✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان
#قبلہ_ی_من
#قسمت_سوم
و بعد انگشتم را در دهانم مےڪنم و میڪ مے زنم.مادرم روی دستم مے زند و میگوید: اه چند بار بگم نکن این کارو !؟
باپررویی جواب مے دهم: صدبار دیگھ!
قری به گردنش مے دهد و نگاهش را از من مےگیرد. شانھ بالا میندازم و از اشپزخانھ بیرون مےروم. پدرم ڪتش را از روی سنگ اپن بر میدارد و مے گوید : صبحانتم نخوردی. برو ڪتونیت رو بپوش...منم باید بھ ڪارم برسم!
چشمی می گویم و بھ سمت در می روم.
" ڪے میفهمن من بزرگ شدم؟"
🌸🍃🌸🍃🌸
پدرم جلوی در آموزشگاهم پارڪ و بالبخند خداحافظے مےڪند.پیاده مے شوم و ارام مے گویم: ممنون ڪھ رسوندید.
سری تڪان مے دهد ودور مے شود. وارد اموزشگاه مے شوم و درراه پله منتظر مے مانم. میخواهم مطمئن شوم ڪھ ڪاملا دور شده و مرا دیگر نمے بیند. تلفن همراهم را ازجیب مانتوام بیرون مے آورم و بھ سحر زنگ مے زنم.
چندبوق ازاد و بعدهم صدای نازڪ و زنگ دارش درگوشم مے پیچد..
_ جون؟
_ سلام سحری ! ڪجایے؟
_ علیڪ! میچرخم واسه خودم.حاجے ولت ڪرد؟
_ اره بابا! میشھ بیای دنبالم؟
_ عاره. ڪجایی بیام؟
_ دم در آموزشگام. ڪے میرسی؟
_ ده مین دیگھ اونجام.
_ باش.
_ فلا گلم.
تماس قطع مے شود و من با بے حوصلگی روی پلھ می شینم و دستم را زیر چانھ مے زنم. سخت گیری های پدرم آنقدرها هم نسبت به تصمیم گیری ها شدید نبود. همیشھ خودم انتخاب مے ڪردم ڪھ چھ ڪلاسے بروم.پوزخندی مے زنم و زیرلب مے گویم: البتھ تو چهارچوب میل بابا.
بااین حال تعصب بیش ازحدش درمورد مسائل پیش پا افتاده اذیتم مے ڪند.حس میڪنم گذشت دورانے ڪھ باڪمربند دختران را مجبور مےڪردند ڪھ درخانھ بمانند.زندگی من نیاز به تحولے بزرگ دارد! میدانم که این تحول فقط با تغییر خودم ممڪن است.لبخندی مے زنم و مے ایستم. ازاموزشگاه بیرون مے روم و ڪنار خیابان منتظر مے مانم. اصلن ڪھ گفتھ ڪھ باید حتمن بھ ڪلاس هایےطبق میل پدرم بروم؟! خطاطے و نقاشے و معرق ڪاری ...اینها هیچ وقت طبق خواستھ های اولیه ی من نبوده.بھ غیر اززبان که دراخر بھ سختی توانستم مدرڪم را بگیرم. لبهایم را بازبان تر مےڪنم و به ڪتونے هایم زل مے زنم.
گاز بزرگے بھ برش پیتزایم مے زنم و اخم غلیظم را تحویل نیش باز مهسا مے دهم.
سحر ریسھ مے رود و نوشابھ اش را سر مےڪشد.
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمے👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@zoje_beheshti
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
عصبے تندتند غذایم را مے جوم و سعے مےڪنم جوابشان را ندهم. آیسان هم طبق معمول بالبخندهای نیمھ و پررنگش عذابم مے دهد.دستمال ڪاغذی رااز ڪنار ظرفم برمیدارم و سس روی انگشتم را پاڪ میڪنم. سحر ارام به پهلوام مےزند و میگوید: جوش نیار. پیشنهادش بد نبود ڪھ.
بادهان پر و چشمهای اشڪ الود میگویم: زهرمار! ڪوفت! شما میدونید خانوادم چقد منو تو فشار میزارن هے بیاید چرت و پرت بگید.
مهسا لبخند روی چهره ی خفھ شده در ارایشش، میماسد و میگوید: روانے! گریه نڪن.
_ توساڪت باشا.میگم خسته شدم یھ راه حل بگید،میگید با یڪے رفیق شو فرارڪن؟! به شمام میگن دوست؟
آیسان دستم را میگیرد و میگوید: خب شوخےڪرد. چتھ تو!؟
سرم را پایین میندازم و جواب میدهم: هیچے.
سحر_ ببین محیا،تاڪے اخھ؟!... عزیزم ماڪھ بد تورو نمے خوایم.
مهسا_ راست میگھ. من شوخےڪردم ببخشید.
ایسان_ بابا اومدیم بیرون خوش باشیم. گریه نکن دیگ!
برش دیگری از پیتزایم راجدا مےڪنم و نزدیڪ دهانم مے آورم. مهسا دستش را دراز مےڪند و مقابل صورتم بشڪن مےزند
_ اها.بابا توڪھ نمیری دیگھ ڪلاس خطاطے.من میخوام ازهفتھ بعد برم ڪلاس گیتار....
پایھ ای؟
باتردید نگاهش مےڪنم
_ گیتار؟
_ عاره.خیلے حال میده دختر. حالا ڪھ حاجے و حاج خانوم فڪ میڪنن میری خطاطے،سر خرو ڪج ڪن بیا ڪلاس گیتار.
گیج و ڪلافه برش پیتزایم را در ظرفش مے گذارم و جواب مے دهم: نمیدونم.مے ترسم!
ایسان_ ازبس...! بچھ جون،اینقد تو زندگیت ترسیدی ڪھ الان افسرده شدی.
سحر_ راس میگھ. تازه اگر گیتار زدن رو شروع ڪنے،میتونے جرئت خیلے چیزای دیگرم پیدا ڪنے.
ابروهایم را بالا میدهم و مے پرسم: ینے چے!؟
ایسان_ ببین آیکیو، تو میری ڪلاس گیتار.خب؟ بعد یمدت مثلا حاجے میفهمھ. تواین مدت تو تیپت هے رنگ عوض ڪرده، سو گرفتھ بھ طرفے ڪھ عشقت میڪشھ. بعدڪھ فهمید توخونھ داد میزنی ڪھ اقاجون من چادر نمے پوشم. من دوست دارم گیتار بزنم. دوست دارم بارفیقام برم بیرون!خودم زندگےڪنم. بهشت و جهنم ڪیلو چند؟!
نمیدانم چرا باجمله ی اخرش پشتم مے لرزد.تمام حرفهایش را قبول دارم اما نمے توانم منڪر قبر و قیامت بشوم.اما دردید من خداانقدر مهربان است ڪھ هیچ وقت مرا بخاطر چندتار بیرون مانده از شالم توبیخ نمیڪند .به پشتے صندلی ام تڪیھ مے دهم و بھ فڪر فرو مے روم.
رفاقت من و سحر و ایسان از ڪلاس زبان شروع شد. سن ڪم من باعث مے شد جذب حرڪات عجیب و غریبشان شوم.باهجده سال سن، ڪوچڪترین فرد گروه چهارنفره مان بودم. هرچقدر رابطھ ام بااین افراد عمیق تر شد، از عقاید و دوستان گذشتھ ام بیشتر فاصلھ گرفتم. هرسھ بزرگ شده ی خانواده های آزاد و بھ دید من روشنفڪر بودند. سحر بیست و سھ سال و ایسان سھ سال از او ڪوچڪتر و مهسا هم دوسال از سحر بزرگ تر بود. پدرم ازهمان اول باارتباط ما مخالفت مے ڪرد.اما من شدیدا به انها علاقھ داشتم. هرسھ دانشگاه ازاد اصفهان درس می خواندندو پاتوقشان سفره خانھ و تفریحشان قلیان باطعم های نعنا و دوسیب بود.یڪ چیز همیشھ دردیدم غیرممکن بنظر مے امد.آنهم این بود ڪھ هرهفتھ دوست پسرشان را مثل لباس عوض مےڪردند.تڪ فرزند بودن من مشکل و علت بعدی ارتباطم شد.
ومن براحتے تامرز غرق شدن در لجن و مرداب پیش رفتم....
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمے👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@zoje_beheshti
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
شالم را پشت گوشم مے دهم و دستم را براے سمند زرد رنگ دراز مے ڪنم : مستقیم!!
ماشین چندمتر جلوتر مے ایستد و من باقدمهاے بلند سمتش مے روم.درش را باز مے ڪنم و عقب ڪنار یڪ سرباز مے نشینم. در را مے بندم و پنجره را پایین مے دهم. گرماے نفرت انگیز تابستان پوست صورتم را خراش مے دهد. سرجایم ڪمے جابه جا مے شوم و بھ پشتی صندلے ڪاملا تڪیھ مے دهم. نگاهم به چهره ے سرباز مے افتد. از گونھ هاے سرخ و پوست گندمے اش مے توان فهمید ڪھ اهل روستاست. پسرڪ خودش را جمع مے ڪند تا مبادا بازو یا ڪتفش بھ من بخورد. بے اراده از این حرڪت خوشم مے آید. نمیدانم براے ڪارش چھ دلیلے را تجسم ڪنم!" حیا؟...ذات؟غریزه؟..گناه؟.شاید هم بے اراده این ڪار را ڪرده!"
نگاهم را سمت خیابان مے گردانم. اگر از ڪار پسرڪ خوشم آمده،پس چرا از حجاب فرار مے ڪنم؟
چند لحظھ مڪث مے ڪنم و خودم جواب مے دهم: خب معلومھ. این برخورد ڪلا باپوشش فرق داره.آدم میتونھ چادر نپوشھ ولے بھ مرد غریبھ هم نزدیڪ نشھ.بیخیال اصلا.
شانھ بالا مےاندازم و بازبان لبهایم را تر مےڪنم. طعم توت فرنگے رژ لبم در دهانم احساس خوشایندے را بھ مزاجم مے دهد. امروز اولین جلسه ے آموزش گیتارم خواهد بود.با تجسم چهره ے پدرم استرس و اضطراب بھ جانم مے افتد. زیپ ڪوچڪ ڪیفم راباز میڪنم و یڪ آدامس تریدنت ازجعبه اش بیرون مے آورم و در دهانم مے گذارم. خنڪے طعم نعنا در فضاے دهانم مےپیچد و استرسم را ڪمتر مے ڪند. بعداز پنج دقیقھ باصداے آرام، راننده را مخاطب قرار مے دهم ڪه: همین جا پیاده مےشم. و اسکناس پنح تومنے را دستش مےدهم. ازماشین پیاده مےشوم و به اطرافم نگاه مےڪنم.
_ مهسا گفت همینجا پیاده شو.تقاطع چهارراه... یھ...یھ..تابلو...امم...
چانھ ام را مےخارانم و چشمانم را تنگ میڪنم
_ خداروشڪر ڪورم شدم!
دست به ڪمر وسط پیاده رو مے ایستم و دقیق تر نگاه مےکنم
_ الهے بمیرے با این آدرس دادنت!
به پشت سرم نگاه مےڪنم. مردے ڪه روے شانه اش ڪیف گیتار آویز شده، به طرف خیابان مے رود، سمتش مے روم و صدایش مے زنم: ببخشید آقا!
صورتش را به سمت من بر مے گرداند و مے ایستد، لبخند نیمه اے مے زنم و مے پرسم: میدونید این اطراف آموزشگاه گیتار ڪجاس؟
به ڪیفش اشاره مےڪنم و ادامه مے دهم: بخاطر ڪیفتون گفتم، شاید بدونید!
لبخند ڪجے مےزند و جواب مے دهد: بله! منم همونجا میرم، میتونیم باهم بریم!
تشڪر میڪنم و باهم از خیابان عبور مےڪنیم.
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمے👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@zoje_beheshti
#رمان
#قبله_ی_من
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/10183
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/10193
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/10206
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/10216
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان
#قبلہ_ی_من
#قسمت_چهارم
عینڪ پلیس روے چهره ے هفت و استخوانے اش خیلے جذاب است.پیراهن مردانھ ے سورمھ اے و شلوار ڪتان مشڪے اش خبر از خوش سلیقھ بودنش مے دهد.
زیر چشمے نگاه و باهر قدمش حرڪت مےڪنم.آستین هایش را بالا زده و دستهایش را درجیب هاے شلوارش فرو برده.بھ ساعت صفحه گرد و براقش خیره مے شوم، صدایے درذهنم مے پیچد: ینے میشھ هم ڪلاسیم باشه؟
به خودم مےآیم و لب پایینم را مے گزم
_ اے خاڪ تو سر ندید پدیدت! بدبخت!
درخیابان غربے چهارراه مے پیچد و بعداز بیست قدم مقابل در یڪ ساختمان بزرگ مے ایستد. بدون آنڪھ نگاهم ڪند مےگوید: بفرمایید اینجاست.
_ ممنون!
داخل مے روم و به پشت سرم نگاه میڪنم
_ ینے اون اینجا نمیاد؟
مهسا یڪ تڪه شڪلات تلخ دردهانش مے گذارد و ڪمے هم به من تعارف مے ڪند. لبخند مے زنم
_ نه ممنون! تلخ دوست ندارم!
همھ منتظر آمدن استاد سرجایمان نشسته ایم. بعد ازچند دقیقه چند تقھ به در مے خورد و همان مردے ڪھ درخیابان مرا راهنمایے ڪرد ، وارد ڪلاس می شود. بدون عینڪ دودے یڪ چهره ے معمولے دارد. باسر بھ همه سلام مے ڪند و روے صندلے اش مےنشیند. یاد فڪر ڪودڪانه ام درخیابان مےافتم.
_ همڪلاسے؟هه.استادمونن!
گیتارش را از داخل ڪیفش بیرون مے آورد و خودش را معرفے مےڪند
_ رستمے هستم.استاد فعلے شما.البته میتونید محمد هم صدام ڪنید، مثل اینڪھ قراره درهفته سھ جلسه در خدمتتون باشم.
نگاهے ڪلے به جمع میندازد و میگوید: بنظر میرسه خیلے هم ازلحاظ سنے باشما اختلاف ندارم.
حرفش ڪه تمام مے شود. یڪے یڪے اسم و سن هنرجوها را میپرسد و یادداشت مے ڪند. به من ڪھ مے رسد لبخند عمیق و معنے دارے مے زند و میپرسد: و اسم شما؟
ازنگاه مستقیم و نافذش فرار مے ڪنم، به زمین خیره مے شوم و جواب مے دهم: محیا...محیا ایران منش هستم، هجده سالمھ.
یڪ تا از ابروهاے مشڪے و خوش فرمش را بالا مے دهد و میگوید: و ڪوچیڪ ترین عضو این ڪلاس.خیلی خوبھ.
نمیدانم چرا لحن صحبتش را دوست ندارم. باهمھ گرم مے گیرد و براے همه نیشش را باز مے ڪند.
میان دختران هنرجو، من ساده ترین تیپ را داشتم. درارتباط با آقاے رستمی ازهمان اول راحت بودند و حتے چند نفر آخر ڪلاس براے خداحافظے به او دست دادند! ڪمے احساس خفگے مے ڪردم.
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمے👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@zoje_beheshti
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
شڪ داشتم مسیری ڪه مےروم اشتباه است یانه. ته دلم مےلرزید، اما من مثل اسبے سرڪش با وجدان و لڪه هاے سفید و امید دلم به راحتے مے جنگیدم. احساس خوب ڪلاس تنها زمانے بود ڪھ رستمے گیتار مے زد و هم زمان شعر مے خواند! ناخن انگشت ڪوچش بلند بود و این حالم راحسابے بد مے ڪرد! گیتارم را هر بار به مهسا مے دادم تا باخودش به خانه ببرد و خودم باوسایل خطاطے به خانھ مے رفتم. یڪ چادرملے خریدم و به جاے چادر ساده و سنتی سر ڪردم. دیگر ساق دست برایم معنا و مفهومے نداشت. بندهاے رنگے خریدم و به ڪتونے ام مےبستم. به ناخن هاے بلندم برق ناخن مے زدم و ساعت هاے بزرگ به مچ دستم مے بستم. مادرم هر بار بادیدن یڪ چیز جدید در پوشش و چهره ام، عصبے مے شد و سوال هاے پے در پے اش را برایم ردیف مے ڪرد. اما من باحماقت محض پیش مے رفتم و روے خواسته ام پافشارے مے ڪردم. زمان ڪمڪ ڪرد تا جرئت پیدا ڪنم ڪه با آرایش ڪامل ولے نسبتا ملایم به خانه بروم و این براے خانواده ے من نهایت آبروریزی بود. جلسه اول تا دهم به خوبے پیش رفت و من هم درطول سه هفته خنده هایم بوے آزادے گرفت و تا شڪستن بعضے مرزها پیش رفتم.
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمے👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@zoje_beheshti
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
صداے گریه ے نازڪ و ضعیف حسین مرا از مرداب خاطراتم بیرون مے ڪشد. روزهایے ڪھ هر بار با یادآوریشان عذاب مے ڪشم. دفتر را مے بندم و زیر بالشتم مے گذارم. از روی تخت پایین مے آیم و حسین رااز گهواره اش بیرون مے آورم و تنگ درآغوشم مے فشارم. گریه اش قطع مے شود و چشمان روشنش را باز مے ڪند، ڪمرنگ لبخند مے زنم و لبهایم راروے پیشانے سفیدش مے گذارم. آرام به چپ و راست تڪانش مے دهم . صورت ڪوچڪش را به سینه ام فشار مے دهم و چشمان اشک آلودم را مے بندم. پسرعسلے من در همسایگے تپش هاے قلبم دوباره به خواب مے رود; صورتش را ازسینه ام جدا و یڪ دل سیر نگاهش می ڪنم. روے تخت مے نشینم و دفترم را از زیر بالشت بیرون مے آورم و بازش مے ڪنم، حسین را ڪنار خودم مے خوابانم و به فڪر فرو مے روم. مے خواهم ویدیوے زندگے ام را جلو بزنم، دوست دارم به تو برسم. مے خواهم از لحظه ے ورودت به زندگی ام بنویسم، طاقت مرور لجبازے هایم را ندارم. باید زودتر از خنده هاے تو تعریف ڪنم.
❀✿
تنها یڪ هفته به مهر مانده بود و من بدون داشتن آمادگے ذهنے براے درس خواندن روزها را پشت سر مے گذاشتم. من و مهسا درڪلاس گیتار دو دوست جدید به نامهاے پریا و پرستو ڪه دوقلو بودند، پیدا ڪردیم. یڪ خواهر ڪوچڪ تر از خودشان به نام پریسا داشتند ڪه دانشجوے دانشگاه تهران بود. چهره هاے بانمڪشان هر چشمے را جذب مے ڪرد. خوش لباس و خوش مشرب بودند و به سرعت باما گرم گرفتند. رفتار رسمتے درنظرم دیگر بد نبود.تقریبا ازحرڪاتش خوشم مے آمد. ازهم صحبتے با او لذت مے بردم. چند بارے هنرجوها را به ڪافے شاپ دعوت ڪرده بود و من در این جمع احساس راحتے مے ڪردم. یڪ ترم بھ سرعت تمام شد و من در آخرین جلسه جرئت زدن یڪ موزیڪ ساده را پیدا ڪردم. به تشویق رستمے چند بیت شعر هم خواندم و مقابل چشمان شگفت زده استاد موزیڪ را تمام ڪردم، ومن در آرزوے یافتن خودم، خودم را گم ڪردم.
❀✿
ناخن هاے بلندم را روے سیم هاے گیتارحرڪت مے دهم و لبخندے از سر رضایت مے زنم.
آیسان بادهانش دود قلیان را به صورت حلقه بیرون مے دهد و درعالم خودش سیر مے ڪند. زیر لب شعر قدیمی امید را زمزمه مے ڪنم:
اے گل رویایے
اے مظهر زیبایے
تو عروس شهر افسانه هایے...
پرستو ریز مے خندد و سرو گردنش را با صداے ضعیف من تڪان مے دهد. سحر با یڪ سینے شربت و شیرینے وارد اتاق مے شود و باغیض به آیسان مے توپد: بوے گند
گرفت اتاقم! جم ڪن بساطتو!
آیسان گوشه چشمے نازڪ مے ڪند و جواب مے دهد: اووو...ول ڪن بابا، بیا توام بڪش!
سحر سینے را روے میز دراورش مے گذارد و ڪنار من روے زمین مے نشیند. مهسا روے تخت دراز ڪشیده و ژورنال هاے سحر را تماشا مے ڪند. پریا یڪ لیوان شربت برمیدارد و مے پرسد: خب ڪے راه بیفتیم؟
پرستو از جا بلند مے شود و جواب میدهد: فڪ ڪنم تا شربتامون رو بخوریم و حاضر شیم ساعت سه شه!
آیسان تایید مے ڪند و یڪ حلقه ے دودے دیگر مے سازد. همگی به منزل پدرے سحر آمده ایم و قرار است رأس ساعت چهار بھ خانھ ے استاد برویم. درجلسه ے آخر ڪلاس گیتار همه را در روز چهارشنبه یعنے امروز بھ منزلش براے صرف عصرانه دعوت ڪرد. بعد از خوردن شیرینے و نوشیدن شربت همگے حاضر شدیم. من یڪ مانتوے بلند ڪھ در قسمت بالاتنه سفید و ازڪمر به پایین قهوه اے سوختً است مے پوشم. ساپورت مشڪے، ڪفش هاے چرم و یڪ روسرے ڪرم و بلند ترڪیب زیبایے را ایجاد مے ڪند.مقابل آینه ے میز دراور مے ایستم و به لب هایم ماتیڪ ڪمرنگے مے زنم.
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمے👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@zoje_beheshti
#رمان
#قبله_ی_من
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/10183
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/10193
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/10206
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/10216
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/10232
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝