بسم رب الصابرین
#رمان
#ازدواج_صوری
#قسمت_یازدهم
روزهای راهیان نور عالی بود
دیگه کم کم داشتیم به آخرین روزهای خادمی نزدیک میشودیم
تو حسینه طلاییه درحال جمع کردم وسایل بودم
که زینب صدام کرد پریا بیا گوشیت خودشو کشت
از نردبون اومدم پایین
-بله بفرمایید
سلام ببخشید خانم پریا احمدی ؟
-بله خودم هستم
ببخشیدشما؟
*حسینی هستم از جامعة الزهرای قم مزاحمتون میشم
-بله درخدمتم
*حقیقتا خانم احمدی یه خبر خیلی خوب دارم براتون
مقاله برسی وهابیت شما برنده کربلا شده
شما و دوستتون هردو 😳😳😳😳
صداها برام گنگ شد جا و مکان فراموش کردم 😶😶😶
با زانو افتادم زمین
فقط اشک میریختم نمیتونستم حرف بزنم
******************************
رواے صادق عظیمے
با صدای افتادن چیزی همه دست از کار کشیدیم
وقتی سرم برگردوندنم دیدم خانم احمدی افتاده زمین
با سرعت خودمو بهش رسوندم
خانم صادقی دوستش زودتر از من بهش رسید
صداش میکرد و تکونش میداد
پریا
پریا
چی شد،
تا بهشون رسیدم نگرانیم چندبرابر شد از مشهد این دختر ذهنم رو درگیر خودش کرده
سریع رو به یکی از خواهرا گفتم یه لیوان آب بیارید لطفا
لطفا دوستشون خانم نورمحمدی هم صدا کنید
خانم صادقی :داشت با تلفن حرف میزد
یهو اینطوری شد
-باشه آرامشتون حفظ کنید
خانم نورمحمدی که رسید
_وای پریا چی شد
لیوان آب دادم دستش و گفتم این آب بپاچید تو صورتش
خانم صادقی(زینب جوجه) چند تا زد تو صورتش
گوشی تلفن خانم احمدی برداشتم و گفتم الو
*ببخشید من داشتم با خانم احمدی حرف میزدم
-ببخشید شوکه شدن میشه به بنده بگید چی شده؟
*شما؟
هول شدم ناخودآگاه گفتم همسرشونم 😐
(وای این چی بود گفتی اخه😳😳😳)
*بهتون تبریک میگم خانمتون برنده کربلا شده 😯😯😯
نام نویسنده:بانو....ش
آیدی نویسنده:
@Sarifi1372
🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده حلال است 🚫
🕌🕌🕌🕌🕌🕌🕌🕌🕌🕌🕌🕌
https://telegram.me/joinchat/BkbbOT9oqvqdz2xeJEshAw
🕌🕌🕌🕌🕌🕌🕌🕌🕌🕌🕌🕌
@zoje_beheshti
بسم رب الصابرین
یه ربع بیست دقیقه ای طول کشید تا از شوک خارج بشم
همش میرفتم تو فکر باخودم میگفتم یعنی اقا طلبیده منو بااین فکرا اشک مهمونه چشمام میشد😭
بعداز اون که از شوک خارج شدم محدثه (نورمحمدی)و جوجه (صادقی) دورم رو گرفتن و گفتن اون لحظه تو غش کردی
عظیمی گوشیت برداشت گفت شوهرته
اولش شوکه شدم ولی خودمو جمع کردم گفتم
-بنده خدا خب نگران بوده فقط همین
من اونو خیلی وقته میشناسم
اصلا به ازدواج فکرنمیکنه
تمام عشق فکرش دفاع از حرمه
محدثه و جوجه: رفتی خونش عروسش شدی بهت میگم عشقش کجا بود
-پاشید جمع کنید خودتونو
سه چهارروز آخر سفر همش با اشکای من
نگهای نگران عظیمی ،محدثه و جوجه گذشت
با قطار برگشتیم
تمام راه برگشت سرم به شیشه چسبیده بودم
اشک میریختم
محدثه دستش رو گذاشت روی دستم گفت
پریا میری خونه میری کربلا دیگه خوشبحالته مطمئن باش شهدا واسطه شدند
-میترسم خانوادم نزارن
محدثه :توکل کن به خدا و پیغمبر
رسیدم خونه
سلااااام(حالم عالی بود ولی میترسیدم)
مامان_سلام به روی ماهت
_باباکجاس؟؟
_توحیاط الان میاد عزیزم
_میشه تا من وسایلمو بزارم هردوتون بشینید میخوام باهاتون صحبت کنم
_باشه برو زود بیا
همین که چمدون گذاشتم تو اتاقم سریع اومدم پیش مامان و بابا
مامان چایی اورد
_سلام باباجون☺️
_سلام دختر گلم
سفرت بخیر زیارتت قبول😊😊😊
_ممنون
-مامان کربلا بردم
مامان :مبارکت باشه
همزمان باذوق فنجون چای رو به دهنم نزدیک کردم
که بابایهو گفت :من نمیذارم
چایی پرید تو گلوم داشتم خفه میشدم
اشکام جاری شد صدام لرزید چرابابا؟😭😭😭
بابا همنجور که داشت از جاش بلند میشد گفت:ازدواج کن برو
_باباااااا😳😳😳😳
نام نویسنده : بانو...ش
آیدی نویسنده:
@Sarifi1372
🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی حلال است🚫
😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍
https://telegram.me/joinchat/BkbbOT9oqvqdz2xeJEshAw
😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍
@zoje_beheshti
بسم رب الشهدا
با حرف پدرم اشکام جاری شد
ناخودآگاه دویدم تو اتاقم
چادر مشکیم سرکردم
مادرم با نگرانی گفت پریا کجا میری ؟
هق هقم بلندشد 😭😭 میرم مزار شهدا
مامان:پریا پدرت خیر و صلاحت میخواد
هیچی نگفتم
تمام مسیر خونه تا مزارشهدا گریه کردم
تا رسیدم به مزارشهدا
همون ورودی روی پله نشستم
هق هقم بلند شد
چرا
چرا بامن اینطوری میکنی
آقا
من چه گناهی به درگاهت کردم
حسین زهرا
از بچگی به عشقت سیاه پوشیدم
از نوجوانی تو هئیتت کفشای عزادراتو جفت کردم
منم دل دارم
منم عشق حسین تو سینه دارم
تو گوش من بعداز اذان نام حسین گفتن
کام منو با تربت حسین باز کردن
یهو سارا با پسر خواهرشوهرش (صادق عظیمی) روبروم دیدم
سارا :چی شده پریا
خودم انداختم تو بغل پریا
پسرش بغل حسن آقا شوهرش بود
حسن آقا و آقای عظیمی ازما دورشدن
سارا:پریا نصف جونم کردی چی شده
-سارا😭😭
سارا😭😭
بابا گفت کربلا به قصد ازدواج
نام نویسنده:بانو.....ش
آیدی نویسنده:
@Sarifi1372
🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده حلال است 🚫
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
https://telegram.me/joinchat/BkbbOT9oqvqdz2xeJEshAw
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
@zoje_beheshti
بسم رب الصابرین
سارا:خب ازدواج کن
-سارا دیونه خب من قصد ازدواج ندارم
بعدش حالا تا کربلای ما مگه کسی هست که با من ازدواج کنه
سارا من نمیخوام بخدا ازدواج کنم 😭😭
سارا:پریا یه چیز بگم قاطی نمیکنی؟
-هوم
سارا:پریا تو که خوب میدونی صادقم مثل تو فراری از ازدواجه
-خب 🙄🙄
سارا:خواهرشوهرم، محمدآقا برای صادق شرط رضایت به دفاع از حرم
براش ازدواج گذاشتن
-من نفهمیم معنی این حرفارو
سارا:بیاید باهم صوری ازدواج کنید 😊😊
-ها😳😳
سارا:ها مرگ
ببین شما باهم ازدواج میکنید بعداز کربلای تو و اعزام سوریه ازهم جدا میشید
-یاامام حسین
یعنی تنها راه همینه 😔😔😔
سیاه شدن صفحه ازدواجمه
سارا:فکراتو بکن بهم خبربده 😍😍
این ساراخل شده والا به خود امام حسین قسم
قراره منو اون صادق بدبخت مطلقه بشیم
این ذوق و شوق داره
✋✋خاک
✋✋خاک تو سرمن
بااین دخترعمه داشتنم
ازپس گریه کرده بودم سرم درحال انفجار بود
ساعت ۹-۱۰شب که پاشدم با چشمای قرمز برم خونه
هنوز چندقدمی برنداشته بودم
که صدایی مانع حرکتم شد
صدای آقای عظیمی بود
عظیمی:خانم احمدی دیروقته اجازه بدید برسونمتون
-آخه
عظیمی:خواهرمن آخه واما و اگر نداریم
لطفا بفرمایید
آقای عظیمی میخواست ماشین روشن کنه
مانع شدم
۷-۸دقیقه ای میرسیدیم
وقتی رفتم داخل خونه
باصدای گرفته و لرزانی به پدرم گفتم :تنها راه کربلا رفتن یعنی فقط ازدواجه ؟😔😔😔😢😢
بابادرحالیکه سعی میکرد ناراحتیش نشان نده گفت: بله ازدواجه
به اتاق رفتم قرآن گرفتم دستم
خدایا خودت کمکم کن
قرآن باز کردم
آیه ای اومد براین محتوا که خدا بهترین سرنوشتها برای بندگانش رقم زده است
ادامه دارد...عصر❤️💙
نام نویسنده:بانو....ش
آیدی نویسنده:
@Sarifi1372
🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده مجاز است🚫
❤️💛❤️💛❤️💛❤️💛❤️💛❤️❤️❤️💛
https://telegram.me/joinchat/BkbbOT9oqvqdz2xeJEshAw
❤️💛❤️💛❤️💛❤️❤️💛❤️❤️💛❤️💛
@zoje_beheshti
#رمان
#ازدواج_صوری
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/7453
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/7466
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/7473
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/7488
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/7504
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/7511
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/7527
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/7534
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/7548
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/7556
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/7572
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/7579
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
بسم رب الصابرین
#رمان
#ازدواج_صوری
#قسمت_دوازدهم
گوشیم برداشتم با اشک چشم به سارا پیام دادم
-سارالطفا با آقای عظیمی حرف بزن
سارا:وای فدات بشم 😍😍
ممنونم گل من
حوصله جواب دادنش نداشتم
تخته شاسی کوچیک کنار تختمو برداشتم بغلش کردم
اشکام از صورتم روی تابلو میرخت
آقا چرا قرآن گفت بهترین سرنوشت
خدایا این چه زیارتیه
سرهمه کلاه میذارم میرم کربلا
یاحسین زهرا خودت کمکم کن
داشتم هق هق میکردم
که گوشی لرزید
پیام باز کردم
سارابود
متن پیام اینجوری بود
سلام پریا آقاصادق گفت فردا ساعت ۶مزارباشی
باهم حرفاتون بزنید 😍😍😍
باخودم گفت ذوق سارا قبول کردن سریع عظیمی
مشکوکه شدید
نام نویسنده :بانو....ش
آیدی نویسنده :
@Sarifi1372
🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده حلال است 🚫
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
https://telegram.me/joinchat/BkbbOT9oqvqdz2xeJEshAw
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
@zoje_beheshti
بسم رب الصابرین
روای صادق عظیمی
با زن دایی و دایی مزار شهدا بودیم دقیقا داشتیم دنبال راه چاره برای ازدواجم با خانم احمدی بودیم
دوسه ماه پیش تو مشهد زمانی که نمازم تموم شد
سربرگردونم
خانم احمدی با چفیه لبنانی دیدم
دیگه به نظرم اون دختر سرسخت و لجباز و یک دنده نبود
تو مرامم دوستی بانامحرم نبود
برای همین همون شب تو هتل به زندایی گفتم با خانم احمدی صحبت کنن
زندایی گفت الان اگه به پریا بگم یقینا میگه نه
صبر کن آقاصادق
تا ماجرای کربلا بردنش پیش اومد
امروز تو مزار زن دایی میگفت بهترین موقعه برای خواستگاریه
زن دایی با خانم احمدی حرف زد
و طوری گفت که مثلا این ازدواج از جانب منم صوریه
اما من عاشقشم 🙈🙈🙈
جنس زن لطیفه میدونم که میتونم عاشقش کنم
باید حتما خیال پدرو مادرش راحت کنم
خیلی استرس داشتم اخه اگه قبول نمیکرد چی😢
کلی دعاکردم شهدا رو واسطه قراردادم تا بتونم بهش برسم
وقتی ساراخانم باهام تماس گرفت تمام دنیا رو انگاربهم دادن از ذوق زیاد گوشیو از دم گوشم بردم عقب گرفتمش روبه روی صورتم چندبار نفس عمیق کشیدم و ازش تشکر کردم😍😍
خب خداشکر خانم احمدی قبول کردن فردا بریم حرف بزنیم
نام نویسنده :بانو.......ش
آیدی نویسنده:
@Sarifi1372
🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده حلال است 🚫
#یعنی_پریا_عاشق_میشه؟#
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
https://telegram.me/joinchat/BkbbOT9oqvqdz2xeJEshAw
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
@zoje_beheshti
بسم رب الصابرین
زن دایی و دایی تو پذیرایی داشتن با مادر حرف میزندن
زن دایی:آقا صادق بریم ؟
-بله
توراه که داشتیم میرفتیم مزارشهدا
زن دایی شروع کرد به حرف زدن
آقاصادق ببین پریا خیلی باهوشه
پس حواست باشه لو ندی عاشقشی
منم سربه زیر گفتم :بله چشم حواسم هست
بعداز یه ربع بیست دقیقه به مزارشهدا رسیدیم
خانم احمدی رو دیدیم
تو چهرش غم بیداد میکرد
زن دایی:بچه ها تا شما دو تا حرفهاتون بزنید
ماهم سر مزار شهید حاج سیدجوادی فاتحه میخونیم
با خانم احمدی سمت مزار شهیداسدی و شهید سیاهکلی(سیاهکالی) به راه افتادیم
یه ربع بیست دقیقه ایی گذشت
و من فقط شاهد اشکهای که رو صورت خانم احمدی میریخت بودم
میدونستم حالش بده😞
-خانم احمدی نمیخواید حرفی بزنید؟
خانم احمدی با صدای گرفته :نه شما بفرمایید
-زن دایی بهتون گفته حتما من عاشق سوریه و دفاع از حرمم
خانم احمدی:بله گفته 😔😔
آقای عظیمی من واقعا قصد ازدواج ندارم
از این بازی هم متنفرم
-بله درست میگید
دوره قم هستید؟
خانم احمدی :بله
-خب چون من خیلی عجله دارم برای رفتن
"""باخودم گفتم صادق فقط برای دفاع عجله داری یا میخوای مطمئن این دختر زن شرعی و قانونیته
بعد بری؟"""""
دوروز اول دوره میگم تماس بگیرن
کل حرف زدن ما ۱۰دقیقه هم طول نکشید
خانم احمدی خودشون رفتن
منو زن دایی و دایی هم نشستیم همون جا
زن دایی: آقا صادق حتما باهم باید بریم به مامان و بابای پریا بگیم
که شما عاشق پریا هستی
من باخجالت تمام گفتم :چشم 🙈☺️
نام نویسنده: بانو......ش
آیدی نویسنده:
@Sarifi1372
🚫کپی فقط با حفظ نام آیدی حلال است🚫
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
https://telegram.me/joinchat/BkbbOT9oqvqdz2xeJEshAw
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
@zoje_beheshti