1_929340711.mp3
6.77M
✨🦋دعاے صحیفہ سجادیہ🦋✨
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
🌸✨🌸✨🌸✨🌸
✨🌸✨🌸✨🌸
🌸✨🌸✨🌸
✨🌸✨🌸
🌸✨🌸
متن دعاے هفتم صحیفہ سجادیہ🌱
یا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکارِهِ، وَ یا مَنْ یفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ، وَ یا مَنْ یلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَی رَوْحِ الْفَرَجِ.
ذَلَّتْ لِقُدْرَتِک الصِّعَابُ، وَ تَسَبَّبَتْ بِلُطْفِک الْأَسْبَابُ، وَ جَرَی بِقُدرَتِک الْقَضَاءُ، وَ مَضَتْ عَلَی إِرَادَتِک الْأَشْیاءُ.
فَهِی بِمَشِیتِک دُونَ قَوْلِک مُؤْتَمِرَةٌ، وَ بِإِرَادَتِک دُونَ نَهْیک مُنْزَجِرَةٌ.
أَنْتَ الْمَدْعُوُ لِلْمُهِمَّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِی الْمُلِمَّاتِ، لَا ینْدَفِعُ مِنْهَا إِلَّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا ینْکشِفُ مِنْهَا إِلَّا مَا کشَفْتَ
وَ قَدْنَزَلَ بی یا رَبِّ مَا قَدْ تَکأَّدَنِی ثِقْلُهُ، وَ أَلَمَّ بی مَا قَدْ بَهَظَنِی حَمْلُهُ.
وَ بِقُدْرَتک أَوْرَدْتَهُ عَلَی وَ بِسُلْطَانِک وَجَّهْتَهُ إِلَی.
فَلَا مُصْدِرَ لِمَا أَوْرَدْتَ، وَ لَا صَارِفَ لِمَا وَجَّهْتَ، وَ لَا فَاتِحَ لِمَا أَغْلَقْتَ، وَ لَا مُغْلِقَ لِمَا فَتَحْتَ، وَ لَا مُیسِّرَ لِمَا عَسَّرْتَ، وَ لَا نَاصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ.
فَصَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ افْتَحْ لِی یا رَبِّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِک، وَ اکسِرْ عَنِّی سُلْطَانَ الْهَمِّ بِحَوْلِک، وَ أَنِلْنِی حُسْنَ النَّظَرِ فِیمَا شَکوْتُ، وَ أَذِقْنِی حَلَاوَةَ الصُّنْعِ فِیمَا سَأَلْتُ، وَ هَبْ لِی مِنْ لَدُنْک رَحْمَةً وَ فَرَجاً هَنِیئاً، وَ اجْعَلْ لِی مِنْ عِنْدِک مَخْرَجاً وَحِیاً.
وَ لَا تَشْغَلْنِی بِالاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِک، وَ اسْتِعْمَالِ سُنَّتِک.
فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بی یا رَبِّ ذَرْعاً، وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَی هَمّاً، وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَی کشْفِ مَا مُنِیتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِیهِ، فَافْعَلْ بی ذَلِک وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْک، یا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِیمِ.
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
هدایت شده از •﴿هَـۆاےِ حُـݭِــ❤ــێْنْ﴾•
224.mp3
2.01M
✨🍂زیاࢪت عاشوࢪا🍂✨
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
🍃
#شـھـیـدشدن #اتفـاقے نیـسـتـ😞
اینطور نیست ڪه بگویـے :
گلوله اے خورد و مُرد.. 🙄
#شهــــید...❤🕊
رضایت نامه دارد...
و رضایت نامه اش را اول حسین(ع)
و علمدارش امضا میڪنند...😌
بعد مُھر
حضرت زهـرا(س)میخورد...🌺☺️
#شهـــید...❤️🕊
قبل از همه چیز دنیایش را
به قربانگاه برده...
او
زیر نگاه مستقیم خدا زندگے ڪرده...
#شھادت اتفاقے نیست...
سعادتے ست ڪه
نصیب هرڪسے نمیشود..😏☝️🏻
❤️باید شهیدانه زندگے ڪنے❤️
تا #شهیدانه بمیرے...😇
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
•💚•
•
#دلتنگتمآقـا
خَستہ با حالـی عَجیب
اَز تَہِ دِل #صداتمیزنمآقـا:✋🏻💔:)
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
#پارت_نهم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
حاج خانوم : خب دخترای گلم از خودتون بگید
فاطمه: چی بگم حاج خانوم؟؟ من و فائزه السادات با هم دوستیم من و آقا علی که داداش فائزس الان تقریبا یک سالی هست که عقد کردیم و نامزدیم. برای ارتحال امام اومده بودیم قم که اینجوری شد و از کاروان جدا شدیم و آقاجواد کمکمون کردن و بعدشم علی جان رو جمکران دیدیم.
حاج خانوم : فائزه جان مادر تو چرا این قدر کم حرفی؟؟ حاج آقا که میگفت امروز حسابی با جواد دعوا کردی و حسابی زبون ریختی!!
خاک تو سرم! این حاجیم که زن زلیله همه چیزو به حاج خانوم گفته!!.
شرفم افتاد کف پام رفت. سرمو از خجالت پایین انداختم.
فاطمه: نه حاج خانوم این کم حرف نیست الانم نمیدونم چیشده بچه عاقلی شده. من و فائزه متولد ۷۶ ایم.من رشته علوم انسانی فائزه هم عکاسی. البته فائزه چند سالیه توی یه نشریه نوجوان مشغوله و خبرنگاره.
حاج خانوم : فائزه جان شما نامزد داری؟
بالاخره دهن باز کردم!
_نه حاج خانوم
حاج خانوم : ان شالله همه جوونا عاقبت به خیر بشن.
تا شب خونه سید اینا بودیم و وقتی که عزم رفتن کردیم مگه گذاشتن ما بلند شیم؟! الا و بلا که باید شب اینجا بمونید.
منم که تو دلم قند آب میکردن کیلو کیلو!بالاخره قرار شد شب اونجا بمونیم. به پیشنهاد حاج خانوم آقا سید قرار شد مارو ببره یکم بگردونه تو شهر.
از حاجی جون و حاج خانوم خداحافظی کردیم و سوار ماشین سید شدیم.
سید: خب بنظرتون کجا بریم؟!
علی: بابا ما که جایی رو نمیشناسیم خودت برو یه جا!
سید: آخه گیج شدم نمیدونم کجا بریم.؟! خانوما شما نظری ندارید؟
فاطمه: نه هرجا بهتر میدونید بریم
_من تعریف بوستان علوی رو خیلی شنیدم. میشه بریم اونجا؟؟!
سید: عه آره اصلا حواسم به اونجا نبود. بریم.
یه بسم الله و گفت راه افتاد و من به این فکر میکردم که چقدر صداش قشنگه.... و چقدر شبیه صدای خواننده محبوبم حامد زمانی...چند دقیقه ای هنوز نگذشته بود که ضبط ماشین رو روشن کرد... بابا طلبه ام که هست پس احتمالا الان باید یا سخنرانی حاج آقا پناهیان گوش بدیم یا مداحی آهنگران.
این آخرین قدم برای دیدنت....
این آخرین پله واسه رسیدنت....
_آخ جوووون فاطمه حامد زمانیه!!
علی با تاسف و خنده سرشو تکون داد.
فاطمه ام شروع کرد به خندیدن!!
سید آینه ماشینو روی چشمام تنظیم کرد و گفت : شماهم حامد زمانی گوش میدید؟
_گوش میدم؟؟؟ طرفدارشم شدیدددد!!!
سید: منم همینجور پس همسنگر در اومدیم!
وقتی دوباره خواست آینه رو به حالت اول برگردونه آستین پیراهنش رفت کنار و تسبیح آبیش معلوم شد. خدای منم اونم نحن صامدونیه.
#ادامه_دارد...
نویسنده:فائزه وحی
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
هوالعشق ❤️
#پارت_دهم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
بعد از کلی دور دور کردن و چرخوندن ما دور شهرک پردیسان که آقا جواد گفتن تقریبا ساکناش اکثر روحانی هستن حرکت کردیم به طرف پارک علوی.
نزدیکای غروب بود و هوا بدجور دونفره!!
فاطمه و علی هم که نامردا دست تو دست هم قدم میزدن و از ما جلو افتادن.
من و اقاسیدم که سینگل!
توی همین فکرا بودم که یهو گوشیم زنگ خورد؛ مامان جونم بود. باهاش یکم صحبت کردم و بعد قطع کردم.
علی و فاطمه خیلی از ما جلوتر بودن.
سید: دوربین وسیله کارتونه یا به عکاسی علاقه دارید؟
_هردو
سید: اووووم یعنی شما کارم میکنید؟؟
_کار به اون صورت که نه ولی من خبرنگارم.
سید: حرفه جالبیه!!
بچه پرو یه جوری با غرور حرف میزنه که دهن آدم بسته میشه!
ولی کور خوندی آقاجواد به حرفت میارم!
_شما تا حالا آقا حامد رو از نزدیک دیدی؟؟؟
سید: عه خب راستش نه! ولی جز بهترین روزای زندگیم میشه روزی که برا اولین خواننده محبوبم رو ببینم!
_منم خیلی دوس دادم از نزدیک ببینمشون. راستی میشه امشب بریم مغازه ای که تسبیحتون رو ازش گرفتید؟ توی کرمان جفتشو پیدا نکردم.
سید: اگه وقت شد چشم.
خدا بگم چیکارت کنه آقا جواد مغرور!
دیگه حرفی نزدم و اونم چیزی نگفت... نمیدونم چرا این قدر راه میریم... خب یه جا بشینیم دیگه... همش تقصیر اون لیلی و مجنونه دیگه!
وای خدای من حالا که دقت میکنم چقدر قدم کوتاهه! نه یا شایدم قد آقا سید خیلی بلنده!
من تا زیر شونشم
توی افکار خودم غرق بودم که یهو احساس کردم یکی چادرمو کشید!
عه این که سیده! چرا داره منو میکشه طرف خودش؟؟!
سید: عه حواستون کجاست؟! اگه نکشید بودمتون که به اون پسره برخورد میکردید!
_من؟ چطور نفهمیدم؟
سید: سه ساعته دارم صداتون میکنم اصلا تو این دنیا نیستید! مجبور شدم چادرتونو بگیرم!
_بب....مم....یعنی هم ببخشید هم ممنون.
وای خدای من! گفت داشتم صداتون میکردم! یعنی اسممو صدا زده؟!
#ادامه_دارد...
نویسنده:فائزه وحی
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
#پارت_یازدهم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
دوباره کنار هم راه افتادیم...کاش علی و فاطمه این عشقولانه بازی شونو میزاشتن برای بعد می تمرگیدن...
حوصله ندارم!
عه! اگه میدونم این قدر زود دعام مستجاب میشه یه چیز دیگه میخواستم!
بالاخره لیلی و مجنون نشستن روی چمنای پارک من و سیدم بالاخره بهشون رسیدیم و نشستیم من و فاطیم کنار هم.
علی و سید دوباره بحثشون گل انداخت و مشغول شدن.
فاطی: فائزه
_جانم
فاطی: راستی یادت بود چمدون دوتامون توی ماشین کاروانه!
_آره بخاطر همین الان که مامان زنگ زد گفتم هرجور شده مهدیه رو پیدا کنه حداقل وسایلمونو برداره.
فاطی: اهان خب خداروشکر.
_این چند روزه فقط باید با همین لباسا باشیم!
فاطی: نه بابا غصه نخور خواهرشوهر جان!
علی گفت شب به سید میگه ببرمون یه پاساژ برامون خرید کنه!
_عه چه خوب!
یهو سید بلند رو به هممون گفت:بچه ها با بستنی موافقید یا فالوده؟
فاطی: بستنی🍦
علی: فالوده🍧
من: هیچ کدوم
سید: پس چی میخورید؟!
_اووووم... هویچ بستنی!!
علی گفت البته از همین الان بگم جواد جان که مهمون من.
خلاصه بلند شدیم و رفتیم سمت مغازه ای که سید نشونش داد.
علی گفت: فائزه و فاطمه جان اونجا خیلی پسر هست!شلوغه شما بمونید ما گیریم میایم.
تقریبا پنج دقیقه بعد علی با یه بستنی و یه فالو و سید با دوتا لیوان هویچ بستنی بیرون اومد!
علی بستنی رو به فاطمه داد.
سیدم یکی از لیوانارو داد من.
مشغول خوردن بودیم و حرف میزدیم.
بوستان علوی طبق تعریفایی که ازش شنیده بودم جای قشنگی بود!
تقریبا دوساعت و نیم اونجا بودیم که علی قضیه جا موندن چمدونای ما و اینکه میخواد برامون وسیله بگیره رو به سیدم گفت تا بریم یه پاساژ مناسب.
ماشینو در پاساژ پارک کرد.
پیاده شدیم و از پله ها بالا رفتیم.
سید: خب این پاساژ اون قسمتش بیشتر لباس زنونه داره بفرمایید اون ور.←
فاطمه همون مغازه اول رفت خرید کنه علیم باهاش رفت تا حساب کنه از سیدم خواست با من بیاد تا منم انتخاب کنم.
من راه افتادم سیدم با فاصله چند قدم دنبالم بود.
مغازه هارو با مانتوهای کوتاه و بازی که به نمایش گذاشته بودن یکی یکی نگاه کردم تا یه مانتو مشکی
ساده و بلند نظرمو جلب کرد.
وارد مغازه شدم. سید بیرون موند.
_سلام خسته نباشید. ببخشید آقا مانتو مشکی ساده ای که تن مانکنه چنده؟
فروشنده: ۹۵ تومن خانوم.
_ممنون میشم بیارید نمونشو.
به نمونش نگاه کردم اره خیلی شیک و سادس دوسش دارم.
توی اتاق پرو تنم کردم؛ کاملا اندازس.
#ادامه_دارد...
نویسنده:فائزه وحی
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈