eitaa logo
به هوای سیل
82 دنبال‌کننده
1هزار عکس
203 ویدیو
41 فایل
سفر به پلدختر و چیزهای دیگر
مشاهده در ایتا
دانلود
تا لحظاتی دیگه میریم به استقبال قسمت ششم واژه های گمشده.... کجای مجلس نشستی عزیزی که منتظر قسمت بعدی بودی؟
اسماعیل واقفی قسمت ششم ققنوس آتشش خاموش شد و یک تخم دو زرده از خودش به جا گذاشت. حکیم ابولقاسم فردوسی سوار بر سیمرغ از دور پیدایش شد. دخترکان به هفت گروه ده تایی تقسیم شدند بعد به ده گروه هفت تایی بعد به دو گروه سی و پنج تایی بعد به دو گروه سی تایی و یک گروه ده تایی. سیمرغ تخم دوزرده را با بالهای بلندش برداشت و نشست رویش. حکیم ابوالقاسم گفت امروز املت داریم. رفتم جلو وبا حکیم چایی نخورده پسرخاله شدم. رودکی تَرک حکیم روی سیمرغ نشسته بود و گفت اینجا هم که بوی جوی مولیان نمی آید. چقدر گفتم همان پیچ اول مرا بنداز پایین خودم چتر دارم. حکیم داشت درد می کشید. گفتم چه شده است، گفت: - بسی رنج بردم در این سال سی!!! همه دخترکان با همدیگه گفتند: - الهی برات بمیریم حکیم الهی برات بمیریم حکیم. کوزه را زدم زیر بغل و رفتم جلو دخترکان و شروع کردیم به سرود همخوانی - ای کوه سپید پای در بند، ای کوه سپید پای در بند. گوزن که تا حالا داشت سیب می خورد سلانه سلانه شروع کرد به راه رفتن. گفتم کجا بودی تا حالا، گفت: - سر قبر شغالا در نگاهش کلیله و دِمنه موج می زد. استکان چایی را برداشت و مثل یک گوزن اشرافی شروع به نوشیدن کرد. حتی چشم های اعلی حضرت ژولیوس سزار خیره شده بود به چشم های همیشه خمار گوزن. گفتم: - حضرت اعلی حضرت همایونی ژولیوس سزار خوش آمدند. و با شعر های حکیم ابوالقاسم فردوسی از ژولیوس سزار پذیرایی کردم. ژولیوس گفت می روم هوایی تازه کنم. زال داشت به گل های باغ آب می داد که از دل درخت های باغ بیرون آمد و آهسته در گوش حکیم فردوسی گفت: - ژولیوس قهوه ی جمیله ای تور کرده و به لهو ولعب مشغول است. قهوه ی جمیله ای تور کرده و به لهو ولعب مشغول است.
هدایت شده از به هوای سیل
اسماعیل واقفی الله فرمود و ملائکه اطاعت کردند؛ غیر از یکی. در محل تلاقی نشانم دادند که چگونه گِل آدم را سرشتند و به پیمانه زدند. یکی از ملائکه یک بطری ودکای طهور چهل درصد برداشت و " او" را آفرید. پنجاه هزار سال بعد " او " رفت روی تپه ای نزدیکی کوه قاف و من ماندم حیران که چه کنم؟ رفتم و گفتم: - آهای من چه باید بکنم؟ من در خودم https://eitaa.com/havaseil
سلام این شما و این هم قسمت هفتم... تا دقایقی دیگر...
اسماعیل واقفی قسمت هفتم حکیم به من گفت: - چاییت سرد نشه فرزندم بعدش بلند شد و به رستم گفت: - ای تهمتن بتاز بر این جِلف مردک مُزلَّف. رستم تازید و تازید. به ژولیوس تازید. به من تازید. به سهراب تازید. به دیو سپید مازندران تازید. به اسفندیار تازید. به سِلم و تور تازید. به ایرج و تورج تازید. به گُرد آفرین تازید. به وشم گیر تازید. به وَشتی همسر خشایار شاه نتازید. به نعمان بن بشیر پدر زن مختار هم تازید مختار اومد یه چک زد تو گوشش رستم دیگه نتازید. همه دیدیم که رستم رفت افتاد تو چاهی که شغاد کنده بود همانجا شغاد را دوخت به یک درخت و بعدش مرد. توی چاه رستم گفت: - مرد ایستاده می میرد! بعد از کشته شدن رستم، ژولیوس دمش را روی کولش گذاشت و شروع کرد به کشور گشاییدن. خوبِ خوب که کشورش را گشایید رو کرد به خسرو که روبروی حکیم نشسته بود و گفت: - اگه مردی زنگ خونه بیرون واستا! خسرو پرویز گفت: - هیچ وقت یک ایرونیو تهدید نکن. با این جمله، ما تحتِ ژولیوس سزار شروع به سوختن کرد، بوی بدی همه روم را برداشت. همه از روم کوچ کردند. روم خراب شد. شهرهاش خراب شدند. معبد پانتنون ویران شد. کلزئوم خراب شد.گلادیاتورها مریض شدند. برج کج پیزا افتاد و شکست. گالیله پای برجِ افتاده ی پیزا نشست و یک دل سیر گریه کرد. شیخ بهایی گفت بهایش را بدهید برجتان را می سازم ، اینبار صافِ صاف. شیخ بهایی ایستاده بود پای کار. مهندسی می کرد برای گالیله. نقشه را کشید و گالیله دنبال کارهای شهرداریش می دوید. شهردار روم دو تا از معاونانش را فرستاد. ارشمدیس و فیثاغورث آمدند برای ساختن برج. شیخ بهایی چند بار تذکر داده بود که اگر دقت نکنید دوباره کج خواهید ساخت و آنها دقت نکردند. برج کج شد. سنگ های مرمر ریختند روی سر مردم. خسرو با صد هزار لشکرِ تا مغز مسلح آمده بود. ارسطو گِل لقط می کرد. ارشمیدس آب می ریخت روی کاه ها تا خیس بخورند و کاه ها را با گِل ها قاطی می کرد. ارسطو گفت: - زمستونای روم خیلی برف و بارون میاد. اگر دوباره کج بسازیم، کاهگل روی پشت بوم برج بند نمیشه ها. شیخ بهایی برگه های شهرداری را امضاء نکرد. ارسطو ناراحت شد. گالیله تف انداخت روی زمین برج. شاپور اول، والرین را اسیر کرد. دختر والرین دیوانه شد. می رقصید و می رقصید. فیثاغورث آمده بود تماشا. شیخ بهایی نگاه عاقل اندر سفیهی به فیثاغورث انداخت و دختر والرین را برای پسر فرمانروای ساوه نشان کردند. یک انگشتر فیروزه نیشابور و یک تکه پارچه چادری فرستادند برای دختر والرین. سربازان خسرو، دختر والرین را بردند و به آن هفتاد دختر تحویل دادند. ⭕️ @havaseil
اسماعیل واقفی قسمت هشتم سربازان خسرو، دختر والرین را بردند و به آن هفتاد دختر تحویل دادند. آن هفتاد دختر داشتند برای کنکور آماده می شدند و از قبول آن شاهزاده خانم سر باز زدند. سرباز های خسرو هم سر باز زدند. دختر والرین هم سر باز زد. شیخ بهایی هم از قبول ساخت برج سرباز زد. از تولیت مسجد شاه عباس اصفهان یک نامه ی کاری فرستادند برای شیخ بهایی و گفتند: - قدر زر زرگر شناسد، خر چه داند قیمت نقل ونبات. قند ها کوپنی شدند، نبات داغ ها را یک نفس بالا کشیدم. شب کنکور نبات داغ زیاد خورده شد. دخترکان در کنکور قبول شدند. هر کدام در رشته ای که دوست نداشتند درس خواندند. مهندس ها دکتر شدند. مدیر ها قاضی شدند. قاضی ها مهندس شدند. ماهی گیر ها مسئول. مسئول ها پرنده فروش. دخترکی کبریت فروش. یکی دیگر هم حنا دختری در مزرعه. یکی دیگر رفت دنبال مادرش گشت. یکی دیگر مانده بود چه کار کند رفت ادامه تحصیل داد. قبادِ اول از پدرش اجازه گرفت و فیتیله موتور سوارانی که جلوی دبیرستان دخترانه تک چرخ می زدند را پیچید. دخترکان درسشان بهتر شد. رفتند ترم دوم. ترم سوم.ترم چهارم. ترم پنجم. ترم ششم. سال چهارم تمام شد. فریدون با حکیم فردوسی داشتند چای میخوردند که ناگهان خروش از خم چرخ چاچی بخواست. فریدون چاییش را هورت کشید. بنّاهای برج پیزا برج را خراب کردند و رفتند. چند کارگر فیلیپینی منتظر بودند پاپ بیاید تا از او پولشان را بگیرند. گالیله گفت چند طی کرده بودید؟ یکی شان گفت روزمزد بودیم روزی یک پشیز. گالیله گفت ولی پشیز که واحد پول ما نیست. پاپ که آمد کارگرهای فیلیپینی گفتند ما پولمان را می خواهیم. گالیله گفت روزمزد بودند روزی یک پشیز. پاپ گفت: - اصلاً به من چه! لقمان سرش را از توی کتاب بلند کرد و به پاپ با دستش جوری اشاره کرد که یعنی انگار پشت دستی می خواهی. پاپ گفت: - اصلا به من چه! لقمان یک مشت فلفل ریخت توی دهانش. گالیله دوباره نشست و گریه کرد. این بار مهندس های برج میلاد برایش یک پیامک فرستادند و قرار شد نمونه های سازه پیشنهادی را تلگرام کنند اما نکردند. گالیله تلسکوپش را برداشت و آمد در سرزمین نقره ای و نقشه ای جلوی گوزن من پهن کرد و گفت: - می بینی!؟ زمین گرد است. گوزن سرما خورده بود به خاطر همین یک فین کرد و هرچه در بینی اش بود پاشاند روی نقشه های گالیله. گالیله را کارد میزدی خونش در نمی آمد. فردوسی گفت: 🔰 @havaseil
نظرات فراموش نشه... دوستانی که تا حالا داستان رو خوندید به نظرتون آخرش چی میشه؟؟؟
اسماعیل واقفی قسمت نهم🔰 فردوسی گفت: - بیا اینجا چای دارچین بخور با گُل و هِل. تو هم مثل من بسی رنج بردی در این سالِ سی. تا شب صبر کنی املت آماده میشه باهم میزنیم به بدن. گالیله گفت: - مزاحم نمی شوم. یک تکه کوکوی دو شب مانده دارم همان را می خورم. سیمرغ کله اش را از داخل تخم دوزرده بیرون آورد و گفت: - داداش من ققنوسم گوزن داشت می رفت داروخانه برای خودش پُروفن بگیرد که ژولیوس سزار، ما تحتش را نشان داد و گفت یک عدد پماد سوختگی لطفاً. گوزن گفت:برایت چسب زخم می گیرم. همانجا از کنار درختِ ایستاده راه افتادم. درخت فریاد زد: - مرد ایستاده می میرد! دخترکان حالا جلوی کوه ایستاده بودند و به تصویر سقراط نگاه می کردند. سقراط گفت: - این زمین از داخل پوک می شود اگر حواستان به بوگاتی نباشد. بوگاتی را نگاه کردم دیدم بله چه می بینم. مهندسان آلمان نازی تمام موتور بوگاتی را بیرون ریخته بودند. تمام دست و بالشان پر از گریس های سبز بود شانزده پیستونش را کشیده بودند بیرون و در دو ردیف هشت تایی مرتب کرده بودند. بوگاتی را با انگشت نشان دادم وگفتم چرا اینطور شده. مهندسان آلمان نازی همگی با هم گفتند: - خِش خِش خِش می شد فهمید که اعصابشان به هم ریخته. یکی از آنها تفنگ برنویش را در نفت گذاشته بود تا زنگ نزند. تفنگ برنو تفنگ خوش دستی بود که گالیله هم قرار بود با آن کله پاپ رابترکاند که شیخ بهایی او را از مبارزه مسلحانه منع کرد. شیخ بهایی که اهل منطق و گفتگو بود به او گفت که نباید کسی را بکشی به خاطر همین هم گالیله رفت و دروغ گفت: - اعلی حضرتا! جناب پاپا! باشه قبوله! زمین گرد نیست! همین یک جمله را گفت و از کنار کلیسایی که دو تا کوچه بالاتر از برج پیزا بود بیرون آمد. ژولیوس سزار با ارابه ای طلاکوب شده که دو تا اسب مردنی می کشیدندش جلوی گالیله ترمز خاکی کشید. خط ترمز به جا مانده از ارابه روی روحیه فیثاغورث تاثیر گذاشت و باعث شد از آن محله برود و در قندهار یک خانه روستایی بخرد با صد راس گوسفند و به کشاورزی و دامداری مشغول شود. مردم روم که حالا دیگر کوچ نمی کردند. رفتند سر خانه زندگی شان. فیثاغورث گفت: - فقط من زیادی بودم. هان! @havaseil
هدایت شده از علی
👈 دو رکعت نماز «وحشت از سپاه ایران» می‌خوانم قربتاً الی الله...😜 الله اکبر...😂 @ham_safare_ba_shohada
اسماعیل واقفی قسمت دهم🔰 فیثاغورث گفت: - فقط من زیادی بودم. هان! به خاطر همین تمام گوسفندانش را به یک تاجر موفق قندهاری فروخت و به جایش یک سگ هار خرید و دو کله قند که اشتانتیون بود. فیثاغورث که مطمئن بود سرش را کلاه گذاشته اند سریع یک دربست گرفت و رفت دادگاه لاهه از تاجر قندهاری شاکی شد. مردم قندهار رفتند پاچه فیثا را گرفتند که تورا به جان مادرت بیخیال شو. طالبان پدر مارا درآورده. ژولیوس سزار با ارابه آمد آنجا و جلوی فیثاغورث ترمز خاکی کشید. خاک به هوا بلند شد. تمام قندها خاکی شد. فیثاغورث گفت این قندها را دیگر سگ هم نمی خورد. ژولیوس سزار گفت: - بپر بالا بریم سمرقند آنجا یک مشتری دست به نقد ایستاده. فیثاغورث گفت: - برو بابا عنتر لقمان که خیلی اتفاقی از همانجا رد می شد از فیثاغورث درجا ادب آموخت. ولی برای اینکه به فیثاغورث بفهماند ادب یعنی چه یک بسته فلفل بزرگ قرمزِ سابیده شده را در دهانش خالی کرد. فیثاغورث مثل کسی که به او برخورده باشد با اخم و قاطعیت گفت: - من از اینجا میرم! ولی نرفت. پروفسور سمیعی داشت مغز ژولیوس سزار را با انبردست بیرون می کشید. بقراط رفت آمپول بی حسی زد به دندان عقلش. مغز ژولیوس شل شد و از داخل جمجمعه اش کنده شد و پاشید به روی کاه گل های روی پشت بام. سیده زهرا حسینی با مقوا مغز ژولیوس سزار را جمع کرد و ریخت داخل یک پاکت و فرستادند برای پاپ. پاپ گفت: - اصلا به من چه! هیچ کس چیزی نگفت. همه ساکت بودند. لقمان یک مشت فلفل در دهان پاپ ریخت. پاپ در حالی که گریه می کرد سوار ارابه ژولیوس سزار شد و آمد خدمت سقراط. سقراط آنجا نبود. همه ترسیدند. کسی فریاد زد: سقراط کجاست؟ و من دستم را گرفتم روی سینه ام. هنوز شیشه صد در صد روی سینه ام بود. 🌐 @havaseil
اسماعیل واقفی قسمت یازدهم🔰 کسی فریاد زد: سقراط کجاست؟ و من دستم را گرفتم روی سینه ام. هنوز شیشه صد در صد روی سینه ام بود. مهندسان آلمان نازی افتاده بودند دنبال بوگاتی پیستون های بوگاتی تمام زمین و زمان را در هم می کوبید در دو ردیف هشتایی. هر سیلندر چهار شمع داشت و شمع ها آتش زده بودند به جان زمین و زمان. مهندس آلمانی گفت: - این شمع ها آشغالی بود بهت انداختن. گالیله دروغ گفت. پاکت های شمع ها را نگاه کردم رویش نوشته بود تولید کننده بهترین و تقلبی ترین شمع های روم. زیرش نوشته بود گالیله. فردوسی می خواست چیزی بگوید که گفتم: - اول باید تکلیف این بوگاتی را روشن کنیم. حکیم هم بی خیال شد. به خاطر همین سکوت به موقعش بود که عاشقش بودم. یکی از نازی ها داد زد روشن نمی شود باید زنگ بزنیم افسر بیاید بعدش آمبولانس بیاید بعدش جرثقیل بیاید. بعدش آبروی سازندگانش را با بوگاتی با هم ببرد. بوگاتی افتاده بود کنار جاده و چند نفر دورش جمع شده بودند و می گفتند: - واعطشا به بوگاتی، واعطشا به بوگاتی زمین شروع کرد به لرزیدن، کوه لب به سخن گشود و گفت: - من از اول هم می دانستم که بوگاتی ها را با نقشه بهت انداختند. ژولیوس سزار لِنگهایش را روی هم انداخت و گفت: - اونی که خر نداره از کاه و جو اش خبر نداره. خر نداره خبر نداره. خر نداره خبر نداره. یکی از نازی ها غمضه ای آمد و بادی به سبیلش انداخت و با ناز گفت: - بله بله بله خبر نداره. سپاه ساسانی ریخت سربازای نازی را برد بازداشت گاه. مامور امنیت ملی ساسانی پشت میزش نشسته بود داشت با سبیل چخماقی اش ور می رفت که یکهو خر را آوردند تو. مامور امنیت ملی دست کرد توی خورجین خر و یک مشت جو ریخت توی لیوان آب و شروع کرد به هورت کشیدن. جو ها خیس خوردند و خیس خوردند تا منفجر شدند و از دلشان کلی جوانه پرتاب شد بیرون شاخه های جو همه جا را گرفت. شاخه هایش جوانه زد و جوانه زد رسید به تیسفون. ❗️ @havaseil