منتظرآنہ
آنقـدر بۍخـیال آمـدن طبـیب شدیـم😔~¦••
ڪه " فرآموشـی"
بہ عـمق لحظـههایمـان سـرآیت ڪرد💔¦••
و حـالا مـا مـاندهایـم و یـڪ دنیـا اضـطرار ،
پشـت درهـایے بـسته🚶🏻♀¦••
#اللهمعجللولیکالفرج♥️¦••
#صلواٺبفرسمومݩ•-•
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
○•🌱
عشقمعنایینداردجزحسین♥️
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
#رمان_پلاک_پنهان
#پارت_پنجاه_و_دوم
باورش نمی شد همه چیز تمام شد،در باز شد با دیدن خانمی که با دستبند به او نزدیک می شد زیر لب زمزمه کرد:
ــ همه چیز تموم شد همه چیز😔
امیر علی با خوشحالی روبه کمیل گفت:
ــ اینکه عالیه،الان خانم حسینی بی گناهه اگه حکمشو الان بزنیم فردا آزاده😊
کمیل که باورش نمی شد روی صندلی نشست و نفس عمیقی کشیدو لبخندی بر لبش
نشست:
ــ باورم نمیشه امیرعلی ،باورم نمیشه☺️
ــ باورت بشه پسر،😉
ــ باید هر چه زودتر از اینجا دورش کنم،این قضیه پیچیده تر از اون چیزی هست که
فکرشو میکردم،
ــ الان خداروشکر یه قسمتی از قضیه حل شد،از این به بعد میتونی با ارامش به بقیه
پرونده رسیدگی کنی😊
ــ خداروشکر،فقط کارای آزادی خانم حسینی رو انجام بده ،میخوام هر چه زودتر از
اینجا بره
ــ چشم قربان همین الان میرم😅😉
چشمکی برای کمیل زد و از اتاق بیرون رفت.
کمیل سریع پیامکی برای محمد نوشت"سلام ،سمانه فردا آزاد میشه"سریع ارسال
کرد.
سرش را به صندلی تکیه داد و زیر لب زمزمه کرد:
ــ خدایا شکرت...☺️
*********
سمانه با تعجب به کمیل خیره شد و با تعجب زیر لب زمزمه کرد:
ــ یعنی چی نمیاید؟😳
ــ سمانه خانم،الان تو اون خونه هیچکس نمیدونه من کارم اینه،من چطور با شما بیام؟🧐
سمانه با استرس گفت:
ــ خب بگید که منو پیدا کردید یا هرچیز دیگه ای!😢
کمیل از روی صندلی چرخدارش بلند شد و روبه روی سمانه به میز تکیه داد.
ــ سمانه خانم،من چطور میتونم پیداتون کنم وقتی که همه فک میکنن من از این چیزا سر درنمیارم.😕
ــ یعنی چی؟یعنی میخواید تنها برم اونجا؟🤨
من،من حتی نمیدونم چی بگم
بهشون،حقیقتو یا خودم قصه ای ببافم😣
ــ ما به دایی محمد و محسن خبر دادیم،اونا در جریان هستن کل قضیه رو تعریف کردیم تا قبلش کل خانواده رو آماده کنن،شما لازم نیست چیزی بگید.
ــ اما گفتید اونا از کارتون خبر ندارن.😳
ــ امیرعلی،دوستم تماس گرفت ،الانم همکارم میرسونتتون تا دم در خونتون،یادتون
نره که نباید از من حرفی بزنید
سمانه به عالمت تاییدسری تکان داد.
ــ سمانه خانم دیگه باید برید،امیرعلی دم در منتظرتونه
سمانه از جایش بلند شد،چادر را بر سرش مرتب کرد،همقدم با کمیل به طرف بیرون رفت
با دیدن امیرعلی که منتظر به ماشین تکیه داده است،روبه روی کمیل ایستاد،نگاه کوتاهی به او کرد و سریع سرش را پایین انداخت و با لبخند مودبانه گفت:
ــ آقا کمیل،خیلی ممنون بابت همه چیز،واقعیتش نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم،اگه نبودید معلوم نبود چه به سر من میومد،امیدوارم که بتونم جبران کنم.☺️
ادامه دارد...
به قلم
فاطمه امیری🌹✨
#رمان_پلاک_پنهان
#پارت_پنجاه_و_سوم
از صحبت های سمانه لبخندی بر روی لب های کمیل نقش بست ؛
ــ خواهش میکنم این چه حرفیه،این وظیفه ی من هست،شما هم مثل صغری عزیز
هستید پس جای جبرانی باقی نمیمونه.😊
سمانه خودش هم نمی دانست که چرا از اینکه او را مانند صغری می دانست احساس بدی به او دست داد،لبخند بر روی لبانش خشک شد و دیگر در جواب صحبت های
کمیل فقط سری به عالمت تایید تکان می داد.
ــ یادتون نره،پیام یا زنگ مشکوکی داشتید یا کسی تعقیبتون کرد هر وقتی باشه با
من تماس بگیرید
ــ حتما
ــ امیرعلی منتظره،برید به سلامت
سمانه بعد از خداحافظی کوتاهی سوار ماشین شد.
کمیل خیره به ماشینی که هر لحظه از او دور می شد، ماند.احساس کرد سمانه بعد از
صحبت هایش ناراحت شده بود اما دلیلش را نمی دانست.
نگاهی به ساعتش انداخت و نفس عمیقی کشید،باورش نمی شد که سمانه را از این قضیه دور کرده بود،با اینکه حدس می زد که ممکنه باز هم به سراغش بیایند،
اما دیگر او نمی زارد سمانه را در این مخمصه ای بیندازند....
*****
نگاهش را به بیرون دوخته بود،همه جا را دید می زد احساس می کرد سال هاست که
در زندان است،و شهر حسابی تغییر کرده است،از این فکر خنده اش گرفته بود.😅
سرش را به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست،هوای خنکی که به صورتش برخورد می کرد،لبخند زیبایی را بر لبانش حک کرد،😊
باورش خیلی سخت بود، که در این مدت چه اتفاقاتی برایش رخ داده است،و به این نتیجه رسیده بود ،او آن دختر قوی که همیشه نشان می داد نیست و یک دختر ضعیفی است،اعتراف می کرد روز های آخر دیگر ناامید شده بود،خودش هم نمی دانست چرا،شاید چون همه ی مدارک ضد او بودند یا شاید هم بخاطر اینکه به کمیل اعتماد نداشت.
با آمدن اسم کمیل ناخواسته لبخندش عمیق شد،☺️
باورش نمی شد پسرخاله ای که
همیشه او را به عنوان یک ضد انقلابی می دید،یکی از ماموران وزارت اطلاعات هستش،او با یادآوری حرف ها و تهمت هایی که به کمیل می زد خجالت زده
چشمانش را محکم بر هم فشار داد...😓
با صدای امیرعلی سریع چشمانش را باز کرد!
ــ بفرمایید
سمانه نگاهی به خانه شان انداخت،باورش نمی شد ،سریع از ماشین پیاده شد و به سمت خانه رفت که وسط راه ایستاد و به سمت امیرعلی رفت:
ــ شرمنده حواسم نبود،خیلی ممنون
ــ خواهش میکنم خانم حسینی وظیفه است😊
سمانه خداحافظی گفت و دوباره به طرف خانه رفت و تا می خواست دکمه آیفون را فشار دهد در با شتاب باز شد و محسن در چارچوب در نمایان شد،تا می خواست عکس العملی نشان داد سریع در آغوش برادرش کشیده شد،ب*و*سه های مهربانی
که محسن بر سرش می نشاند،اشک هایش را بر گونه هایش سرازیر کرد.😭
با صدای محمد به خودشان امدند:
ــ ای بابا محسن ول کن بدبختو😂
محسن با لبخند از سمانه جدا شد ،سمانه به خانواده اش که از خانه خارج شده بودند و با سرعت حیاط را برای رسیدن به او طی می کردند ،لبخندی زد.☺️
ادامه دارد...
به قلم
فاطمه امیری🌹✨
#رمان_پلاک_پنهان
#پارت_پنجاه_و_چهارم
فرحناز خانم دخترکش را محکم در آغوش گرفت و سرو صورتش را ب*و*سه باران می کرد،
سمانه هم پابه پای مادرش گریه می کرد،😭
محمود آقا هم بعد از در آغوش گرفتن دخترکش مدام زیر لب ذکر می گفت و خدا را شکر می کرد.☺️
سمانه به طرف بقیه رفت و باهمه سلام کرد،محمد با خنده به سمتشان آمد و گفت:
ــ بس کنید دیگه،مگه مجلس عزاست گریه میکنید،بریم داخل یخ کردیم😕😅
همه باهم به داخل خانه برگشتند،مژگان و ثریا و زهره زن محمد مشغول پذیرایی از همه بودند ،سمانه هم کنار مادر و خاله اش و عزیز که بخاطر پادردش بیرون نیامده نشسته بود،فرحناز خانم دست سمانه را محکم گرفته بود،میترسید دوباره سمانه برود
،سمانه هم که ترس مادرش را درک می کند حرفی نمی زد و هر از گاهی دست مادرش را می فشرد.
به نیلوفر نگاهی انداخت که مشغول صحبت با صغرا بود و ضغرا بی حوصله فقط سری
تکان می داد ،متوجه خاله اش شد که کلافه با گوش اش مشغول بود،آرام زمزمه کرد:
ــ خاله چیزی شده😢
سمیه لبخندی زد و ب*و*سه ای بر گونه اش نشاند:
ــ نه قربونت برم،چیزی نیست ولی این کمیل نمیدونم تو این شرایط کجا گذاشته رفته😕
ــ حتما کار داره☺️
ــ نمیدونم هیچ از کاراش سر در نمیارم ،همیشه همینطوره
و سمانه در دل" بیچاره کمیلی"گفت.
بعد از صحبت کوتاهی با مادرش بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت.
ــ کمک نمیخواید خانما...😊
سمانه گرم مشغول صحبت با صغری بود و در کنار صحبت کردن سالاد را هم آماده می کرد،صغری سوال های زیادی می پرسید و سمانه به بعضی ها جواب می داد و سر بعضی سوالات آنقدر می خندید که اشکش در می آمد.
با صدای در ،سمانه گفت:
ــ کیه
نیلوفر دستانش را سریع شست و با مانتویش خشک کرد و گفت:
ــ فک کنم آقا کمیل باشند😊
همزمان اخمی بر پیشانی سمانه و صغری افتاد،نیلوفر سریع از آشپزخانه بیرون رفت و صغری در حالی که به جان نیلوفر غر می زد و به دنبالش رفت.
باصدای" یا الله " کمیل، ناخوداگاه استرسی بر جان سمانه افتاد،بر روی صندلی نشست نگاهی به دستان عرق کرده اش انداخت ،خودش هم از این حالش خنده اشگرفته بود،😅
لیوان آبی خورد و تند تند خودش را باد زد،صدای احوالپرسی و قربون صدقه های فرحناز برای خواهرزاده اش کل فضا را پر کرده بود.
سمانه وارد پذیرایی شد و سلامی گفت ،کمیل که در حال نشستن بود با صدای سمانه
دوباره سر پا ایستاد:
ــ سلام ،خوب هستید سمانه خانم،رسیدن بخیر☺️
سمانه متعجب از فیلم بازی کردن کمیل فقط تشکری کرد و به آشپزخانه برگشت.
ادامه دارد...
به قلم
فاطمه امیری🌹✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
〖#مثلالماس🌸🍃•°〗
چـــ🧕🏻ــادر من یک تکه پارچه نیست...
که به روانشناسی رنـ🌈ـگ ها حواله اش بدهید..
چادر من یک ارزش ارزشمند
اســـ😌ـــت...
♥°•#چادرانه✌️'
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
#استادپناهیان میگفت :
بروگریہڪن ؛
اݪتماسِخداڪن ؛
بگونمیتونمازموقعیٺِگناھفرارڪنم
اونقدرخداڪریمہ،
ڪہموقعیٺِگناهو #فرارےمیدھ،
توفقطمیونِگریہهاتبگو؛
دیگہناندارمپاشم؛😔✋🏻
بگومیخوامگناھنکنمااا، زورمنمیرسہ!
#معجزھمیڪنہبرات...
#توفقطبهشبگــو :)
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
ziarat_ashura_ahangaran-[www.Patoghu.com].mp3
6.02M
بسم الله الرحمن الرحیم
۱۳۹۹/۱۲/۲۳روز سی و ششم چله زیارت عاشورا
✨رفیق جانمونی از چله
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
اگر بهمون بگن
اینچندروزروبهڪسیپیامنزن!
بیخیالِ
چڪڪردنتلگرامواینستاگرام شو
بههیچڪسزنگنزن!
اصلاچندروزموبایلتروبدهبهما...
چقــدربهمونسختمیگذره؟؟!!
حالااگهبگنچندروز #قرآننخونچی؟!
چقدربهمونسختمیگذره؟!
بانبودنِڪدومشبیشتراذیتمیشیم؟
نرسهاونروزڪهارتباطبا بقیهروبه
ارتباطباخداترجیحبدیم💔☘
#بهخودمونبیایم ..
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
○•🌱
گداییسرایتو
مقامپادشاهیاست:)🌿'
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
🦋✨ . . .
#چادرانه🧕🌸
چادر میـپوشم🙃
چون ترجیح میدهم..☝🏻
پا بہ حرف ِ خـــــدام باشـم❤
وچہ لذتـــ دارد اینڪہ خاص او باشم😍
نہ اینڪہ..!
مطیع دستـــ شیطان👿
#اینهمہآیاتاحادیثواسہحجابڪافےنیسٺ❓
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
°•🦋🌈•°
میشود کفنم مشکی باشد ؟ !
آخر تاب ندارم که ز سر بردارمش :) ♥
ځَـۻْـࢪَتـ عــــــ❤️ــــــۺـق
ʝơıŋ➘
|❥ @Hazrateeshghe ツ
✨🌸معرفی شهید🌸✨
نام و نام خانوادگی:
حامد سلطانی
تاریخ تولد:1359/9/7
محل تولد:تهران
تاریخ شهادت:1398/8/7
محل شهادت:لاذقیه-سوریه
وضعیت تاهل:متاهل
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
هفتم آذرماه سال 1359 در تهران دیده به جهان گشود. او که به صورت داوطلبانه به سوریه رفته بود، در هفتم آبان ماه سال ۱۳۹۸ در شمال سوریه به فیض عظیم شهادت نائل آمد. شهید سلطانی متاهل و دارای یک فرزند است.
شهید سلطانی از 18 سالگی وارد سپاه پاسداران شد. یکی از نیروهای زبده سپاه و مستشار نظامی بود. داوطلبانه و پیوسته برای دفاع از حریم اهل بیت(ع) و مردم مظلوم سوریه، رهسپار حرم عمه سادات، حضرت زینب کبری (س) شد، و به نیروهای خود آموزش های محتلف میداد.
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
او که متاهل و دارای یک فرزند پسر بنام سپهر بود. اما شیرینیاش باعث نشد که برای دفاع از اسلام و مردم بی پناه به سوریه نرود. شهید مدافع حرم "حامد سلطانی"، قبل از آخرین اعزام، عهدی با امام رضا (ع) بسته بود، که در نهایت در هفتم آبان ماه سال 98 مصادف با روز شهادت امام رضا(ع) و حین پاکسازی لههای عمل نکرده در شمال سوریه به جمعدوستان شهیدش پیوست.
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
✨🌸وصیت نامه🌸✨
پروردگارا از تو عاجزانه می خوا هم که توفیق شهادت را نصیبم گردا نی و مرا بیامرزی. خدایا من که نتوانستم در جهان مادی شکر نعمتهای تو را به جا آورم. ما در نزد پیامبران و امامان خجلیم ای خدا طلب آمرزش می کنم و باز از تو می خواهم که توفیق شهادت را نصیبم گردا نی و به مسلمانان جهان و بخصوص مردم ایران اسلام همیشه در حال جنگ با کفار است انقلاب ما به رهبری امام امت این نا ئب امام زمان (عج) خمینی بت شکن ا نجام گرفت و اسلام مردم دار زنده کرد.
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
4_5987999105790510535.mp3
3.55M
قرار هر شبمون😍🤞🏽
بخوانیم دعای فرج...
دعا اثر دارد..💛
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
#نماز_شب_بخون_رفیق ✨
ツ
🌷آیت الله جـــوادی آملی:
اگر میخواهـــید به جایی برسید
با ڪار حوزه و دانشگاه مشکلتان
حــل نمیشود این فقـــط به شما
علـــم میدهـــد.
آنڪه مشڪل شما را حل میکند
ســـــجاده #نماز_شب است.
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
رفیق قبل از خواب وضو یادمون نره🍃
یه سلام بدیم به آقاجانمان💕
#السلام_علیک_یااباصالح_المهدی 💚
شبتونحسینی🌙🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
خوش بحال قلبهایی، که هر صبح؛
رو به یاد تـــو، باز میشوند...
طراوت همه عالم...
در گروی تکرار یاد تـــوست حضرت صاحب دلم!
✋🏻سلامتنہادليݪطࢪاوتزمین❤️
#اللّٰھـُــم_عجِّل_لِوَلیڪَ_الفَرَجْ❣
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
○•🌱
سردار سر بريده ی دنيا،
°【 سلام عشق 】°
عاليجناب حضرت دريا، سلام عشق
شمس و قمر به گنبدتان
بوسه ميزنند♡
خورشيد کربلای معلی ، سلام عشق
#صبحتوݩحســینی♥️
#ازدورسلام🤚
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
1496978524.mp3
8.26M
🎼زیر تابوتم کاش بیاد بین الحرمین
بگن "حسین "💔
🎤حاج سید مجید_بنی فاطمه
#شور_احساسی
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله ❤️
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
❤️حسین.جان
✨ذڪرِ خیرِ تو بہ هر جا شد و یادٺ ڪردیم
💫دسٺ بر سینہ بہ تو عرضِ ارادٺ ڪردیم
✨پادشاهےِ جهان حاجٺ ما نیسٺ حسین
💫بہ غلامے درِ خانہ اٺ عادٺ ڪردیم
ارام جانم🌱🧡
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈