فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.🍃
غریبـ و تنهـا نیمـه جونـه.. 🙃🖐
شهادت امام جواد علیه السلام بر همگی تسلیت باد🖤
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
..
همہ میگن صفای دݪ صحݩ بین اݪحرمینه✨
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
#تلنگر
برسهاونروز
کهخستہازگناهامون
جلـو #امامزمان
زانـوبزنیـم؛
سرمونوپایینبندازیم
وفقطیہچیزبشنویم
#سرتـوبالاکن
منخیلیوقتـهبخشیدمت...
عـزیزترینم،
امـامتنھـایمـن
ببخشاگـهبرات #زینب نشدم...
کِےشَود
حُــربشـوَم
تـوبـہمردانـِہکُنم...
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
1_929340711.mp3
6.77M
✨🦋دعاے صحیفہ سجادیہ🦋✨
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
224.mp3
2.01M
✨🍂زیاࢪت عاشوࢪا🍂✨
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
〖🔥📒〗
-
-
؏ـشقیعنۍبہتورسیدن
یعنۍنفسکشیدنتوخاکِسرزمینت…!ジ🧡
-
-
#دلتنگڪرببلایحسین...!🖐🏻💔🍃••
•---
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
#رمان_جانم_میرود
#پارت_صد_و_شصت_و_یکم
مهیا با تمام کردن شستن ظرف ها؛ نگاهی به آشپزخانت انداخت. تمیز بود.
شهین خانم وارد آشپزخانه شد و به سمت مهیا رفت.
ــ خسته نباشی دخترم. برو بخواب دیگه دیر وقته! فردا هم سرتون شلوغه...
ــ چشم الان میرم. شهین جون؟! شهاب رو ندیدی؟! سرش خیلی درد می کرد.
ــ چرا مادر رفت تو اتاقش.
مهیا لبخندی زد و به طرف اتاق شهاب رفت. در را باز کرد که با اتاق تاری، روبه رو شد. تا میخواست از اتاق خارج شود، صدای شهاب او را سرجایش نگه داشت.
ــ بیا تو بیدارم!
مهیا به سمتش رفت و روی تخت نشست. و به تاج تخت تکیه داد.
ــ چرا نخوابیدی شهاب؟!
شهاب سرش را روی پای مهیا گذاشت و زمزمه کرد:
ــ سردرد کلافه ام کرده... نمیتونم بخوابم.
مهیا آرام با دست شروع به نوازش کردن موهایش کرد و آرام زمزمه کرد.
ــ سعی کن به چیزی فکر نکنی... آروم بخواب!
شهاب چشمانش رابست و سعی کرد بخوابد.
مهیا به دست شهاب نگاهی انداخت. می دانست شهاب درد زیادی را تحمل می کند. اما آنقدر مرد هست که حرفی نمی زند و پا به پای بقیه، کار می کند.
نگاهی به صورت خسته اش کرد. می دانست، فشار زیادی بر روی دوش شهاب است و کاش می توانست کمی به او کمک بکند.
مهیا نگاه دوباره ای به شهاب انداخت. نفس های منظم شهاب نشانه از خوابیدن او بود.
مهیا سعی کرد؛ تکانی نخورد که شهاب بیدار نشود تکیه اش را به تاج تخت داد، و چشم هایش را بر روی هم گذاشت. خیلی خسته بود و نیاز به استراحت داشت و بالاخره خستگی بر او قلبه کرد و چشمانش بسته شد.
ــ شهاب! شهاب!
شهاب آرام چشانش را باز کرد با شنیدن صدای در سریع از جایش بلند شد، که بادیدن مهیا که نشسته خوابش برده بود؛ بر خودش لعنت فرستاد، که باعث شده بود؛ مهیا همه وقت اینطور بخوابد. می دانست الان بدنش درد می کرد.
دوباره صدای در و "شهاب؛ شهاب"صدا کردن محسن، آمد. شهاب به سمت در رفت و در را آرام باز کرد.
ــ سلام صبح بخیر!
ــ سلام محسن!
ــ نیم ساعت دیگه اذانه! پاشو بریم مسجد...
ــ الان آماده میشم!
به اتاق برگشت با دیدن مهیا به سمتش رفت و آرام او را روز تخت خواباند. مهیا چشمانش را باز کرد و با صدای خواب آلودی گفت:
ــ چیزی شده شهاب؟! درد داری؟!
ــ خوبم عزیزم! چیزی نشده؛ تو راحت بخواب من دارم میرم مسجد...
مهیا بعد از اینکه خیالش راحت شد. چشمانش را بست.
شهاب پتو را بر رویش کشید و کتش را از روی صندلی برداشت و از اتاق بیرون رفت.
ــ ببخشید دیر شد محسن! بریم!
ـ نه خواهش میکنم. راستی شهاب کی برمیگردی سوریه؟!
ــ به زودی...
و به این فکر افتاد، که چطور به مهیا بگوید...
ادامه دارد...
به قلم
فاطمه امیری🌹✨
#رمان_جانم_میرود
#پارت_صد_و_شصت_و_دوم
مراسم با همه سختی ها و خستگی ها گذشت اما این خستگی ها چقدر لذت بخش بود.
هوا تاریک بود و آقایون روی تخت نشسته بودند و در حال حساب و کتاب بودند،مریم و شهین خانم هم در قسمتی از حیاط نشسته بودند و در مورد مراسم صحبت میکردند.
مهیا با سینی چایی به طرف آقایون رفت .
محمد آقا لبخندی زد و گفت:
ـــ یعنی به موقع بود مطمئنم این چایی همه خستگیامو در میکنه
مهیا در برابر مهربانی های محمد آقا لبخندی زد و آرام گفت:
ــ نوش جان
محسن هم تشکری کرد،سینی را به سمت شهاب گرفت شهاب چایی را برداشت و گفت :
ــ خیلی ممنون حاج خانم
مهیا آرام خندید و گفت:
ــ خواهش میکنم حاج آقا
از آن ها دور شود و به سمت شهین خانم و مریم رفت سینی را وسط گذاشت و کنارشان نشست
کم کم متوجه موضوع بحث شد و خودش هم وارد بحث شد و هر سه گرم صحبت شدند.
مهیا به خودش امد و نگاهی به ساعت انداخت از جایش بلند شد و گفت:
ــ من دیگه باید برم
ــ کجا دخترم؟ هنوز زوده
ــ شهین جون خیلی دوست دارم بمونم ولی فردا کار دارم میرم یکم استراحت کنم
ــ باشه عزیزم هرجور تو راحتی .ولی بهمون سر بزن!!!
مهیا بوسه ای برگونه ی شهین خانم می زند
ــ چشم حتما
به سمت اتاق شهاب می رود و چادر گلی گلی اش را با چار مشکی اش عوض می کند کیفش را برمی دارد و به حیاط برمیگردد.
شهاب با دیدنش از جایش بلند می شود و به سمتش می آید
ــ داری میری؟
ــ آره
ــ باشه میرسونمت
مهیا آرام میخندد
ــ دو قدمه ها.تو بشین زشته وسط صحبت بری خودم میرم
شهاب جدی شد و اینموقع اخمی بین دو ابرویش جاخوش می کرد
ــ لازم نکرده،همرات میام
مهیا دیگر اعتراضی نکرد از بقیه خداحافظی کرد و همراه شهاب به طرف خانه رفت
ــ فردا میای؟
ــ آره
ــ پس ساعت ۸ آماده باش
ــ چشم
ــ چشمت روشن خانومی
ــ شب بخیر
ــ شبت بخیر
ادامه دارد...
به قلم
فاطمه امیری🌹✨
#رمان_جانم_میرود
#پارت_صد_و_شصت_و_سوم
ــ جانم شهاب
ــ مهیا کجایی؟
ــ اومدم باور کن اینبار اومدم.
گوشی را قطع کرد و به طرف در رفت سریع کفش هایش را پا کرد و از پله ها پایین آمد.
در را باز کرد شهاب خیره به در بود با دیدن مهیا لبخندی زد،مهیا سریع سوار شد.
ــ شرمنده دیر شد !
ــ دشمنت شرمنده عزیزم
مهیا سرش را به صندلی تکیه داد و تا رسیدن به دانشگاه به مداحی گوش میداد
با ایستادن ماشین نگاهی صدای شهاب را شنید:
ــ رسیدیم
مهیا از ماشین پیاده شد.
همه کنجکاو به مهیا و شهاب نگاه میکردند،شهاب به طرف مهیا آمد و دستش را گرفت و به سمت سالن آمفی تئاتر رفتند
ــ چرا اینجا شهاب؟
ــ بچه ها گفتن اینجا جمع بشیم.
مهیا سری تکان داد،با وارد شدن مهیا و شهاب همه از جایشان بلند شدند
بعد از سلام واحوالپرسی همه مشغول کار شدند ،پگاه و مهیا که مسئولین طراحی پوستر و بنرهارا به عهده داشتند
همانجا بساط خودشان را باز کرده بودند و درحال کار بودند.
مهیا سخت مشغول کار بود و هر از گاهی نگاهی به شهاب می انداخت که جدی مشغول کار بود.
هر وقت که شهاب بالا می رفت تا چیزی را نصب کند او دست از کار می کشید و نگران نگاهش می کرد تا پایین می آمد.
نگاهی به ساعتش انداخت این ساعت با استاد اکبری کلاس داشت میدانست اگر نرود برایش بد می شود، از جایش
بلند شود
ــ من باید برم کلاس دارم اگه استاد اجازه داد میام ولی بعید میدونم
ــ برو عزیزم ما هستیم انجام میدیم کارارو
مهیا دستی برای بقیه تکان داد و به طرف کلاس رفت
با دیدن شلوغی کلاس نفس راحتی کشید ،روی صندلی نشست که استاد وارد کلاس شد .
همه به احترام استاد سر پا ایستادند
استاد اکبری بعد از اینکه مطمئن شد همه سر کلاس هستند شروع به تدریس کرد.
مهیا با احساس لرزش نگاهی به گوشیش می اندازد با دیدن اسم شهاب پیام را باز می کند!
ــ کجایی خانمی
لبخندی می زد و تند تند برایش تایپ می کند
ــ سرکلاسم آقا
دکمه ارسال را لمس می کند که با صدای استاد اکبری دستانش روی صفحه گوشی خشک شدند.
ــ خانم رضایی الان وقت پیامک بازیه!!
ادامه دارد...
به قلم
فاطمه امیری🌹✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°🌱
حاجتم باشد از تو یامولا
نجف و ڪاظمین و ڪࢪب و بلا💔...
#استورے
#شهادت_امام_جواد
#مناسبتے
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
•°🌱
بخشنده تو، خدای کرم تو،
حضرت باب المراد تو🥀...
#استورے
#شهادت_امام_جواد
#مناسبتے
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
1_1055779852.mp3
2.39M
بِــسْــمِـ اَللهِ اَلْــرَحْــمــنْ اَلْــرَحـیــمْـ🌸
۱۴۰۰/۴/۲۰ روز سی و چهارم چله سوࢪه مباࢪڪہ یس🌱
✨ࢪفیق جانمونے از چݪہ
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
🌻⃟💛¦ #ڪࢪبلا
درسلامبر #تو؛دسترابرسینھمیگذاریم
تاقلبازجایشکَندهنشود...
#السلامعلیڪیااباعبداللہ🖐🏻ـ
🌻⃟💛¦
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
_ خوشبختییعنی
_ توڪشورتامامرضاداری:)
_ غریبیویهآشناداری...!💔🌱
️️ــــــــــــــ❁ــــ ـــ ــ ـ
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
✨🌸معرفے شهید🌸✨
نام و نام خانوادگی:
محمد استحکامی
محل تولد: جهرم
تاریخ تولد: ۱۴/۴/۶۲
تاریخ شهادت: ۲۷/۷/۹۴
محل شهادت: حلب، سوریه
وضعیت تأهل: متأهل
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
•﴿هَـۆاےِ حُـݭِــ❤ــێْنْ﴾•
✨🌸معرفے شهید🌸✨ نام و نام خانوادگی: محمد استحکامی محل تولد: جهرم تاریخ تولد: ۱۴/۴/۶۲ تاریخ شهادت
✨🌸زندگے نامه🌸✨
محمد استحکامی فرزند مهدی در چهاردهم تیر ماه 1362 در جهرم متولد شد. محمد از مدافعان حرم حضرت زینب(س) در بیست و هفتم مهر ماه ۹۴ در مبارزه با تکفیری های تروریست در دفاع از حرم حضرت عقیله بنیهاشم(س) به شهادت رسید. شهید استحکامی در عصر روز تاسوعا در جوار گلزار شهدای رضوان جهرم به خاک سپرده شد.
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
•﴿هَـۆاےِ حُـݭِــ❤ــێْنْ﴾•
✨🌸معرفے شهید🌸✨ نام و نام خانوادگی: محمد استحکامی محل تولد: جهرم تاریخ تولد: ۱۴/۴/۶۲ تاریخ شهادت
✨🌸وصیت نامه🌸✨
به نام خالق هستی که جهان را آفرید تا بندگان در این توقفگاه کوتاه، عبادت خالق اقدس نمایند و شکر نعمتهای او را به جا آورند و پیامبران و اهلبیت علیهمالسلام را به این دنیا فرستاد تا بندههای خود را به صداقت، دوستی، پاکدامنی و در یک کلام به تقوا و خداپرستی و راه راست، هدایت کنند.
خوشا به حال آنهایی که این راه را با تمام وجود احساس کردند و قدم به این راه گذاشتند و عاقبت به خیر شدند و سود دو گیتی را بردند و سعادتمند شدند.
در این مأموریتی که در پیش دارم، به امید خدا و کمک اهلبیت علیهمالسلام و یاری و نصرت خداوند تبارک و تعالی، پیروزی با جبهه حق خواهد بود و این فرصتی است که ما باید با تمام توان و ارادهی قوی، بتوانیم استفاده کنیم و خوشا به حال کسانی که بتوانند با سرمایهای که خداوند به ما هدیه کرده، در راه دین خدا هزینه کنیم. انشاء الله
همانطور که امام خمینی (ره) فرمودند: "پیرو ولایتفقیه باشید تا به مملکت و اسلام ضربه نخورد"، اصل ولایتفقیه اصل بسیار مهمی است که همهی کسانی که به خدا و اهلبیت عصمت و طهارت علیهمالسلام اعتقاد دارند باید به توجه ویژه به آن داشته باشند. هر کجا که دور شدیم و غفلت کردیم ضربه خوردیم.
مطمئن باشید که دین خدا و اسلام را خود خداوند بهواسطهی حجت خودش بر روی زمین محافظت میکند و حجت خدا بر روی زمین که امام زمان (عج) هستند بهواسطهی نائب آن حضرت که بلاشک مقام معظم رهبری هستند مدیریت میشود و وظیفهی ما در این برهه از زمان که تمام کفر مقابل اسلام ایستادهاند تا آن را تضعیف و به خیال پوچ و بیهودهی خود نابود کنند، سنگین است؛ و باید تمام تلاش خود را بکار ببریم که فرمایشات قرآن و اهلبیت علیهمالسلام و نائب امام زمان (عج) را خوب درک کرده و در زندگی و روش و رفتار و کردار و عملمان نشان دهیم تا سعادتمند شویم.
به گفته شهید اهلقلم (آوینی): "اگر شهید نشدیم لاجرم باید مرد"
چه بهتر که انسان بهواسطهی ریختن خون خودش بتواند به دین اسلام کمک کند. چه چیزی بالاتر از این است که خیر دنیا و آخرت در پی دارد. البته این مطلب را بگویم که شهادت را به هر کس نمیدهند و خدا به بندگان ویژهی خود میدهد و من این احساس را میکنم که لیاقت این امر را ندارم و از خدا میخواهم که این لیاقت را شامل من سرتاپا گناه و تقصیر کند.
انشاء الله
خطاب به همسر و فرزندانم:
همسر عزیز و مهربان و دوستداشتنی و همیشه همراه و همدل و هم مسیر من، تو را خیلی اذیت کردم این را خوب میدانم و درک میکنم در تمام مراحلی که من به مأموریت میروم سختیهای زیادی را متحمل میشدی، خدا اجرت را در آخرت بدهد و تو را در زمره خوبان قرار دهد. مرا حلال کن، خیلی اذیتت کردم و همواره از خدا هم میخواهم مرا ببخشد.
خیلی خوب میدانی که وظیفه سنگینی بر عهدهی شما است، تربیت فرزندان و انشاالله به یاری حق و اهلبیت علیهمالسلام عاقبت به خیر شوید.
خواهشی که از شما دارم این است که از تمامی کسانی که مرا میشناسند حلالیت بگیری.
"دوست دارم، دوست دارم، حلالم کن، حلالم کن"
خطاب به پدر و مادر:
پدر و مادر عزیز، شما را احترام میکنم به پاس زحمات و سختیهایی که متحمل شدید تا من حقیر سرتاپا تقصیر به اینجا برسم، از شما تشکر و قدردانی ویژه میکنم، باشد که مرا حلال کنید آنطور که باید و شاید نتوانستم وظائفم را در قبال شما انجام دهم و از شما عاجزانه میخواهم که دعا کنید که عاقبت به خی شوم و هر چه داریم از دعای پدر و مادر است. ” التماس دعا”
اگر به لطف خدا توفیق شهادت پیدا کردم با لباس رزمی که شهید شدم کفنم کنید و هر کجا همسر عزیزم گفت مرا دفن کنید.
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈