من تو اتاقم تمام مانتوهامو ریخته بودم زمین وای حالا کدومو بپوشم کاش سحر زود میومد
در اتاقم به صدا در اومد تق...تق
بله
سحر داخل اتاق شد
سلام سحر کی اومدی اصلا انقدر حواسم پرت بود که متوجه اومدنت نشدم
عه دختر تو که هنوز آماده نشدی ؟؟؟
اخه نمیدونم چی بپوشم ☹️☹️☹️
سحر- بذار ببینم
اینا نه ...اینم خوب نیست ...
این یکیم که مدلش جالب نیست ...
فقط همینارو داری اینا همش یا بلنده یا گشاده ...
یکی دارم اما برام کوچیک شده...
خب بیار ببینمش ...
ایناهاش سحر اینه ... بذار بپوشم
خب این از همش بهتره فقط مشکل استیناشه که مهم نیست تاش میزنی
چی میگی این خیلی کوتاه و تنگه ...
تازه مامانمم عمرن بذار من اینو بپوشم
حالا زود باش آماده شو شاید گذاشت فقط بدووو
من آماده شدمو با سحر اومدیم از اتاق بیرون دلشوره داشتم مامانمم تو پذیرایی مشغول تماشای فیلم بود
ما اروم داشتیم به سمت در ورودی میرفتیم که مامانم گفت ...
فرزاااانه اینجوری میخوای بری
با این سرو وضع
منم که حسابی هول کرده بودم یهو چشم به آینه قدیه کنار در افتاد با استرس گفتم نه مامان ...😰😰
اومدم ببینم مانتو تن خورش چه جوریه ...
سحر وایسا من چادرما بیارم ...
چادرما سرم کردمو راهی شدیم
سحر تو راه گفت یعنی تو با چادر میخوای بیای 😒😳😳😳
اره ن پس بدون چادر ؟؟!! چه حرفایی میزنی سحر
اینجوری نمیشه خیلی ضایعه خواهشن در بیار چادرتو اینجوری مثل اون دختره زینب میشی خیلی خوشم میاد ازش
بالاخره هرجوری که بود سحر متقاعدم کرد
تو پارک با اون سرو وضع منتظر پسرا بودیم خدایی اصلا ظاهرمون خوب نبود چرا من داشتم این کارارو میکردم اصلا چم شده بود
اقایی از کنارمون رد میشد همین جور خیره به ما دونفر شد سحرم سریع گفت چیه خوشگل ندیدی
مرده هم با خم کردن لباش به حالت تاسف گفت چرا خوشگل دیدم تا دلتون بخواد اما ولگرد ندیدم
سحر میخواست جواب بده که دستشو گرفتمو با خودم بردم
سحر من واقعا مردم از خجالت یعنی همه به چشم ولگرد به ما نگاه میکنن
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
@ghayeeeb12
@zoje_beheshti
بالاخره پسرا سروکلشون پیدا شد بعد سلام و علیک
شاهین گفت خیلی منتظر موندین ؟؟
من سریع از کوره در رفتمو با عصبانیت گفتم بله که خیلی وقته منتظریم که شما افتخار بدین و بیاید اینجا ما داشتیم بی ابرو میشدیم 😡😡😡
شاهینم با عصبانیت گفت هی تند نرو خب نمیومدی ... سحر رفیقت چی میگه اصلا چرا اینو اوردی تو مخیه چقدر ؟؟😒😒
بهنام پرید وسط و گفت بس کن شاهین خواهشن درست حرف بزن با خانما
بهنام رو به من کردو گفت خانم شرمنده من از طرف دوستم بخاطر بی ادبیش معذرت میخوام ...
حالا اگه اجازه بدین بریم کافی شاپی جایی راحت حرف بزنیم
ماهم قبول کردیمو رفتیم
تو کافی شاپ همش نگاهم به ساعتم بود اما متاسفانه ساعت خوابیده بود بهنام خیلی مزه میریخت و همش ازم تعریف میکرد منم داشتم گوش میدادم خیلی محو حرفاش شده بودم
برای بار دوم که به ساعتم نگاه کردم متوجه توقفش شدم از جام بلند شدمو بیرون و نگاه انداختم واااای هوا تاریک شده بود 😱😱😱
سحرپاشو دیرمون شده هوا تاریکه خدایااا😰😰
بدو سحر ...
بدونه خداحافظی زدم بیرون سحر پشت سرم اومد
عجله نکن دیر نشده که
چرا دیر نشده به مامانم قول داده بودم که قبل تاریک شدن هوا برگردم
بغضم گرفته بود با همون حالت به سحر گفتم یه کاری بکن توروخدا مامانم عصبانی میشه 😢😢😢😢
سحر یه ماشین دربستی گرفت و سوار شدیم هی به راننده میگفتم اقا عجله کن ... اقا یه خرده تندتر ...😰😰
راننده گفت خانوم میشه هولم نکنید حواسم پرت میشه من دارم مسیرمو میرم خب
جلو در رسیدیم
من زود رفتم خونه از روی عجله یادم رفت چادرما سر کنم
درو باز کردمو وارد خونه شدم عموم اینا اومده بودن
یهو با دیدنشون خشکم زد
با زبونم بند اومد به هر زوری که بود سلام دادم
سلام عمو جون خوش اومدید
سلام فرزانه جون عمو جان کجا بودی ؟.
هیچی عمو کتابخونه بودم الان میام پیشتون
دوییدمو رفتم تو اتاقم
وااای خدا چیکار کنم عموم منو با این سرو وضع دید ابروم رفت
ابرویه مامانمم رفت
قلبم تند تند میزدو دستام میلرزید.
ادامه دارد...
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
@ghayeeeb12
@zoje_beheshti
سریع لباسامو عوض کردم خوشبختانه آرایشمو تو تاکسی پاک کرده بودم
یه نفس عمیق کشیدمو رفتم از اتاق بیرون ...
دیدم عمو بلند شده و میخواد بره
گفتم عموجون کجااا بمون دیگه
عمو- نه دیگه باید برم عموجان خیلی وقته که اومده بودم ...
باشه پس به زن عمو و بچه ها سلام برسون
بزرگیتو میرسونم عزیز عمو .
عمو که داشت میرفت به مامانم گفت ، زن داداش بیا کوچه کارت دارم ،
چشم داداش بریم .
منم کنجکاو شده بودم که عموم با مامانم چیکار داره 🤔🤔🤔🤔
پس رفتمو آیفونو یواش برداشتم و شروع کردم به فضولی ...
عمو به مامانم گفت ببین زن داداش بعد مرگ داداشم کارتون
سخت تر از قبل شده یعنی باید بیشتر حواستون به رفتاراتون تو بیرون از خونه باشه تا حرف و حدیثی پشتتون نباشه خودت که بهتر میدونی این چیزارو زن داداش ...
درست میگی داداش حق با توعه😔😔
راستش بیشتر منظور من به فرزانه هست که تا این موقع شب یه دختر بالغ تنها بیرون چیکار میکنه با اون پوشش
؟؟؟؟.؟
چی بگم والا من شرمندم نمیدونم چی بگم حتما باهاش برخورد میکنم 😔😔😔
باشه زن داداش والا من فقط نگرانتونم خدا شاهده
میدونم 😔😔
کاری داشتین بهم بگین خدانگهدار
خدا حافظ...
زود ایفونو گذاشتم سر جاشو خودمو زدم به اون راه ...
رفتم رو مبل نشستم مثلا دارم فیلم نگاه میکنم ...
مامان با ناراحتی اومد و روبه رویه من نشست و بهم خیره شد
چی شده مامان چرا اونجوری نگاهم میکنی ؟؟.؟!!
دخترم تا حالا شده بهم دروغ بگی ...
سرمو انداختم پایین و گفتم نه مامان ...😔😔😔
تا حالا شده به حرفم گوش نکنی ...
نه مامان 😔😔😔
دخترم عزیزم پس چرا دیر کردی چادرت کووو.... هاان ؟؟
مامان جون معذرت میخوام تو کتابخونه مشغول خوندن داستان شده بودیم که حواسمون به تاریکی هوا نبود
خودت که میدونی من برم تو بحر چیزی هواس برام نمیمونه😢😢
خب دخترم حالا چرا بدونه چادر اومدی پیش عموت خیلی بد شد 😰😰
من که دیدم دیرم شده چون با تاکسی راه بودم کنار خیابون پیدا شدیم بعد چون دیرم شده بود چادرمو در اوردمو بدو بدو راهیه خونه شدم 😔😔
مامان- خب دیگه کاریه که شده اما تکرار نشه ما بعد مرگ بابات باید بیشتر مراقب رفتارمون باشیم
حالا برو دستاتو بشور بریم شام بخوریم
باشه مامان دیگه حواسمو جمع میکنم
ادامه دارد.....عصر ساعت 18❤️
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
@ghayeeeb12
@zoje_beheshti
#رمان
#روزگار_من
#نویسنده_انار_گل
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/3321
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/3330
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/3339
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/3347
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/3357
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/3365
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
کانال ماه تابان
#رمان #روزگار_من #نویسنده_انار_گل #قسمت_پنجم یه خرده با حالت تندی گفتم خب تو نمیگی سحر چه جوری بر
#رمان
#روزگار_من
#نویسنده_انار_گل
#قسمت_ششم
فردای اون روز وقته رفتن به مدرسه اصلا دنبال سحر نرفتم .
خودم تنهایی راهی مدرسه شدم
تو کلاس نشسته بودم و یه کتاب باز کردم و خودمو مشغول کردم
اون روز سه زنگم با یه دبیر کار داشتیم که بخاطر مشکلی نیومده بود مدیرم بهمون اجازه نداد بریم خونه باید تا اخر زنگ تو مدرسه می موندیم .
زینب با خنده اومد کنارمو دستشو گذاشت رو شونم و نشست.
با همون لبخند و مهربونیه همیشگیش بهم سلام داد
😊😊😊😊😊
وگفت:
چطوری خانم درس خون ...
سرمو بالا گرفتم و جواب سلامشو دادم
گفتم نمیخونم فقط دارم نگاه میکنم ..
زینب- چته دختر... چرا اخمات تو همه
کی کشتیاتو غرق کرده برم حالیش کنم
🛥🛥🛥🛥🛥🛥
با شوخی زینب یه لبخند کوچولو زدم
☺️☺️☺️☺️
زینب- آهاان حالا شد
فرزانه تا حالا کسی بهت گفته بود که با اخم خیلی خیلی زشت میشی😁😁
پس خواهرجون همیشه بخند تا دنیا به روت بخنده تازه خوشگلم میشی
دوتایی زدیم زیر خنده 😂😂😂
که سحر وارد کلاس شد
با دیدن ما حسابی پکر شد
اما من هیچ توجهی بهش نکردم
اومدو نشست پیشم ...بازم بهش محل نذاشتم
سرشو خم کردو یه نگاه به صورتم انداخت و گفت :
اهای منو میبینی یا اگه خیلی ریزم عینک و ذره بین بدم خدمتت...
🤓🤓🤓🤓🤓
رومو برگردوندم ... کتابمو بست و با تندی گفت چته توووو...
دوباره با بی اعتنایی بهش از جام بلند شدم
تا خواستم از کلاس برم بیرون
که دیدم سحر پرید به زینب ....
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
@ghayeeeb12
@zoje_beheshti
پشتم و نگاه کردم 👁👁
سحر یه ضربه محکم به شونه زینب زد و گفت همش تقصیر توعههههه
یالا بگوووو ببینم چی بهش گفتی که اینجوری بهم ریخته
بازم ذهن دوست منو بهم ریختی ...
چی از جون ما میخوای ...
زینب در جوابش گفت این چه حرفیه من فقط با دوستم نشسته بودم و دیدم ناراحته
فقط خندوندمش همین به خدا
سحر- چرت و پرت نگوو دختریه امله دهاتی با اون شنل جادوگریت ....👿👿👿👿
با این حرف سحر زینب عصبانی شد و بازویه سحرو گرفت و سفت فشار داد و در حالی که بغضش گرفته بودو اشک روی گونه اش می ریخت گفت:
حواست و جمع کن خوب حواست و جمع کن چی داری میگی 😢😢
من هرگز اجازه نمیدم امثال تو به پوشش و چادرم توهین کنن
همیشه یادت باشه 😢😢 این اسمش چادره ... یادگار مادرمون حضرت زهراست
😭😭😭😭😭😭😭
سحر با پروییه تمام گفت ول کن دستموو ... یادگار مادرم ...یادگار مادرم گذاشتی جمع کن این حرفای چرت و پرت و یه پارچه سیاه چیه که باهاش کلاس میذاری ...
👿👿👿👿👿👿
انقدر حرفای سحر درد آور بود که زینب با او صبوریش نتونست طاقت بیاره و چشماشو بست و یه سیلی محکم به سحر زد طوری که جای انگشتاش رو صورتش جا انداخت
سحرم دستشو انداخت و مقنعه و موهای زینب و کشید ...
😔😔😔😔
منم که همین جور خشکم زده بودو داشتم نبرده فرشته و شیطان و تماشا میکردم بازم من گیج شده بودم نمی دونستم طرف کدومشون رو بگیرم نتونستم چشامو بازکنم ...
فقط دلم برای زینب سوخت که مقنعه اش از سرش افتاده بود و
با موهای پریشون که روی صورتش ریخته بود داشت گریه میکرد 😭😭😭😭😭
چرا اینقدر مظلوم بود انگار این صحنه برام آشنا بود
یکی از بچه ها ناظم و خبر کرده بود و دخترا هردو به دفتر مدیریت مدرسه احضار شدن ...
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
@ghayeeeb12
@zoje_beheshti
سحرو زینب وارد دفتر شدن و سلام دادن ...
مدیر پشت میز نشسته بودو داشت چای میخورد
و ناظمم در حالی که چاییشو میذاشت رو میز ☕️☕️☕️☕️☕️☕️
جواب سلام دخترارو دادن
ناظم رو به دخترا گفت :
چتوونه مثل سگ و گربه بهم میپرین اینجا مدرسه ست یا چاله میدون ؟؟؟!!
سحر زود پرید وسط حرفاش
خانم همش تقصیره اینه بین منو دوستمو شکراب میکنه نمیدونم چه پدر کشتگی باهامون داره...از ما بدش میاد
ناظم - صبر کن یکم نفس بگیر
همینجور گازشو گرفتی داری میری ...😒😒😒
نگاهشو به سمت زینب چرخوند 👀👀👀👀
خب حالا تو بگوو قضیه دعوا چی بود ؟.؟؟
زینب - خانم ما کاری نکردیم بخدا ...تهمت میزنه
سحر - عه چه تهمتی تو نزدی تو صورتم ؟؟.؟؟
ناظم- چرا زدی تو صورتش اینم دوروغه جای انگشات مونده هنوز؟؟.؟؟
زینب - نه خانم ،،، ما فقط بخاطر اینکه به چادرو پوششمون توهین کرد عصبانی شدیم واقعا معذرت میخوام شرمنده خانم ...😔😔😔😔😔😔
ناظم رو به سحر کردو گفت : درسته؟؟؟؟؟؟
تو به پوشش و حجابش توهین کردی ؟؟؟؟
سحر سرشو انداخت پایین و گفت : نه خانم فقط عصبانی شدم ...همش داره تو کارمون دخالت میکنه...
ناظم- پس که اینطور ...یعنی چون تو کارت دخالت میکنه تو باید به حجابش توهین کنی ، مگه تو نامسلمونی دختر
😡😡😡😡😡
اول از همه اون چه وضعه مقنعه سر کردنه موهاتو بزار تو مگه اومدی عروسی ؟؟؟
آستیناتم بده پایین ...دیگه
نبینم بار اخرتون باشه ...
که بهم میپرین و توهین میکنین 😒😒😒😒
چشم خانم ...
برید سر کلاستون ...
تو راهرو سحر به زینب گفت تلافیشو سرت در میارم فکر کردی
اما زینب چیزی نگفت 🤐🤐🤐🤐🤐🤐
منم از روی بی حوصلگی رفتم تو نمازخونه که تنها باشم تا سحر نیاد بره رو مخم ...
کفشامو 👟👟 در آوردم رفتم کنار پنجره یه نگاه به بیرون انداختم و چند بار نفس عمیق کشیدم...
بعد کیفمو انداختم رو زمین و سرمو گذاشتم روش و دراز کشیدم ..
خیره شدم به سقف بعد اروم اروم چشامو بستم ....😴😴😴😴
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
@ghayeeeb12
@zoje_beheshti
بعد اروم چشامو بستم ...
😴😴😴😴😴
به دعوای سحر و زینب فکر میکردم
انگار کنترل ذهنم دست خودم نبود همش دعواشون تو فکرم بود
با این افکار خوابم برد
💤💤💤💤💤💤
همین جور که خوابم عمیق تر میشد یه خواب عجیبی دیدم 😱😱😱😱😱
وسط یه بیابان بودم
که کسی اونجا نبود من بودمو سکوت بیابون آفتاب خیلی سوزناک بود پا برهنه بودم از شدت داغ بودن شن های زمین پاهام داشت می سوخت
☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️
خیلی تشنم بود اما ابی نبود 😩😩😩
💦💦💦💦
تا چشم میخورد همه جا شن و ماسه بود
از یه تپه بالا رفتم دیدم چندتا زن و دختر دارن با گریه و شیون
به این سو و اون سو میدون 😭😭🏃🏃🏃🏃
و چندین مرد با صورتهای پوشیده و لباسهای قرمز در رنگ به دنبالشون هستن و چادرو روسری هاشون را به زور از سرشون میکشن
این صحنه چقدر آشناست اما نمیدونم چرا نمی فهمم کجاست
دختری رو دیدم که غرق در خاک نشسته و گریه میکنه و مدام شن های داغ و به سرش میریزه
دستاش از شدت داغی سوخته و سرخ شده بود
اما توجهی نمیکرد و به شیوناش ادامه میداد
صداش کردم اینجا کجاست ؟؟؟
چرا اون مردای قرمز پوش زنان و بچه هارو اذیت میکنن
اون زنا کین؟؟؟!!!
بدونه اینکه بهم نگاهی کنه در حالت گریه آه سوزناکی کشیدو گفت اونا فرزندان مادرمون فاطمه زهرا هستن ...😭
اینجااا کربلااااااست ...😭
دستمووو رو شونش گذاشتم گفتم تو کی هستی ؟.؟!!
روشو برگردوند و گفت :
من حافظ چادرم... یادگار مادرم هستم ...
یهو جا خوردم ... دیدم اون دختر دوستم زینبه...
که یهووو با صدای زنگ اخر مدرسه از خواب پریدم عرق کرده بودم 😰😰😰😰😰😰
وای چرا لبام و دهنم انقدر خشک شده از جام بلند شدمو کیفمو برداشتم ...
رفتم حیاط یه آبی به صورتم زدم و رفتم خونه...
سر کوچه که رسیدم سحرو دیدم که جلو درشون ایستاده ..ـ. پشت دیوار مخفی شدم تا بره بعد من برم ... چون اصلا دوست نداشتم باهاش روبه رو بشم ... تا رفت خونشون منم سریع دویدم خونه ...
ادامه دارد فردا ساعت 12 ظهر❤️❤️
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
@ghayeeeb12
@zoje_beheshti
#رمان
#روزگار_من
#نویسنده_انار_گل
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/3321
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/3330
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/3339
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/3347
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/3357
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/3365
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/3377
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝