❌لطفا کل تابستان را فقد روی یک کار متمرکز نشوید❌
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
ازمایش های علمی در منزل😄👆🏻
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
تابستان=کلاس هایِ مختلف🙂
نه؛
تابستان=کلاس اموزش درِ قابلمه شدن😐
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
میدونید چرا طرفدار های حافظ از سعدی بیشترن؟
چون سعدی میگه:
"برو کار کن، مگو چیست کار"
ولی حافظ میگه:
"بر لب جوی بشین و گذر عمر ببین"
خیلی آقایی حافظ
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
واقعا با بیست و خورده ای سال سن توو چشم باباتون زل میزنین و ازش پول میگیرین که خرید عید انجام بدید؟
.
.
.
.
.
.
.
.
.
به مامانتون بگین ازش بگیره یا حداقل سرتونو بندازین پایین دلش بسوزه بیشتر بده
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
ݕـسمـــــ رٻ نگاھ اࢪباݕ جآݩ💔✨
دڔ مڪتب عشق شاھـباز اسݓ حسیـڹ🕊
مڔاٺ دݪ اهڷ نیاز اسټ حسیـڹ💞
ڪانالے از جنس بین اݪحرمیݩ😍💔
بہ عطࢪحرمۍ ها اضافہ شوید
و بوے اباعبدالݪہ را حس ڪنید💟☺️
💛🌿💛🌿💛🌿💛
@roshangari312
🌿💛🌿💛🌿💛🌿💛🌿
بآ سلام بہ ارباݕ واࢪد شویـد💔🥀
•﴿هَـۆاےِ حُـݭِــ❤ــێْنْ﴾•
ݕـسمـــــ رٻ نگاھ اࢪباݕ جآݩ💔✨ دڔ مڪتب عشق شاھـباز اسݓ حسیـڹ🕊 مڔاٺ دݪ اهڷ نی
بنر جدید کانال 😍
پخش کنید لطفا
از هرچه هست خسته شدم 💔
.
.
.
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
اوضاع مملکت دلم خراب است 😔
بگذار بیایم🚶🏻♀
پناهنده شوم 🙃
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۱۰ ࢪۆز
ٺا
سآݪڱࢪڊآسݦآݩےشڊݩٺ💔
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
#طنز_جبهه🌱
↻♥️
بچـہها رو با شوخے بیـدار مےڪرد
تا #نمازشب بخونن . .
مثلا یڪی رو بیـدار مےڪرد و مےگفت:
« بابا پاشو من میخوام نمازشب بخونم، هیچڪس نیس نگامڪنہ! »
یا مےگفت : پاشو جونمن، اسم سہ
چھار تا مؤمنو بگو ،تو قنوت نمازشـبم
ڪم آوردم! »
#شھیدمسعوداحمدیان🌸✨
#شهداییمـ☂
تــا شـــــ⏳ــهادت❤
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با نهایت تاسف
تجویز دکتر فهیمی برای شب یلدا در برنامه عصر خانواده شبکه دو:
برای سبک شدن برقصند خواهش میکنم برقصند
شماره پیامک برنامه عصر خانواده 30000211 برای بیان اعتراضات
😔😔😔😔😔😔
❌به نظرشما ما دکتر متعهد کم داریم که صدا وسیما به چنین اشخاصی آنتن زنده میده؟!
آخه جناب مثلا دکتر : کل اگر طبیب بودی ، سرخود دوا نمودی!
تو وقتی نمیفهمی که حال آدم با رعایت فرامین الهی خوب میشه نه با پشت کردن به اونا ، چطوری میخوای حال مردم رو خوب کنی؟!🤣😳
اگه رقصیدن در کنار هم باعث حال خوب میشد و بعدش آدم رو دچار حال روحی بدتر نمیکرد که آمار خودکشی و جنایت تو غرب اینقدر بالا نبود!
وقتی خدا بدن انسان و روح و جسمش رو آفریده بهتر از تو میفهمه چطور آرامش و حال خوب به دست میاره !
چون کاتالوگ ما دست سازنده ماست نه دست تو که تا یه ذره بهت میدون دادن خودتو از خدا هم بالاتر میدونی !
حداقل یکم حریم برای حرف خدا قائل میشدی و ورزش رو به جای رقص تبلیغ میکردی اونم رو آنتن زنده!
کلا معلومه که نفوذیای صدا و سیما چه سیاستی رو دارند نزدیک انتخابات دنبال میکنند تا باز هم با ایجاد دوگانه های ساختگی فرهنگی ،تو رأی مردم به گزینه متعهد و متخصص اثر بگذارند...
تفکر هزینه ندارد...
التماس تفکر!
#سرطان_اصلاحات #صداسیما
#شهیدسلیمانی #سردارسلیمانی
#نه_به_واکسن_خارجی #کواکس
#سردار_دلها #دلتنگ_تو_ایم #قاسم_سلیمانی #حاج_قاسم
با معرفی #اهل_البصر به دیگران در ثواب انتشار مطالب شریک باشیم🌹🌹
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با خواست خدا مقابله نکن!
اگر خودتو کشیدی کنار
اگر تسلیم خواست خدا شدی؛
بهتر از اونی که میخوای بهت میدم🧡
#پیشنهادی
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
♥️برای خـ♡ــدا ڪاری نـــداره♥️
🌱 وقتی یه اتـفاق بزرگ و باور نکردنی
برامـون میوفته تعـجب نداره
چـون
خدا به هر ڪاری تواناست.☺️
فقط ڪافیه بخواد معمولی ترین کار
با باور نڪردنی ترین ڪار
بــــراش
یڪیه پـس هـر خـــــواستهای داریݩ
بهـــــش بگــین. 🌹🤍
📚ســوره هــود آیه ۷۲ و ۷۳
#الــتماسدعــا...🤲
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
Hossein Taheri Ey Lashgare Saheb zaman-320.mp3
8.98M
🔴 ای لشگر صاحب الزمان آماده باش آماده باش...
✅ #نزدیک_ظهوریم.... ✔️
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
🔹رمان#او_را....
🌷پارت_صد_و_پنجم🌷
یکی دیگشون گفت
- آره عالیه. منم یه پیشنهاد دارم. میتونیم روزهای جلسات ورودی های جدید رو از بچه های قدیمی جدا کنیم. اینجوری قدم به قدم میرن بالا.
دختری که کنار من نشسته بود با صدای نازک و قشنگی گفت
- نه به نظر من باهم باشن بهتره. بچه های قدیمی روشون تاثیر میذارن برای رشد بهتر.
نظرات مخالف و موافق پشت سر هم گفته میشد. من که چیزی از ماجرا نمیدونستم و مثل خنگ ها سرم رو بینشون میچرخوندم ، خودم رو مشغول محیط اطراف کردم .
بلند شدم تا دور سالن یه چرخی بزنم. البته جذابی اون محیط ، من رو به این کار وادار میکرد.
هرچهار طرف سالن ، با گلدون های کوچیک و خوشگل دیواری تزئین و فاصله ی بین اونها هم با تورهای رنگی اکلیلی پر شده بود. روی دو تا از دیوارها ، پوسترهای جالبی کار شده بود که روی هر کدوم چندتا متن نوشته شده بود. خیلی حوصله ی خوندن متن ها رو نداشتم !
یه گوشه از سالن خیلی خوشگل به نظر میرسید. رفتم جلو.
یه در نیمه باز چوبی بود که از پشتش نورسبزی بیرون میومد و شاخه های بلند گل نرگس از میون در بیرون زده بود !
روبه روش یه حوض کوچیک آبی با فواره ی کوچیکی گذاشته شده بود و صدای قشنگ شر شر آبش ، گوشم رو ناز میکرد .
یه بنر با طراحی دلنشینی کنار در بود ، که بالاش نوشته شده بود " هل مِن ناصر ینصرنی؟ "
زیر این جمله نوشته ی دیگه ای بود " خودم یاریت ام میکنم آقا ! "
و زیرش پر بود از امضا !
رد پاهای مقوایی که از چندمتر قبل از در ، روی زمین چسبونده شده بود ، نظرم رو جلب کرد.
رد پاهایی که روی هر کدوم یه کلمه نوشته شده بود مثل دروغ ، غیبت ، تهمت ، غرور ، خودبزرگ بینی ، خودخواهی ، رابطه ی نامشروع ، بدحجابی و... که برای رد شدن از اون قسمت و جلو رفتن ، ناچار بودم روشون پا بذارم !
گیج شده بودم! باید از همه ی اینها میگذشتم تا به اون در قشنگ و فضای رویایی و اون بنر میرسیدم...
چنددقیقه ای ماتم برده بود که با صدای زهرا به خودم اومدم !
- چیشده آبجی ما محو عهدنامه شده؟؟
با تعجب نگاهش کردم !
- عهدنامه؟! 😳
- لبیک به یاری امام زمان رو میگم !
- امام زمان؟! 😶
- وا! ترنم خوبی؟! امام زمان دیگه! حضرت مهدی!
- میدونم. اینقدرا هم خنگ نیستم ! 😐
- خب خداروشکر .
- ولی نمیفهمم این کارا یعنی چی !
زهرا نیم نگاهی به من کرد و روش رو به طرف در چرخوند .
- به قول آقا ، انتظار سکون نیست ؛ انتظار رها کردن و نشستن برای این که کار به خودی خود صورت بگیرد نیست. انتظار حرکت است...!
گیج نگاهش کردم! متوجه منظورش نمیشدم.
- اونوقت الان شما میخواید چه حرکتی بکنید مثلا؟
- خب هرکسی در حد و اندازه ی خودش کار انجام میده. ما هم تو این تشکیلات ، هر کدوممون یه گوشه ی کار رو دست گرفتیم !
گیج تر از قبل ، شونه هام رو بالا انداختم .
- راستش رو بخوای من نفهمیدم اینجا شما دارید چیکار میکنید ! 😐
با لبخند به جمعیت نگاه کرد .
- ما اینجا استعدادهامون رو میریزیم وسط و هر کدوممون هر کاری که بتونیم انجام میدیم.
مثلا اون گروه برای فضاسازی هستن ، اون گروه برای کارهای رسانه ای و کلیپ و پادکست و پوستر ، اون گروه تبلیغ و جذب رو بعهده دارن ، گروه ما کارهای فرهنگی و برنامه ریزی رو به عهده داره و بقیه گروه ها هم هرکدوم مسئولیتی دارن !
- جالبه! اونوقت برای چی؟ که چی بشه؟
دوباره به طرف بنری که بهش میگفت عهدنامه نگاه کرد .
- برای ظهور! برای امام زمان!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم
- یعنی شما باور دارید که میاد؟! و منتظرشید؟! 😒
- تو باور نداری؟
- نمیدونم! اگرم بیاد تنها کارش با من ، زدن گردنمه!
زهرا با چشم های گرد نگاهم کرد
- وای نگو تو رو خدا! دل آقا با این حرف ها میشکنه
آقا خیلی ماها رو دوست دارن...
پوزخندی زدم !
- مگه دروغ میگم؟ 😏
- ایشون برای نجات دنیا میان. کسایی هم که گردن زده میشن کسایی هستن که یه عمره دارن وحشی گری میکنن و حقشونه که وجود نحسشون از زمین پاک شه .
سرم رو تکون دادم و به اون در و گل های خوشگل نگاه کردم .
- نمیدونم...در کل چیز زیادی در این مورد نمیدونم .
ولی عجیبه کسی اینهمه عمر کرده باشه و هنوز زنده باشه !
زهرا لبخندی زد و با مهربونی نگاهم کرد
- کافیه خدا بخواد. اونوقت دیگه چیزی نشد نداره!
به طرف جمعیتی که حالا جلسشون تموم شده بود و مشغول بگو و بخند بودن برگشتیم.
جدیت چنددقیقه پیششون تو جلسه و شوخی های الانشون ؛ تیپ سنگین باحجاب و تو سر و کله زدن هاشون ؛ بغض هاشون وقتی راجع به صاحب جلسشون حرف میزدن و از خنده غش کردن هاشون موقع شوخی ، تضادهای جالبی ساخته بود که باعث میشد به جمعشون حسودی کنم !
چنددقیقه بیشتر نگذشته بود که دیدم منم قاطی همون جمع شدم و بعد از مدت ها دارم از ته دل میخندم ...!
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
🍀ادامه پارت_صد_و_پنجم🍀
بعد از حدود دو سه ساعت ، در حالیکه چندتا دوست جدید پیدا کرده بودم و دلم نمیومد ازشون دل بکنم ، به همراه زهرا از اونجا خارج شدیم. اینقدر شارژ شده بودم که یادم رفت با چه حالی اومده بودم !
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
🔹رمان#او_را....
🌷پارت_صد_و_ششم🌷
اتفاقاتی که افتاده بود رو مرور کردیم و من غش غش و زهرا خیلی آروم و درحالیکه سعی داشت من رو هم آروم کنه ، میخندیدیم .
خیلی برام جالب بود که جوری رفتار میکردن که انگار نه انگار با هم فرقی داریم .
اینقدر حواسم پرت خوشی های اون چندساعت بود که تا وقتی دوباره تو فشار عجیب داخل واگن قرار نگرفته بودم ، نفهمیدم که باز برگشتم تو مترو !
- این چه کاری بود آخه؟! خب با تاکسی میرفتیم دیگه! 😕
- وای این دوباره شروع کرد! ترنم نمیدونی وقتی لب هات روی همه چقدر خوشگل تر به نظر میای! 😉
خندیدم و تو همون شلوغی با کیفم کوبیدم تو سر زهرا که باعث شد خانوم سن بالایی که کنارم بود و از تکون های من احتمالاً داشت له میشد ، اعتراض کنه! 😅
نخودی خندیدم و به زهرا که داشت با لبخند به جای من معذرت خواهی میکرد نگاه کردم .
دوباره وسط جمعی قرار گرفته بودم که بوی لوازم آرایش و اسپری هاشون ، فضا رو پر کرده بود. دوست نداشتم بازهم اعصابم خورد بشه اما اون جو راه دیگه ای جلوی پام نمیذاشت ! 😞
تو فکر و خیالات غرق بودم که زهرا مثل یه غریق نجات ، به دادم رسید !
- بهت خوش گذشت؟
خودم رو جمع و جور کردم و لبخند زدم
- خب راستش آره! دوستای جالبی داری!
- آره خیلی بچه های خوبی هستن. تنها جمعی که خیلی دوستشون دارم، همین جَمعه!
- چطور؟ مگه دوست دیگه ای نداری؟
- خب چرا. اما بچه های هیئت منتظران با همه فرق دارن!
- چرا؟!
- خب میدونی...همه کسایی که تو این جمع هستن ، یه هدف دارن و با هم عهد بستن که برای این هدف تا پای جون ، جلو برن. برای همین روی خودشون کار کردن. اخلاقشون ، برخوردشون ، تفکرشون ، کاراشون ، با همه متفاوته! بخاطر همون هدف ، همدیگه رو خیلی دوست دارن. به هم احترام میذارن. برای هم مهم هستن. خلاصه خیلی ماهن! اگر بازم دلت بخواد که باهام بیای ، کم کم خودت میفهمی !
- جالبه! اتفاقاً چندنفرشون شمارم رو گرفتن که بیشتر با هم در ارتباط باشیم.
چشم هاش از خوشحالی درخشید .
- واقعا؟! میگم که خیلی ماهن! 😌
اینقدر با زهرا گرم صحبت شدیم که نفهمیدم کی رسیدیم خونه. وارد حیاط خوشگلشون که شدیم وایسادم تا ازش خداحافظی کنم. اصرارش رو برای موندن قبول نکردم و با بغل محکمی ، بخاطر روز خوبی که گذرونده بودم ، ازش تشکر کردم .
ماشین رو از پارکینگ خارج کردم و به طرف خونه به راه افتادم. طبق معمول ، آهنگی که گذاشته بودم به مغزم اجازه ی فعالیت درست رو نمیداد. خاموشش کردم.
تفاوت بین آدم ها ، فکرم رو مشغول کرده بود. اینکه چقدر دغدغه هاشون با هم فرق داره ، فکرهاشون ، رفتارهاشون ، مدل زندگیشون و...
یاد دورهمی هایی افتادم که بعد از بی وفایی سعید و عرشیا ، دیگه توشون شرکت نکرده بودم. توی اون جمع ها هم کم شوخی و بگو بخند نداشتیم اما یه چیزی تو دورهمی امروز بود که هیچ جای دیگه شاهدش نبودم!
نمیدونم. شاید به قول زهرا ، هدفشون بود که اینقدر دوست داشتنی ترشون میکرد !
به خیابون شلوغ و پر سروصدای رو به روم نگاه کردم و زیر لب زمزمه کردم
" هدف...! "
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
🔹#او_را.... (۱۰۷)
"هدف"
به هدفی فکر کردم که چند وقتی بود داشتم برای رسیدن بهش تلاش میکردم. به آرامشی که کم کم داشت خودش رو بهم نشون میداد و به استعدادهایی که تازگی متوجه داشتنشون شده بودم !
به اینکه حداقل مثل قبلاً الکی دور خودم نمیپیچم و با چشم بازتری زندگی میکنم .
به اینکه کم کم داره باورم میشه انسانم و قرار نیست هرطور که دلم میخواد زندگی کنم و انتظار موفقیت هم داشته باشم!
هرچند که گاهی یادم میرفت و تو عمل ، خراب میکردم .
و هرچند که هنوزم اون چیزی که باید میشدم ، نشده بودم !
اون شب دوباره دفترچه ای که از فهمیده های جدیدم پر کرده بودم رو ورق زدم و کتابی رو هم که در حال مطالعش بودم ، به اتمام رسوندم .
صبح ، راحت تر از روزهای قبل با صدای ساعتی که تازه خریده بودم ، چشم هام رو باز کردم .
دوشی گرفتم و مشغول نظافت اتاقم شدم .
قرار بود مرجان برای ناهار بیاد پیشم .
روز قبل که شهناز خانوم برای نظافت اومده بود ، ازش خواسته بودم پختن ماکارونی رو بهم یاد بده .
بعد از ریختن ماکارونی ها تو آب جوش رفتم تو اتاق تا یکم خودم رو مرتب کنم
بعد از مدت ها آرایش ملایمی کردم و برگشتم آشپزخونه. و با ذوق فراوون غذا رو آبکش کردم!
بار اولی بود که دست به چنین کاری میزدم !
داشتم به کدبانویی و هنرمندی خودم میبالیدم که زنگ خونه به صدا دراومد .
با یه ژست خاص و کمی قیافه به استقبال مرجان رفتم !
- سلااااام عزیزممممم ☺️
اووووو! نگاش کن! چه عجب ما بعد مدت ها دوباره آرایش کردن ترنم خانوم رو دیدیم!! چه خوشششگل شدی!
- سلام خوش اومدیییی...
بعدشم من همیشه خوشگلم! 😏
- آهان! بله!!
- نه تنها خوشگلم ، بلکه کلی هم هنرمندم ! 😎
چنان ناهاری برات پختم که انگشتاتم باهاش میخوری !
- بابا هنرمنددددد....!!
بعد صداش رو پایین آورد و یه جوری که مثلا من نشنوم دستاش رو گرفت رو به آسمون
- خدایا غلط کردم. اگه من زنده از این در برم بیرون قول میدم آدم شم ! 😰
با آرنج زدم تو شکمش
- دلتم بخواد دستپخت منو بخوری! از سرتم زیادیه!!
با کلی تعریف از غذا کشوندمش تو آشپزخونه و غذا رو کشیدم ، اما خودمم مثل ماکارونی ها وا رفتم !!
با یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم زل زد !
- این بود هنرت !!؟؟ 😐
حتما یه ساعت گذاشتی ماکارونی ها تو آب بجوشن !!
- وای مرجان!! مگه چنددقیقه باید میجوشیدن؟؟ 😳
- خسسسسته نباشی هنرمند!! 😑
برو ، برو اونور بذار دوتا نیمرو بپزم ، معدم داره خودشو میکشه !
مرجان دو تا تخم مرغ رو نیمرو کرد و به زور من رو کنار خودش نگه داشت تا طرز پختش رو بهم نشون بده !!
- عیب نداره. نمیخواد گریه کنی! به کسی نمیگم جای ماکارونی آش پخته بودی!
زدم تو سرش
- که گریه کنم؟
بعدم با اعتماد به نفس کامل دستم رو زدم به کمرم و ادامه دادم
- بالاخره اتفاقه! پیش میاد!
مرجان با پوزخند سر تا پام رو نگاه کرد و ماهیتابه رو گذاشت روی میز .
بعد از خوردن غذا رفتیم تو حیاط و زیر درخت ها ، نشستیم روی چمن .
- ولی جدی میگم. خیلی خوشگل شدی! دلم برای این قیافت تنگ شده بود !!
- منم جدی میگم. من همیشه خوشگلم ولی در کل ، مرسی !
- ترنم نمیخوای این لوس بازیهارو تموم کنی؟؟ یعنی چی این کارات آخه!؟؟ 😒
- مرجان تو وقتی میخوای هیکلتو قشنگ کنی ، تموم سختیهای ورزش و رژیم و همه رو تحمل میکنی. منم میخوام زندگیم رو قشنگ کنم ، پس می ارزه سختیاش رو تحمل کنم !
دهنش رو کج کرد و ادام رو درآورد 😐
- مسخره بازی در نیار مرجان! خودتم میدونی. من دو راه بیشتر ندارم. یا زندگیم رو تموم کنم ، یا زندگیم رو عوض کنم !
نگاهش رو به چمن ها دوخت و مشغول بازی با اونها شد .
- باشه ، عوض کن. ولی نه با این لوس بازیا!! اصلاً تو خیلی بد شدی!! نه بهم میگی کجا میری ، نه میگی چیکار میکنی 😔
به طرز مشکوکی تو چشمام زل زد:
- اصلاً تو که عشق سیگار و مشروب بودی ، چجوری ترک کردی؟؟
نکنه رفتی کمپ!؟ نکنه این چرندیات رو اونجا بهت یاد دادن!؟
با تعجب نگاهش کردم و یهو زدم زیر خنده .
- دیوونه!! مگه من معتادم!؟
با حالت قهر روش رو برگردوند و اخماش رفت تو هم. رفتم جلوتر و بغلش کردم.
-آخه خل و چل! من چی دارم از تو قایم کنم!؟ فقط میخواستم مطمئن شم راهی که میرم درسته یا نه،بعد دربارش حرف بزنم!
- اولاً خیلی چیزا قایم کردی ، بعدم خب حالا اگه مطمئن شدی ، بگو ببینم چی به چیه .
دستم رو زدم به کمرم و طلبکارانه نگاهش کردم
- چیو قایم کردم؟؟ 😒
اونم مثل من گارد گرفت و ابروهاش رو بیشتر به هم گره زد
- اون دوشب کجا بودی؟ الان کجا میری که به من نمیگی؟ 😒
- اگر همه دردت اون دوشبه ، باشه. خونه یه پسره بودم ...
چشماش از تعجب گرد شد 😳
- پسر!!؟؟ کی؟؟
- آره. نمیدونم. نمیدونم کی بود و از کجا اومد و کجا رفت! اما اومد ، یه چیزایی گفت و غیب شد...
سعی داشتم بغض گلوم رو پنهان کنم
- دیگه هم ندیدمش 😞
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
#دلتنگی✨
انقݪابڪارمندنمیخواد
آدمِجهادۍمیخواد
فرقحاجقاسمبا
همڪارهاشهمینبود...!
ٵللِّھُمَ عجِّݪلِوَلیڪَالفَرج°•🌱
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
از قشنگیجات 😍
+امروز تصمیم گرفته بودم برم کتاب شهید تورجی زاده بخرم ...
رفتم کتابخانه کتاب امانت بگیرم...
باورتون نمیشه ولی اولین کتابی که توجهم رو جذب یه کتاب با اسم
یازهرا بود با خودم گفتم نزدیک فاطمیست بزار اینو بخونم ...
در آوردم دیدم کتاب شهید تورجی زاده ست کلی ذوق کردم 😍❤️
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈