eitaa logo
•﴿هَـۆاےِ حُـݭِــ❤ــێْنْ﴾•
897 دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
5.9هزار ویدیو
93 فایل
﴾﷽﴿ ♡•• دَرسـَرت‌دار؎اگرسُودا؎ِعشق‌وعاشِقۍ؛ عشق‌شیرین‌است‌اگرمَعشوقہ‌توباشۍحسین:)!❤ ڪپے ازمطاݪب ڪاناڵ آزاد✨ اࢪتباط باماوشرایط🌸 https://eitaa.com/havayehosin ارتباط با ما🕊🌱⇩ @Nistamm
مشاهده در ایتا
دانلود
جز دیدن روی تو مرا رای دگر نیست جز وصل توام هیچ تمنای دگر نیست این چشم جهان بین مرا در همه عالم جز بر سر کوی تو تماشای دگر نیست ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
🍃 {﷽} لِلّهِ مُلْکُ السَّماواتِ وَ الأَرْضِ وَ ما فیهِنَّ وَ هُوَ عَلى کُلِّ شَیْء قَدیرٌ. حکومت آسمان ها و زمین و آنچه در آنهاست، از آن خداست; و او بر هر چیزى تواناست. ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
دلتنگم( 1.mp3
10.66M
یہ حࢪم داࢪھ اࢪباب و یہ جهانہ ‌گࢪفتاࢪش💔... 🎙 💔 ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.🍃 غریبـ و تنهـا نیمـه جونـه.. 🙃🖐 شهادت امام جواد علیه السلام بر همگی تسلیت باد🖤 ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
.. همہ میگن صفای دݪ صحݩ بین اݪحرمینه✨ ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
برسه‌اون‌روز که‌خستہ‌ازگناهامون جلـو زانـوبزنیـم؛ سرمونوپایین‌بندازیم وفقط‌یہ‌چیزبشنویم من‌خیلی‌وقتـه‌بخشیدمت... عـزیزترینم، امـام‌تنھـای‌مـن ببخش‌اگـه‌برات نشدم... کِےشَود حُــربشـوَم تـوبـہ‌مردانـِہ‌کُنم... ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
1_929340711.mp3
6.77M
✨🦋دعاے صحیفہ سجادیہ🦋✨ ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
224.mp3
2.01M
✨🍂زیاࢪت عاشوࢪا🍂✨ ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
〖🔥📒〗 ‌- - ؏ـشق‌یعنۍبہ‌تورسیدن یعنۍنفس‌کشیدن‌توخاکِ‌سرزمینت…!ジ🧡 - - ...!🖐🏻💔🍃•• •--- ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مهیا با تمام کردن شستن ظرف ها؛ نگاهی به آشپزخانت انداخت. تمیز بود. شهین خانم وارد آشپزخانه شد و به سمت مهیا رفت. ــ خسته نباشی دخترم. برو بخواب دیگه دیر وقته! فردا هم سرتون شلوغه... ــ چشم الان میرم. شهین جون؟! شهاب رو ندیدی؟! سرش خیلی درد می کرد. ــ چرا مادر رفت تو اتاقش. مهیا لبخندی زد و به طرف اتاق شهاب رفت. در را باز کرد که با اتاق تاری، روبه رو شد. تا میخواست از اتاق خارج شود، صدای شهاب او را سرجایش نگه داشت. ــ بیا تو بیدارم! مهیا به سمتش رفت و روی تخت نشست. و به تاج تخت تکیه داد. ــ چرا نخوابیدی شهاب؟! شهاب سرش را روی پای مهیا گذاشت و زمزمه کرد: ــ سردرد کلافه ام کرده... نمیتونم بخوابم. مهیا آرام با دست شروع به نوازش کردن موهایش کرد و آرام زمزمه کرد. ــ سعی کن به چیزی فکر نکنی... آروم بخواب! شهاب چشمانش رابست و سعی کرد بخوابد. مهیا به دست شهاب نگاهی انداخت. می دانست شهاب درد زیادی را تحمل می کند. اما آنقدر مرد هست که حرفی نمی زند و پا به پای بقیه، کار می کند. نگاهی به صورت خسته اش کرد. می دانست، فشار زیادی بر روی دوش شهاب است و کاش می توانست کمی به او کمک بکند. مهیا نگاه دوباره ای به شهاب انداخت. نفس های منظم شهاب نشانه از خوابیدن او بود. مهیا سعی کرد؛ تکانی نخورد که شهاب بیدار نشود تکیه اش را به تاج تخت داد، و چشم هایش را بر روی هم گذاشت. خیلی خسته بود و نیاز به استراحت داشت و بالاخره خستگی بر او قلبه کرد و چشمانش بسته شد. ــ شهاب! شهاب! شهاب آرام چشانش را باز کرد با شنیدن صدای در سریع از جایش بلند شد، که بادیدن مهیا که نشسته خوابش برده بود؛ بر خودش لعنت فرستاد، که باعث شده بود؛ مهیا همه وقت اینطور بخوابد. می دانست الان بدنش درد می کرد. دوباره صدای در و "شهاب؛ شهاب"صدا کردن محسن، آمد. شهاب به سمت در رفت و در را آرام باز کرد. ــ سلام صبح بخیر! ــ سلام محسن! ــ نیم ساعت دیگه اذانه! پاشو بریم مسجد... ــ الان آماده میشم! به اتاق برگشت با دیدن مهیا به سمتش رفت و آرام او را روز تخت خواباند. مهیا چشمانش را باز کرد و با صدای خواب آلودی گفت: ــ چیزی شده شهاب؟! درد داری؟! ــ خوبم عزیزم! چیزی نشده؛ تو راحت بخواب من دارم میرم مسجد... مهیا بعد از اینکه خیالش راحت شد. چشمانش را بست. شهاب پتو را بر رویش کشید و کتش را از روی صندلی برداشت و از اتاق بیرون رفت. ــ ببخشید دیر شد محسن! بریم! ـ نه خواهش میکنم. راستی شهاب کی برمیگردی سوریه؟! ــ به زودی... و به این فکر افتاد، که چطور به مهیا بگوید... ادامه دارد... به قلم فاطمه امیری🌹✨
مراسم با همه سختی ها و خستگی ها گذشت اما این خستگی ها چقدر لذت بخش بود. هوا تاریک بود و آقایون روی تخت نشسته بودند و در حال حساب و کتاب بودند،مریم و شهین خانم هم در قسمتی از حیاط نشسته بودند و در مورد مراسم صحبت میکردند. مهیا با سینی چایی به طرف آقایون رفت . محمد آقا لبخندی زد و گفت: ـــ یعنی به موقع بود مطمئنم این چایی همه خستگیامو در میکنه مهیا در برابر مهربانی های محمد آقا لبخندی زد و آرام گفت: ــ نوش جان محسن هم تشکری کرد،سینی را به سمت شهاب گرفت شهاب چایی را برداشت و گفت : ــ خیلی ممنون حاج خانم مهیا آرام خندید و گفت: ــ خواهش میکنم حاج آقا از آن ها دور شود و به سمت شهین خانم و مریم رفت سینی را وسط گذاشت و کنارشان نشست کم کم متوجه موضوع بحث شد و خودش هم وارد بحث شد و هر سه گرم صحبت شدند. مهیا به خودش امد و نگاهی به ساعت انداخت از جایش بلند شد و گفت: ــ من دیگه باید برم ــ کجا دخترم؟ هنوز زوده ــ شهین جون خیلی دوست دارم بمونم ولی فردا کار دارم میرم یکم استراحت کنم ــ باشه عزیزم هرجور تو راحتی .ولی بهمون سر بزن!!! مهیا بوسه ای برگونه ی شهین خانم می زند ــ چشم حتما به سمت اتاق شهاب می رود و چادر گلی گلی اش را با چار مشکی اش عوض می کند کیفش را برمی دارد و به حیاط برمیگردد. شهاب با دیدنش از جایش بلند می شود و به سمتش می آید ــ داری میری؟ ــ آره ــ باشه میرسونمت مهیا آرام میخندد ــ دو قدمه ها.تو بشین زشته وسط صحبت بری خودم میرم شهاب جدی شد و اینموقع اخمی بین دو ابرویش جاخوش می کرد ــ لازم نکرده،همرات میام مهیا دیگر اعتراضی نکرد از بقیه خداحافظی کرد و همراه شهاب به طرف خانه رفت ــ فردا میای؟ ــ آره ــ پس ساعت ۸ آماده باش ــ چشم ــ چشمت روشن خانومی ــ شب بخیر ــ شبت بخیر ادامه دارد... به قلم فاطمه امیری🌹✨
ــ جانم شهاب ــ مهیا کجایی؟ ــ اومدم باور کن اینبار اومدم. گوشی را قطع کرد و به طرف در رفت سریع کفش هایش را پا کرد و از پله ها پایین آمد. در را باز کرد شهاب خیره به در بود با دیدن مهیا لبخندی زد،مهیا سریع سوار شد. ــ شرمنده دیر شد ! ــ دشمنت شرمنده عزیزم مهیا سرش را به صندلی تکیه داد و تا رسیدن به دانشگاه به مداحی گوش میداد با ایستادن ماشین نگاهی صدای شهاب را شنید: ــ رسیدیم مهیا از ماشین پیاده شد. همه کنجکاو به مهیا و شهاب نگاه میکردند،شهاب به طرف مهیا آمد و دستش را گرفت و به سمت سالن آمفی تئاتر رفتند ــ چرا اینجا شهاب؟ ــ بچه ها گفتن اینجا جمع بشیم. مهیا سری تکان داد،با وارد شدن مهیا و شهاب همه از جایشان بلند شدند بعد از سلام واحوالپرسی همه مشغول کار شدند ،پگاه و مهیا که مسئولین طراحی پوستر و بنرهارا به عهده داشتند همانجا بساط خودشان را باز کرده بودند و درحال کار بودند. مهیا سخت مشغول کار بود و هر از گاهی نگاهی به شهاب می انداخت که جدی مشغول کار بود. هر وقت که شهاب بالا می رفت تا چیزی را نصب کند او دست از کار می کشید و نگران نگاهش می کرد تا پایین می آمد. نگاهی به ساعتش انداخت این ساعت با استاد اکبری کلاس داشت میدانست اگر نرود برایش بد می شود، از جایش بلند شود ــ من باید برم کلاس دارم اگه استاد اجازه داد میام ولی بعید میدونم ــ برو عزیزم ما هستیم انجام میدیم کارارو مهیا دستی برای بقیه تکان داد و به طرف کلاس رفت با دیدن شلوغی کلاس نفس راحتی کشید ،روی صندلی نشست که استاد وارد کلاس شد . همه به احترام استاد سر پا ایستادند استاد اکبری بعد از اینکه مطمئن شد همه سر کلاس هستند شروع به تدریس کرد. مهیا با احساس لرزش نگاهی به گوشیش می اندازد با دیدن اسم شهاب پیام را باز می کند! ــ کجایی خانمی لبخندی می زد و تند تند برایش تایپ می کند ــ سرکلاسم آقا دکمه ارسال را لمس می کند که با صدای استاد اکبری دستانش روی صفحه گوشی خشک شدند. ــ خانم رضایی الان وقت پیامک بازیه!! ادامه دارد... به قلم فاطمه امیری🌹✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°🌱 حاجتم باشد از تو یامولا نجف‌ و ڪاظمین‌ و ڪࢪب‌ و بلا💔... ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°🌱 بخشنده تو، خدای کرم تو، حضرت باب المراد تو🥀... ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
خوش بہ حاݪ دل من مثل تو آقا داࢪد❤️... ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
1_1055779852.mp3
2.39M
بِــسْــمِـ اَللهِ اَلْــرَحْــمــنْ اَلْــرَحـیــمْـ🌸 ۱۴۰۰/۴/۲۰ روز سی و چهارم چله سوࢪه مباࢪڪہ یس🌱 ✨ࢪفیق جانمونے از چݪہ ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
barane_khoobiha_9.mp3
9.78M
اهمیت و شࢪایط یڪ ݪباس خوب🌱... ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
🌻⃟💛¦ درسلام‌بر ؛دست‌رابرسینھ‌میگذاریم تا‌قلب‌ا‌زجایش‌‌کَنده‌نشود... 🖐🏻ـ 🌻⃟💛¦ ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
_ خوشبختی‌یعنی _ تو‌ڪشورت‌امام‌رضا‌داری:) _ غریبی‌ویه‌آشناداری...!💔🌱 ️️ــــــــــــــ❁ــــ ـــ ــ ـ ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
😍به وقت شهید شناسے😍
✨🌸معرفے شهید🌸✨ نام و نام خانوادگی: محمد استحکامی محل تولد: جهرم تاریخ تولد: ۱۴/۴/۶۲ تاریخ شهادت: ۲۷/۷/۹۴ محل شهادت: حلب، سوریه وضعیت تأهل: متأهل ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
✨🌸زندگے نامه🌸✨ محمد استحکامی فرزند مهدی در چهاردهم تیر ماه 1362 در جهرم متولد شد. محمد از مدافعان حرم حضرت زینب(س) در بیست و هفتم مهر ماه ۹۴ در مبارزه با تکفیری های تروریست در دفاع از حرم حضرت عقیله بنی‌هاشم(س) به شهادت رسید. شهید استحکامی در عصر روز تاسوعا در جوار گلزار شهدای رضوان جهرم به خاک سپرده شد. ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈