جلوی چشمای متعجب مامان و روناک با عصبانیت در اتاقم رو بهم میکوبم.چادرم رو درمیارم و روی چوب لباسی میزارم .آخه یه آدم تا چه حد میتونه نفهم باشه
اِاِ پسره یِ ...
لا اله الله آخه آدمم اینقد بی شرم و حیا
یه ذره توروش میخندی پسرخاله میشه.روی صندلیم میشینم و لبتابم رو باز میکنم.دلم میخود بدونم این پسره اون حدیثو از کجا پیدا کرده...
اگه ولش کنم فردا برام کلاس ازدواج به شیوه ی پیامبران میذاره.شروع به سرچ کردن میکنم تا بلاخره حدیثی رو که گفته بود پیدا میکنم.هه خوب بلده از چه دری وارد بشه...
حرفی که زد مثه بختک افتاده روی مغزم.آروم و قرار ندارم گل های نرگس رو از توی گلدون برمیدارم برش رو به اعماق ریه هام میفرستم
از پنجره به حیاط خیره میشم . تمام روزهایی که با بصیری بودم رو دوره میکنم.
خدایا طی این روزا چه خطایی کردم که اون به خودش اجازه داده....
گل رو سر جاش میزارم کمی توی اتاق قدم میزنم.آخر سر به سمت چادر مشکیم میرم.همون چادری که یکی از خادم های حرم حضرت معصومه بهم هدیه داد
همون چادری که به واسطه اش زندگیم تغییر کرد
یاد اون روزا میفتم.یاد اون خانوم تقریبا سی ساله ای که تو صحن کنارم نشست.
یادمه اون روز روزِ تولد حضرت معصومه بود.اون خانوم یک هدیه که اون رو با کاغذ کادویی آبی جلد گرفته بود و گله قرمزی که رنگ آبی کاغذ رو میشکست دستم داد
یه پلاستیک پر از این هدایا داشت
با تعجب بهش خیره شدم خندید و گفت
اینم هدیه ی خانوم معصومه
حتی کاغذ کادوش روهم نگه داشتم.
بزرگترین هدیه ی زندگیم... زندگی دوباره ای بود که اون خادم به من هدیه داد.البته بهتره بگم خانوم حضرت معصومه این هدیه رو به من داد
یعنی منم میتونم زندگی دوباره رو به بصییری هدیه کنمـ؟
نویســنده یاســمین مهرآتین
در کلاس رو باز میکنم.که یکهو صدای سوت و جیغ بچه عا بلندمیشه.با تردید نگاهی به پشت سرم میندازم و دوباره نگاه به جمعیت کلاس
یکی از دخترا در مقابل چشم های بهت زده ی من با یک جعبه شیرینی جلو میاد
و شیریتی رو به سمتم میگیره.هنوز هم از تغجب منگ منگم.دستم رو جلومیبرم و یک شیرینی برمیدارم با لبخند ساختگی میگم
ــ به چه مناسبتی؟
اون دختر به پشت سرش نگاهی میندازه و با لبخند غلیظی دوباره به من خیره میشه
ــ به منـــاسبت عروسیـــــــــــت
صدای جیغ و کل دوباره از بچه ها بلند میشه.شیرینی از دستم میفته.با قاطعیت میگم
ـــ اشتباه گرفتی گلم...
دختر با خوشحالی دستش رو دور گردنم میندازه
ــ من نگارم خواهر نیما....
با تمام توان دستش رو کنار میزنم و توی جمعیت دنبال نیما میگردم
با لبخند مسخره ای به من خیره شده
اخمام رو توهم میکنم جعبه ی شیرینی رو از دست نگار میکشم و پرتش میکنم کف کلاس
نگار دوباره بهم اویزون میشه وهمانا اویزون شدنش و همانا پاره شدن کش چادرم.
نگار رو به زور پس میزنم و ب زور چادرم رو نگه میدارم
سریع از کلاس خارج میشم
با یه دست چادر و با دست دیگم کیفم رو نگه میدارم به محوطه ی دانشگاه میرسم.سعی میکنم دوباره چادرم رو که یک کش سیاه بهش اویزونه روی سرم مرتب کنم
که یکهو کیفم از دستم میفته
با عجز روی زمین خم میشم تا کیفم رو بردارم که چادرم از روی سرم میفته...
ـــ کمک نمیخای؟
به سمت صدا برمیگردم . نیـــماست
با اخم روم رو ازش برمیگردونم و زیر لب میگم
ــ تویکی خفه شو...
نیما کنارم زانو میزنه کیفم رو برمیداره و اونو میتکونه
با اخم کیفم رو از دستش میکشم
با لبخند میگه
ــ سکوت علــامت رضاست؟
دیگه نمیتونم جلوی بغضم رو بگیرم و اشکام روونه ی صورتم میشن.محکم میزنه تو سر خودش رو میگه
ـــ اخه دخترم اینقد با حیـــــا؟
با عجز از روی زمین بلند شدم و با تمام توان از دانشگاه خارج شدم
نویسنده یاســمین مهرآتین
ادامه دارد عصر ساعت 18❤️
#رمان
#نشانی_عاشقی
#نــــویســـنده_یاسمـــین_مهرآتیـــن
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/3598
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/3608
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/3619
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/3629
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#نشانی_عاشقی
#نــــویســـنده_یاسمـــین_مهرآتیـــن
#قسمت_چهارم
با صدای داد و هوار مامان از خواب میپرم
با دلهره به مامان خیره میشم.
مامان محکم تو صورت خودش میکوبه و میگه
ــ دختر مگه تو دانشگاه نداری؟
با بی حوصلگی نگاه از مامان میگریم و پتو رو روی سرم میکشم
ــ من دیگه پام روتوی اون دانشگاه نمیزارم...
مامان با عصبانیت به سمتم میادو پتورو از روم میکشه
ــ اینـ مسخره بازیا چیه دیگه
ــ مامان توروخدا ولم کن
ــ ببین روشنا!تا حالا هرکاری کردی من و روناک به ساز تو رقصیدیم ولی....
نمیزارم حرفش رو ادامه بده
ــ مامان! تو و روناک بساز من رقصیدین؟شما که بجز سرکوفت چیز نثارم نکردین؟
بغضی که ماه ها گلوم رو میفشرد رها میکنم با گریه به حرفم ادامه میدم
ــ اخه این کجاش بده که من چادر بپوشم.توروخدا تو بگو مامان ایـــنکه برای پسرای لات ولوت تو خیابون تیپ بزنم بهتره یا اینکه برای خدای خودم تیپ بزنم؟
من اینجوری راحـــت ترم.به پیر به پیغمبر من اینطوری راحت ترم
مامان اخمش رو تو هم میکنه و میگه
ــ روشن! ما داشتیم درباره دانشگاه حرف میزدیم
الکی بحثو عوض نکن
ـــ نه اتفاقا من بحثی رو عوض نکردم.مشکل من همینجاس چرا باید بخاطر چادرم مضحکه عام و خلص بشم؟
تو دانشگاهم بدتر از شما باهام رفتار میشه. خیلـــی بدتر!
مامان سعی میکنه ارامشش رو حفظ کنه
ــ خب دخترم بگو تو دانشگاه چیشده
وقتی یاد اتفاقات دانشگاه میفتم دوباره حالم بد میشه
و گریم شدیدتر.... خودم رو توی بغل مامان میندازم
ــ مامــان...
ــ جــانم
ــ مامان...
ــ واااا
ــ هیچی اصلا ولش کن...
نویسنده یاســـمین مهرآتین
با چشمهای سرخ شده به سمت سالن امتحان میدوم پنج دقیقه ای دیر شده و امتحان هم شروع شده
با اصرارهای مامان اومدم دانشگاه و هنوز چشمام از اشکهایــی که دیروز ریختم سرخٍ سرخه
بااسترس دررو باز میکنم؛مراقب با اخم به سمتم برمیگرده...،
ــ الان چه وقت اومدنه
ــ معذرت میخوام
ــ سریع برو بشین
صندلیم رو پیدا میکنم انگار فقط من دیر کردم
نیما که ردیف سمت راستم نشسته با لبخند بهم خیره میشه.نگاهم رو با اخم ازش میگیرم و به برگه خیره میشم. بخاطر حالِ زارِ دیشبم حتی یک کلمه هم نخوندم
با عجز به سوالا خیره میشم.
انگار حتی یک بار هم کلمه هایی که سوالا رو زینت دادند به گوشم نرسیده
با صدای مراقب کمی به خودم میام
ــ رب ساعت تا پایان وقت امتحان!
اونقدر حالم بده که دوست دارم گریــه کنم.اخم هام رو توی هم میکنم و دوباره به سوالها نگاه میکنم.
شاید اگه این ترم رو بیفتم مامان نزاره برم دانشگاه
ای کاش که نذاره....
تو فکر و توهم های خودم هستم که یک برگه کاملاونوشته شده روی میزم گذاشته میشه و برگه سفیدم از روی میزم کشیده میشه.با تعجب به صاحب برگه نگاه میکنم.نیماست....
دستش رو به علامت سکوت روی دهنش میزاره و مشغول نوشتن برگه ی تهی از جواب من میشه
هنوز هم منگـٍ منگم
ــ پنج دقیقه تا پایـان وقت امتحان!
صدای مراقب دوباره کلاس رو پر میکنه
به جواب سوالا نگاه میکنم. همه جوابا به سوالا میخوره.شونه ای بالا میندازم و اسمم رو بالاش مینویسم.
با اینکه زیاد ازش خوشم نمیاد و البته
ازفردا دوبارع پسرخاله میشه.ولی مجبــــورم
برگه رو برمیگردونم.یک برگه کوچیک پایین برگه ی امتحانیم چسبیده.با تعجب برگه ی کو چیک برمیدارم
برگه رو میخونم
به خدا غیر خودم چشم بدوزی به کسی
مثل مو در جهت باد... به هم می ریزم!!
با تعجب به نیما خیره میشم با لبخند ابرهایش بالا و پایین میکند دوباره به برگه اش خیره میشه
نه بابا من فکر میکردم این از جلسه بعد پسرخاله بشه نگو اقا از همین الان شروع کردن
صدای مراقب بالای سرم باعث میشه که قلبم خودش رو محکم به دیواره سینه ام بکوبه.
ــ دیر که میای تقلبم میکنی؟
ــ ایـــ...ن ت تقلب نیست
همه کلاس چشم از برگه هاشون برداشتن و به من خیره شدن. مراقب بعد از خوندن برگه لبخند ژکوندی میزنه
و برگه روی میزم میزاره...
نویسنده یاســـمین مهرآتیـــن
ــ خانوم غفوریان صبر کنید خانـــوم
به داد زدن هاش توجه نمیکنم و به مسیرم ادامه میدم
نفس زنان بهم میرسه
ــ خانوم غفوریان دو ساعته دارم صداتــون میزنم
با عصبانیت بهش خیره میشم
ــ اقای بصیـــری خواهشا مزاحمم نشید
سرش رو میخارونه
ــ خوندیدش؟
ــ بله خوندم! از دیروز دو دل بودم که دانشگاه بیام یا نه
ولی امروز مطمئن شدم که دیگه پامم تو این دانشگاه نمیذارم
ــ ای بابا کار خلاف شرع که نکردم یه خواستگاری بود
ــ منم که گفتم نـــع
ــ اها پس یعنی بعد از این من به هر راه کجی کشیده شدم تقصیر شماس
ــ چشاتو باز کن اقای نیما بصیری.!
ببین کجا هستی؟ میگی اگه به راه کج کشیــده شدی
الان کامل راهتو کج کردی...
ــ پس تو راه کجمو راست کن
با کلافگی رومو از ش برمیگردونم
ــ برو بابا!
هنوز چند قدم برنداشتم که اینبار صدای یه دختر منو از حرکت نگاه میداره
ــ خانوم غفوریان
روم به طرفش برمیگردونم دختر رو به نیما میکنه و میگه
ــ آقای بصیری ؟
ــ بعله
ــ پدرم در اومد تا پیداتون کردم برید آموزش ....
ــ برای چی
ــ برای دریافت دعوتنامه مشهد
دوتا خانوم دوتا اقا از کل دانشگاه انتخاب کردن...
شمام جزء شونید
از خوشحالی توی پوست خودم نمیگنجم
ــ جدا؟؟؟
ــ بله ....
بصیری لبخند مرموزی میزنه و میگه
ــ البته ب جای شما باید یه نفر دبگه رو انتخاب کنند
با تعجب رو به سمتش برمیگردونم
ــ میشه بپرسم چرا
بصیری ــ خب مگه قرار نبود دیگه پاتون رو توی این دانشگاه نذارین؟
نویسنده یاســمین مهرآتین
روشن جان بدو مادر آژانس دم دره
با خوشحالی ساکم رو بردار میدارم.بعد ازاون شب وصحبتایی که بامامان کردم«البته به قول روناک کولی بازیایی که برای مامان دراوردم»مامان کمی باهام نرم تر شده... با خوشحالی صورت مادرو میبوسم.به سمت در خروجی میرم که صدای روناک متوقفم میکنه
ــ آبجیتو بوس نمیکنی؟
با خوشحالی به سمتش میرم و محکم در آغوش میگرمش
ــ من قربون ابجی گلم هم میرم....
مادر با لبخند بهمون خیره میشه.روناک انگشت کوچیکش رو جلومیاره
ــ آشتی؟
انگشتم رو توی انگشتش گره میزنم یاد روزای بچگیمون میفتم.اشک توی چشمام حلقه میزنه.چه روزهای بی دغدغه ای داشتیم
ــ آشتیــــ
صدای بوق آژانس باعث میشه که بیشتر از این گفتگومون طول نکشه.
باصدای بلند ازهردوشون خدافظی میکنم و از پله ها پایین میرم.
خوشحالم که اونام منو درک کردن و نذاشتن این دم آخری با دل پر از خونه برم.
با زمزمه آهنگ حامد زمانی
با تصور گنبد طلایی امام رضا و صدای نقاره خونه
با تصور سقا خونه و پنجره فولادش
دوباره لبخند روی لب هام جا باز میکنه
نشون به این نشونه صدای نقاره خونه منو به تو میرسونه ببین دلم خونه!میدونم روسیام من اگه بی وفام ولی عشقم اینه عاشق این اقام
متظر یه اشارم.هرچی که دارم بزارم دلمو زیارت بیارم منی که آوارم دلم اگه بی قراره چشام اگه هی میباره
ولی دلم غم نداره آقام دوسم داره....
یعنی قراره دوساعت دیگه اونجا باشم؟
لبخندم پررنگ تر میشه
سوار آژانس میشم
راننده که مرد پیری هست از توی آینه با سوال میگه
ــ فرودگاه؟
لبخند میزنم
ــ بله اقا....
یاسمـــین مهرآتین
از خوشحالی نمیتونم روی پاهام بایستم.
آخرین بار که مشهد رفتم رو یادم نمیاد.شاید فقط دو یا سه سال داشتم.تنها چیزی که منو بیاد اولین سفر مشهد میندازه.قابه عکس قدیمی هست که من و رو ناک مامان و بابا توش هستیم.توی اون عکس من بغل مامان هستم و رو ناک توی بغل بابا.
توی فکر اون روزا هستم که یکهو یک نفر میزنه روشونم
بافکر اینکه دوباره نیما هست با اخم به سمتش برمیگردم.یه دختر بامانتوی شیری و مقنعه قهوه ای رو به روم ایستاده.اخمهام وا میشه بالبخند میپرسم
ــ شما؟
دختر لبخندی پررنگ تر تحویلم میده
ــ تو از دانشگاه هنری؟
ــ آره
ــ خب منم از دانشگاه هنرم. تاحالا ندیده بودمت؟ ولی آوازه ات رو شنیدم.من لیلی هستم
ــ منم روشنا غفوریانم
ــ ترم اولی هستی؟
ــ اوهوم
ــ من ترم چارم.از دانشگاه فقط ما دوتا خانوم هستیم با سه تا اقا که یکیش هم نامزد توئه...
با تعجب نگاش میکنم
ــ نامزد من؟
ــ وا!تعجب نداره که....
ــ ببخشید من کی نامزد کردم که خودم خبر ندارم؟
با لبخند مسخره ای بهم خیره میشع
ــ یعنی میخوای بگی خبر نداری؟
برو....
کل دانشگاه شیرینیتون رو خوردن
باکف دست به پیشونیم میکوبم.
ــ من میدونستم هرچی خودمو خفه کنم باز این بصیری کار خودشو میکنه
لیلی بشکنی میزنه
ــ آره. اسمشم بصیری بود! چیه نکنه دوستش نداری؟
ــ ببین من الان خستم .وقتی رفتیم هتل اونجا همه چیزو برات تعریف میکنم فعلا اصلا در موردش حرف نزن. شونه ای بالا میندازه
ــ هر طورکه مایلی...
ادامه دارد فردا ساعت 12 ظهر❤️
یاسمین مهرآتین
#رمان
#نشانی_عاشقی
#نــــویســـنده_یاسمـــین_مهرآتیـــن
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/3598
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/3608
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/3619
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/3629
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/3638
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝