انقلاب با بچه‌بازی فرق داره!» 💠 خیره نگاهش کردم و او به خوبی می‌دانست چه می‌گوید که با لحنی مهربان دلیل آورد :«ما سال ۸۸ بچه‌بازی می‌کردیم! فکر می‌کنی تجمع تو دانشگاه و شعار دادن چقدر اثر داشت؟» و من بابت همان چند ماه، مدال مبارز را به خودم داده بودم که صدایم سینه سپر کرد :«ما با همون کارها خیلی به ضربه زدیم!» در پاسخم به تمسخر سری تکان داد و همه مبارزاتم را در چند جمله به بازی گرفت :«آره خب! کلی شیشه شکستیم! کلی کلاس‌ها رو تعطیل کردیم! کلی با حراست و درافتادیم!» 💠 سپس با کف دست روی پیشانی‌اش کوبید و با حالتی هیجان‌زده ادامه داد :«از همه مهمتر! این پسر سوریه‌ای یه دختر شرّ ایرانی شد!» و از خاطرات خیال‌انگیز آن روز‌ها چشمانش درخشید و به رویم خندید :«نازنین! نمی‌دونی وقتی می‌دیدم بین اونهمه پسر میری رو صندلی و شعار میدی، چه حالی می‌شدم! برا من که عاشق بودم، به دست اوردن یه همچین دختری رؤیا بود!» در برابر ابراز احساساتش با آن صورت زیبا و لحن گرم عربی، دست و پای دلم را گم کردم و برای فرار از نگاهش به سمت میز خم شدم تا دلستری بردارم که مچم را گرفت. صورتم به سمتش چرخید و دلبرانه زبان ریختم :«خب تشنمه!» و او همانطور که دستم را محکم گرفته بود، قاطعانه حکم کرد :«منم تشنمه! ولی اول باید حرف بزنیم!» 💠 تیزی صدایش خماری را از سرم بُرد، دستم را رها نمی‌کرد و با دست دیگر از جیب پیراهنش فندکی بیرون کشید. در برابر چشمانم که خیره به فندک مانده بود، طوری نگاهم کرد که دلم خالی شد و او پُر از حرف بود که شمرده شروع کرد :«نازنین! تو یه بار به خاطر قید خونواده‌ات رو زدی!» و این منصفانه نبود که بین حرفش پریدم :«من به خاطر تو ترک‌شون کردم!» مچم را بین انگشتانش محکم فشار داد و بازخواستم کرد :«زینب خانم! اسمت هم به خاطر من عوض کردی و شدی نازنین؟» از طعنه تلخش دلم گرفت و او بی‌توجه به رنجش نگاهم دوباره کنایه زد :« هم به‌خاطر من گذاشتی کنار؟ اون روزی که لیدر دانشکده بودی که اصلاً منو ندیده بودی!»... ✍️ کانال های_مذهبی_جذاب 🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷