eitaa logo
به هوای سیل
82 دنبال‌کننده
1هزار عکس
203 ویدیو
41 فایل
سفر به پلدختر و چیزهای دیگر
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از کفرناحوم
کفرناحوم مجموعه روایاتیست استنباطی از حضرت عیسا علیه السلام که در مقابل عیسایی که در انجیل شراب میخورد و خودش را خدا میداند و به هیچ کاری کار ندارد و آخر کار هم مصلوب از دنیا میرود http://eitaa.com/joinchat/3624665109C1c9acdb484
هدایت شده از کفرناحوم
از بیابانی در حال گذر بودند ، که بسیار کم آب و علف بود . یوحنا پیش از همه چشمش به لاشه ی سگی افتاد که لاشخور ها شکمش را دریده بودند ، و مگس ها دور و برش بسیار بودند...بی آنکه بفهمد به حالتی که اشمئزاز از لب هایش بیرون میریخت داد زد : استاد... چه قدر مگس ... و هر کدام چیزی گفتند ... یکی گفت : بوی بدی دارد ... آنیکی گفت : چیزی ازش نمانده ، شیرازه ی حیوان از هم پاشیده و دیگری بینی اش را گرفت و رد شد و عیسا تاملی کرد و گفت : مگس ، زخم را میبیند و فقط بر آن مینشیند ... شما ، چون او نباشید ... زیبایی های هر چیز به فطرت شما نزدیک تر است ، آنرا ببینید و خود را به هیچ و پوچ میازارید... یهودا که پیش از همه گام بر میداشت ، برگشت دستش را سایه بان چشمش کرد ، همین که عیسا به او رسید با صدایی بلند که بی شباهت به فریاد (اعتراض) نبود گفت : استاد... زیبایی این لاشه ی متعفن در چیست ..!؟ و عیسا همانطور که عصا به زمین میزد و میرفت ، لاشه پشت سرش بود ، و بی آنکه به جسد نگاهی کند گفت : دندانهایش ... ببین یهودا ، چه قدر سپید و مرتب است ... آیا این دندانهای زیبا چیزی جز آن یگانه را بخاطرت میآورد تا روح یک سرگشته را به او رهنمون سازد...؟ چند لحظه ای گذشت و یهودا دید متّی صدایش میکند ، همه رفته بودند ولی او غرق در سپیدی و نظم دندان های حیوان بود ... http://eitaa.com/joinchat/3624665109C1c9acdb484
قسمت پانزدهم🔰 ...و از میان برف ها راه افتادم به سمت قله. کشتی بزرگی روی برف ها شناور مانده بود. یک نفر از توی پنجره سرش رابیرون آورده بود. چند نفر روی کشتی ایستاده بودند. گفتم به کجا چنین شتابان؟ گفتند: - کوه قاف - صبر کنید من هم می آیم. کشتی به راه افتاد. من هم همراهشان رفتم. هوا که خوب شد کشتی هم به زمین نشست. از آنها خداحافظی کردم و به دنبال کوه قاف از کنار نهر فرات و نخلستانهای کوفه گذشتم. کنار نهر نشستم و کوزه را گذاشتم کنار خودم. کوزه افتاد در نهر ولی همانجا وسط آب شروع کرد به غوطه خوردن مثل هندوانه ای که برای سیزده به در انداخته باشی اش توی آب تا خنک شود. کوزه را برداشتم تا راه بیفتم. آب از سر و روی کوزه می چکید. گذاشتمش داخل خورجین و افسار گوزن را گرفتم و راه افتادم. وقتی از کنار فرات بلند شدم سیمرغ ها آمدند تا آب بخورند. هر قلپ آبی که می خوردند سرشان را به آسمان بلند می کردند و آروغ آتشینی می زدند که دل آسمان برایشان کباب می شد. سیمرغ ها شبیه اژدها شده بودند. یکی از آنها گفت: - واقعا برات متاسفم. تو هنوز فرق اژدها و سیمرغ رو نمی دونی. مهمتر از اون اینکه، داداش من ققنوسم! بابا به پیر به پیغمبر من ققنوسم! نمی دانم چه گیری داده که ققنوس است. آخر یکی بگوید اصلا به من چه! یکهو پاپ سرش را آورد در قاب تصویر و گفت: اصلا به من چه! لقمان از همان پشت یک مشت فلفل ریخت توی دهانش. راه افتادم. کشتی از دور کوچک و کوچک تر می شد. جاده ای خاکی که دوطرفش درخت های نخل افراشته و زیبا بود. همه چیز آرام بود گوزن داشت برگ های نخل ها را می خورد و پشت سر من می آمد نخل هایی که هر کدام سی چهل متر ارتفاع داشتند و من نمی دانم قد گوزن چطور به آن بالا می رسید. 🌷 @havaseil
هدایت شده از  نهج البلاغه 🇮🇷
4_6010188547519152282.mp3
2.84M
🌺 مناجات بسیار زیبا و دلنشین 🌺 تقدیم به #امام_زمان (عج) ❤️ جهان بی تو 🎤 حامد #جلیلی #اللهم_عجل_لولیک_الفرج @nahjol_balagheh ┄┅─✵🌺✵─┅┄
به هوای سیل
🌺 مناجات بسیار زیبا و دلنشین 🌺 تقدیم به #امام_زمان (عج) ❤️ جهان بی تو 🎤 حامد #جلیلی #اللهم_عجل
شهادت امام جواد علیه السلام رو به امام عصر تسلیت عرض می کنیم. آجرک الله ای صاحب زمان و زمین.🏴 قبله عالم، قطب عالم ای آخرین قافیه شاه بیت آفرینش، بیا.🌷
واقفی قسمت شانزدهم🔰 نخل هایی که هر کدام سی چهل متر ارتفاع داشتند و من نمی دانم قد گوزن چطور به آن بالا می رسید. مرد عربی آمد و به گوزن گفت: تو دست زرافه را از پشت بستی. گوزن نفهمید .مرد به فارسی گفت: گوزن نفهمید. به انگلیسی گفت: گوزن نفهمید. به رومی گفت: گوزن نفهمید. مرد عرب یک زرافه را آورد و دست هایش را از پشت بست. زرافه روی دوپای عقبش ایستاد. مثل یک انسان متمدن که روی دوپایش راه می رود گوزن باورش نمی شد قد زرافه به نخل ها رسیده باشد. هردو، برگ های نخل می خوردند. یک طرف جاده سواحل خلیج فارس بود و طرف دیگر کوه های پر از برف سیبری که اسکیموها از سرمای قطب به آنجا آمده بودند و تزار روسیه داشت بینشان داس و چکش پخش می کرد. به ایستگاه بازرسی رسیدیم. من عکسی نشان دادم که از روی عرشه کشتی سلفی گرفته بودم. سلفی با آب. فقط قله ها پیدا بودند. کشتی روی آب افتاده بود و فقط قله ها از زمین بیرون بودند. مامور اول پرسید نامت چیست؟ گفتم: او. گفت به کجا چنین شتابان: گفتم به قاف می روم. در پی خودم هستم. هر دو سری تکان دادند و نگاه ظالم اندر سفیهی بهم انداختند و گفتند: - کنار آن پل بایست تا صبح دولتت بدمد. هر چه ایستادم صبح دولتم ندمید. یعنی اصلا ظهر یا بعد از ظهر و شب دولتم هم ندمید چه برسد به صبح. زرافه گفت: - داداش بدی خوبی دیدی حلال کن. و خودش را پرت کرد در دره ای که پل روی آن کشیده شده بود. زرافه دراز شد و دراز شد. مثل یک نوار باریک، شبیه یک مو باریک. داشتم فکر می کردم شاید همین صبح دولتم باشد. رنگش که زرد بود . دمیده بود در خودش و دراز شده بود. رفتم به مامور ها گفتم که آیا همین زرافه، صبح دولتم نیست که دمیده شده؟ گفتند: - کجا می خوای بری، باش کارت داریم. گفتم خب چه کار کنم؟ نگاهی به من کردند و گفتند: 🌕 @havaseil
سلام به همگی بسم الله آقا این موزیک ویدیو رو دیدم... به نظرم یه دسته وقتی این کارو میبینن به سادگی این گروه میخندن که چقدر ابلهانه میخوان شهادت رو مصادره کنن گروه دوم خیلی ذوق می کنن که ابی هم داره حرفای اونا رو میزنه و چهل ساله همش دارن میگن جنگ و حزب اللهی های جنگ طلب و سو استفاده گر و ... دسته سوم هم که کلا همیشه گیج هستند اینجا هم گیجن نمی تونن تشخیص بدن این ابی عزیز ما چی می خواد بگه... در واقع جریان چروکیده فراری بعداز چهل سالبهاین نتیجه رسیده که بابا چهل سال لگد زدیم به ارزشهای این مردم دیدیم ثمرش را حالا بریم آرمان هاشونو مصادره کنیم تا ببینیم ثمرش را... ثمره اش هم اینه که به زودی جوانان برومند ایران زمین یک مشت خیلی خفن گره می کنن ولی... ولی چون کار تخصصی و گروهی وتشکیلاتیشون ضعیفه آخرشم آقا باید خفه شون بکنه... در مورد این موزیک ویدیو بگم که داستان داره یعنی چی؟ یعنی از همون اول با یه ابهام شروع میشه و درگیرت می کنه... حالا داستان چیه؟ داستان سلول بنیادین رسانهاست برای تاثیر گذاری...یعنی الان راز بقا هم بخوان بسازن اول یه بچه نهنگ نشون میدن بعدش تو همزادپنداری میکنی با نهنگه بعدشم برات مهم میشه و عشق آغاز می شود...😊 پیشنهاد من اینه که تا دوستان داغ هستند برن حوزه هنری واحد آفرینشهای ادبی و توی کلاسهای داستان نویسی شرکت کنن... خودم چهار سالهدر ارتباطم دیدم ثمرش را...دیدم که میگم...😊😍 حاج ابی کارت خوب بود ولی المومن کالجبل الراسخ....😊☺️ @havaseil
قسمت اول به هوای سیل. جهت یاد آوری😊
هدایت شده از به هوای سیل
نوشته اسماعیل واقفی قسمت اول i) قلب قلب خانه ایست که دچار سیلاب شده. از کینه ها تلنبار شده. خانه هایی که ابتدا باید سیلاب دست از سرش بردارد.آبها که فروکش کرد.گل و لای لجن را باید بیرون ریخت با سختی و مرارت. گلهای چسبناک و بدبو. گِل که بیرون رفت باید با فشار دستگاه کارواش یا واتر جت تیغ زد گلهای مانده بر روی در و دیوارِ دل. یک نفر با فشار آب بپاشاند بر روی در و دیوارِ دِل تا گِل های ریز و کوچک هم باقی نماند. چند نفر هم مرتب طی بزنند مثل زمین والیبال موزاییک های خانه های روستایی را. آخرین نفر هم باید بماند تا با کارواش چکمه اش را بشویند و تک و تنها کار را تمام کند. به شرط اینکه گل ولای از درز های کمد و تَرَک های دیوار دوباره جاری نشود. قصه همین است. قصه سیل ویرانگر که از آب احیاگر ایجاد شده. همین و بس. آبی که مظهر شفافیت و رحمت و نرمی و آرامش است. آب حق است که از آسمان نازل می شود. انزل من السماء ماء. آسمان آبی. مثل همین آسمان پلدختر. وقتی از توی شیشه ی دودی نگاهش نکنی. ظهر پنج شنبه می رسیم پلدختر. طلبه های میبدی همراهمان هستند به حساب ریز سی و دو نفر. پنج نفر طلبه بافقی. سه نفر طلبه سفیرانی البته با خودم سه نفر. من، وحید و رضا حرمزه و دوست وحید. می شویم چهار نفر. شبیه دالتون ها به قواره ی بدنی. مجتبی 194، وحید 185، رضا172، خودم166. راننده خلقش تنگ است: - به ما گفتن پلدختر، جلوتر راه نیست یکی از بچه ها می رود پایین اشاره میکند که راه است بیا. راننده اوقاتش فضله مرغی تر از این است که با اشاره کاری سامان بدهد: - مگه سواریه. نمیشه من برم گیر بیفتم کی جواب میده. یکی از ملبّسین پیاده می شود و می رود توی شکم جاده ی شلوغ پلوغ. بنز تک با کله ی نارنجی اصیل و انواع کامیونت ها در سایز های مختلف توی جاده چپ و راست ایستاده اند. سواری ها بوق می زنند. گل و لای خشک افتاده از در و دیوار بالا می رود. آب به تازگی که نه، هشت یا نه روز است که فرو نشسته به فرمان خدا: - وَ قيلَ يا أَرْضُ ابْلَعي ماءَکِ وَ يا سَماءُ أَقْلِعي وَ غيضَ الْماءُ وَ قُضِيَ الْأَمْرُ ... دانشمندان عرب این آیه را «فصیحترین و بلیغترین» آیه قرآن گفته اند...مىخوانیم که گروهى از کفار قریش، به مبارزه با قرآن برخاستند و تصمیم گرفتند آیاتى همچون آیات قرآن ابداع کنند، علاقمندانشان براى مدت چهل روز بهترین غذاها و مشروبات مورد علاقه آنان برایشان تدارک دیدند، مغز گندم خالص، گوشت گوسفند و شراب کهنه! تا با خیال راحت به ترکیب جمله هایى همانند قرآن بپردازند! اما هنگامى که به آیه فوق رسیدند، چنان آنها را تکان داد که بعضى به بعض دیگر نگاه کردند و گفتند: - این سخنى است که هیچ کلامى شبیه آن نیست و شباهت به کلام مخلوقین ندارد، این را گفتند و از تصمیم خود منصرف شدند و مأیوسانه پراکنده گشتند. مثل همین سیلی که فرو نشست. راننده همچنان پای بر سر دنده لج می کوفت. ترافیک شده بود. خبر از جلو نمی رسید. کم کم فهمیدیم همان کله نارنجی عامل ترافیک است. می خواهد دور بزند و راه را بند آورده. به راننده گفتیم برو گفت: - شما که غمتون نیست. من می مونم و حوضم ام. نمیشه سرو ته کرد. از کجا معلوم جاده رو آب نبرده باشه. کوه ریزش نکرده باشه. این جاده ها الان زیرش خالی شده. - آقای راننده برو صلوات بفرست. - اگر برم جاده بسته باشه فحش میدم گفته باشم. فحش میدم. وحید گفت: - خیلی هم خوب. فحش اشکال نداره قابل درکه. ضرری هم نداره. برو. چهارتایی خندیدم. اتوبوس با یک تکان راه افتاد. لای ماشین ها راهی باز کردیم و به زودی دویست متری کشیدیم جلو. ترافیک تمام شد. جاده های آب برده کنار کوه پیدا شد. باند رفت که چسبیده بود به کوه سالم بود. باند سمت چپ را رودخانه خروشان برده بود. سمت راستمان کوه بودو گه گاهی زمین های کشاورزی سرسبز. زمین هایی که درخت های انجیر تویش جلوه فروشی می کردند. لَختی که اتوبوس جلو رفت به پل باستانی رسیدیم. چیزی شبیه گیت. یا میدان پیروزی پاریس. با حدود هجده متر ارتفاع. البته ابعاد دقیقش توی گوگل است از اینجا همین قدر به نظر می آید. البته وقتی توی قسمت بار خاور باشی و از زیر پل عبور کنی عظمتش بیشتر هم می شود. پلی شبیه طاق کسری شاید با همان قدمت. شاید هم بی شباهت البته به شکل محراب. میانه راه اتوبوس سرعتش کم می شود. می ایستد. جاده کنار را آب برده. زیر جاده ما خالی شده. راه پستی و بلندی دارد. دارم فکر می کنم به فحش راننده که به زودی نثارمان شود. اما امت حزب الله را چه باک از چند فروند فحش آب نکشیده. میخوریم. نوش جانمان. زدیم ضربتی ضربتی نوش میکنیم. گوارای وجودمان. ما آمده ایم تا جان دهیم چند فحش هم رویش. اتوبوس با سلام و صلوات می گذرد. توی دلم می گویم، جستی ملخک.
به هوای سیل
#واژه_های_گمشده #اسماعیل واقفی قسمت شانزدهم🔰 نخل هایی که هر کدام سی چهل متر ارتفاع داشتند و من نم
قسمت هفدهم🔰 - تِخ کن یالا. - چی تِخ کنم؟ - هر چی خوردی. - چیزی نخوردم! - دروغ هم که میگی. چشمم روشن. دیدم فایده ندارد. بطری وتکای طهور را نشانشان دادم و گفتم اگر بگذارید بروم. نفری یک قلپ می دهم بخورید. گفتند: - به ما نمی سازه درصدش بالاست. - چهل درصده خندیدند و گفتند یادت رفته با شوکران صد در صد پرش کردی؟ گفتم: نه یادم نرفته. بطری را گذاشتم روی قلبم و نفس عمیقی کشیدم. پاهایم را محکم به زمین فشار دادم و گفتم: - من از اینجا میرم! حافظ از پشت سرم غزلی سرایید با این مطلع : - تو از اینجا می ری و من مانده ام تنهای تنهاااااااااا. عزیزم تنهااای تنها. گفتم: خب تو هم بیا برویم. گفت صبح دولت توست که دمیده و در این دولت کریمه تنها تو می توانی بروی که منتظرش بودی و نه من و نه کس دیگری نمی تواند تو را در این راه سخت و شیرین همراهی کند. تنم لرزید، دلم لرزید، زمین لرزید، آسمان لرزید، افلاک لرزید، کائنات لرزید، پل مویی باریک موسوم به "صبح دولتم" لرزید. دست حافظ را رها کردم و پایم را گذاشتم روی پل مویی زرد رنگ. زیر پایم تا پایین دیده نمی شد. روبرویم تا چشم کار می کرد، چیزی نمی دیدم. دره ای وحشتناک پر از دود و صداهایی که معلوم بود اژدهاها دارند چیزی می سوزانند مثل یک آدم که دور تادور شکمش پر از چربی و تریگلیسیرن و اوره است. بوی بدی می آمد از بوی سوختگی ماتحت ژولیوس هم بدتر بود. اما کسی نمی توانست از دره کوچ کند همه داشتند می مردند. 🐉 @havaseil
چگونه یک ایده را به طرح تبدیل کنیم. سوژه اوليه يا همان جرقه ذهني چيزي نيست جز يك ايده. بطور مثال نوشتن از مردي كه در جنگ به واسطه از خود گذشتگي مي‌ميرد. اين يك فكر اوليه يا جرقه ذهني است. وظيفه نويسنده آن است كه اين سوژه را در ذهن خود بپروراند. با شخصيت اصلي و فرعي داستان زندگي كند و در زمان مناسب طرح خود را كه دراي زمان و مكان است ارائه نمايد. يعني وقتي شروع به نگارش طرح خود مي‌نمايد بايد بداند معني از خود گذشتگي از ذهن شخصيت‌ها يا دراصل باور نويسنده چيست؟ زمان اتفاق و مكان حوادث كجاست؟ سير وقوع حوادث با توجه به فرم اثر چگونه است. و در نهايت روابط علت و معلولي داستان را مشخص نمايد. @storytools
هدایت شده از کفرناحوم
بالای کوه بود که چشمانشان قصه ای دیگر شد... استاد او را در آغوش کشید اما او فقط سرش را بر شانه ی استاد گذاشت ... همه ی مان دورشان نشستیم استاد رو به ما کرد و گفت : برای من همچون یحیا باشید ... آرام ولی شجاع... با ادب اما دشمن ظلم... بزرگوار و دوری گزین است ... هر چند خانه و کاشانه داشتن حق شماست ... اما من و برادرم این راه را برای خود برگزیدیم... کمی سکوت کرد شاید به ما فرصت کلام داد یا به چیزی میاندیشید که با کلمه ی "استاد" توجهش را به خود جلب کردم ! سرش را بالا آورد و مرا نگاه کرد ادامه دادم : چرا شما این راه را برگزیدید ؟ لبخندی زد تلخ ... چشمانش را بست انگار چیزی او را میآزرد ... چشم گشود خشم چون خاکسترِ سرخی درون سفیدی چشمانش به خون نشسته بود یحیا را به آرامی از خود دور کرد ... بلند شد و راه رفت ... همه متحیر و من هم... پشت سرش راه افتادم ... با لکنت زبان گشودم : اُس..تاد... همانطور که تند راه میرفت پاسخ داد : بگو حاصلِ استاد کلام شیرینش مثل همیشه جانم را آرام کرد ... به کلام آمدم : چه شد که ... کلامم را با تیزی کلامش برید و گفت : به خدا قسم کاری نمیکنم جز خواست آن پروردگار که یگانه است در بنی اسرائیل چندیست شهوت رانی روحانیون و مردان دین ، مردم را از دین ناراحت و ناخوشنود کرده... چشمانش را بست و سر عصا را به قهر به زمین کوفت... طوری که دستش را برداشت و عصا در خاکِ فرو رفته و بر زمین ماند چشم گشود : کارشان مردم را مشمئز کرده خداوند ما را بین آنها قرار داد تا نشان دهد نظرش بر این نیست که مَرد ، شکم پرست شود و مطیع زیر شکم... من حجت خدا بر زمینم ... نشان میدهم که اینگونه نیز میتوان زیست ... ولی به آن یگانه که جان پسر مریم در قبضه اش است قسم.... او میآید و فرمانروایی اش نزدیک است ... فاراقلیط... یعنی ستوده... نامش را محمد خوانند... هنگامی که بیاید چندین زن اختیار کند اما من عیسا در طهارت روح و جسم و جان به او نرسم... شما نیز برای خود خانه و کاشانه بگیرید که راه من چون دگران نیست ، همانطور که مثل شماها به این جهان نیامدم... و هان ای رفیق ... او نیز حجت است ... بلکه حجتی بر تمام حجج... گفتم : حتی بر شما ؟ لبخندی زد شیرین : کاش بودم تا بند نعلیشن را ببندم... اگر عیسا استاد همه باشد ، او استاد و پیشوای عیساست... سرم را به سینه اش چسباند و گفت : سید است و حصور ... http://eitaa.com/joinchat/3624665109C1c9acdb484