•°🌱
✨🦋دعاے هفتم صحیفہ سجادیہ🦋✨
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
🌼*شهید بهشتی*🌼
آنقدر در برنامه های زندگی اش نظم و ترتیب حاکم بود
که اگر مساله ای او را غصه دار میکرد،همان موقع غصه نمی خورد؛
بلکه فوری
📒دفترچه اش را از جیبش بیرون می آورد و مثلا می نوشت:
پس فردا ساعت ده صبح به مدت پانزده دقیقه باید غصه بخورم!
#شهیدانه💐
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
‹"•••›
-
-
مـٰارااگرچـہبـٰازۍدنیـٰاخـرابڪرد
امـٰابہلطُفروضِہۍِاربـٰاببِھـتَریـم🖤••!
-
-
⸾⇢‹ #اربابمـ_حسین••💔
#قسمت_صد_و_پنجم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
بقیه پله هارو با دو اومدم پایین و به طرف قبر شهید مغفوری رفتم. محمد پشت به من نشسته بود... همه جا تاریک بود و صدای دعای کمیلی که از مهدیه مصلی میومد سکوت شب رو میشکست... چند قدم به طرف جلو برداشتم و ایستادم.
مردد بودم برای صدا کردنش... میترسیدم... بعد شیش ماه میخواستم اسمشو صدا بزنم...!!
_محمد...!!
محمد مثل فنر از جاش پرید و به طرف من برگشت... نگاهش توی نگاهم گره خورد... دیگه خیره شده بود به چشمام و من مست چشماش بودم... شاید این تاریکی شب باعث شد بهتر ببینم... چماش قهوه ای روشن بود نه عسلی... خدای من... چه رنگ فوق العاده ای... یه قدم به محمد نزدیک شدم و اون ثابت سرجاش وایساده بود... چشمام پر از اشک بود و گلوم پر از بغض... فقط یه تلنگر کافی بود تا مثل بارون ببارم... صدای محمد شد همون تلنگر...!!
محمد: فائزه...!!
با صدایی که میلرزید گفتم: جانِ فائزه!!
محمد با صدایی پر از بغض: باهاش ازدواج...!!
_نهههه...! نهههه محمد...!
محمد: پس چی...؟!
_محمد باید بهت توضیح بدم... خیلی چیزا هست که نمیدونی...!!
محمد پشت کرد بهم و نشست سر مزار شهید گمنامی که کنار شهید مغفوری بود... با فاصله کنارش نشستم و میون گریه هام شروع به حرف زدن کردم...!!
_یکی بود... یکی نبود...!!
و شروع کردم به گفتن همه چیز...!!
#ادامه_دارد...
نویسنده:فائزه وحی
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
#قسمت_صد_و_ششم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
همه چیزو براش تعریف کرده بودم و یه نفس راحت کشیدم...سرم رو بالا آوردم و به چشمای غرق اشک محمد خیره شدم...!!
محمد: چرا... مگه این دنیا چقدر ارزش داره... لعنت به من که نفهمیدم چرا فاطمه این قدر دور و برم میچرخه این چند وقت... لعنت به من که اون مهدی عوضی میخواست زنمو ازم بگیره... آخه خدایا چرا... اونا همه به کنار... تو چرا فائزه...چرا بهم نگفتی فائزه... چرا.... فائزه چطور تونستی با یه حرف دروغ قضاوت کنی و حکم بدی... فائزه چرا بهم اعتماد نداشتی...؟!!
با صدایی لرزون و کلماتی مقطع گفتم: محمد... من شرمنده ام... من... و... ببخش... محمد... من...بد...کردم!! ولی... ولی تو چرا... چرا بهم دروغ گفتی اون روز توی پارک... چرا توی حرم به اسم کوچیک صداش کردی... چرا...!! محمد: فائزه بخدا اون روز من بهت دروغ نگفتم... اون من نبودم... فائزه بخدا اون شیطان بود که بهت دروغ گفت... فائزه فقط ترسیدم ناراحت شی... زود رنج بودی فائزه... ترسیدم!!! فاطمه از بچگی برام خواهر بود... هیچ حسی بهش نداشتم... اگه گفتم فاطمه هیچ قصدو غرضی نداشتم... باورم کن...!!
_باورت دارم محمدم...!!
محمد گوشه چادرمو گرفت و سرشو گذاشت روش و شروع به گریه کرد... با صدای بلند...!!
گریه هاش داشت قلبمو له میکرد...!!!
_محمد... تورو خدا... گریه نکن...!!!
هردو ایستادیم... این بار با کفش پلنه بلند تا وسط گردنش بودم... محمد سرشو بالا گرفت و خیره شد به چشمام... قرص ماه کامل بود و نورش افتاده بود روی صورت محمد... نور ماه خدا صورت ماه منور کرده بود... محمد جلوی گوشم
زمزمه کرد: دوست دارم فائزه...!!
- دیوونتم محمدم...!!!
#ادامه_دارد...
نویسنده:فائزه وحی
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
#قسمت_صد_و_هفتم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
امروز بیست و پنجم فروردینه و قشنگ ترین روز زندگیه من و محمدم!!
روی صحن حرم حضرت معصومه نشسته بودیم و بابا جون (بابای محمد) داشت خطبه عقد مارو میخوند... همه چشم ها گریون بود و لبا خندون... همه میدونستن که ما برای به هم رسیدن چقدر سختی کشیدیم... چقدر اتفاق برامون افتاده و چجوری طوفان حوادث رو سر کردیم... من و همه آدمای اون جمع به این باور رسیده بودیم که تا خدا نخواد حتی یه برگم از درخت کنده نمیشه... خلق خدا هرکاری کردن برای کنارهم قرار نگرفتن من و محمد... ولی عشق من و اون آسمونی بود... دست خدا ما رو بهم رسوند... رسوند تا به همه بفهمونه نگاه خدا روی تک تک بنده هاش به یه اندازس و اگه اون مقدر کنه هیچ نیرویی نمیتونه باهاش مقابله کنه... من امروز بودمو کنار محمد مدیون دستا و نگاه اونیم که شاهد گریه های دوتامون بوده...!!
باباجون برای بار سوم خطبه رو خوند:
«برای بار سوم دوشیزه مکرمه منوره عروس خانم فائره السادات جاهد آیا بنده وکلیم شما را با مهریه چهارده سکه تمام بهار آزادی ، چهارده شاخه گل نرگس ، یک سفر کرببلا به عقد آقا داماد سید محمد جواد حسینی در بیاروم؟؟ بنده وکیلم؟؟!
قلبم تکی سینه میکوبید و تموم بدنم از گرمای عشق میسوخت... آروم زمزمه کردم:
- الهی به امید تو...
_با اجازه از محضر آقا امام زمان و بی بی حضرت معصومه... بله!!
صدای صلوات همه بلند شد و من و محمد به چشمای هم خیره شدیم!!
محمد دست منو توی دستش گرفت و رینگ ساده نقره ای رو به انگشت حلقم کرد.
سرشو به سرم نزدیک کرد و از روی چادر سرمو بوسید!!
بعد زیارت بی بی سوار ماشین شدیم و بی خبر از همه مهمونا زدیم به دل خیابونای شلوغ قم... و حرکت کردیم به سمت جمکران بی کران انتظار... تا زندگیمونو امام زمانی شروع کنیم...!! ضبط ماشین روشن شد و صدای حامد کل فضا رو پر کرد!!
*چه صاف و ساده شروع شد...
چه عاشقونه و زیبا...
حکایت دو تا عاشق...
حکایت دو تا دریا...
میباره نقل ستاره...
از آسمون شبستون...
ستاره ریسه میبنده...
تو کوچه و تو خیابون...
زلال آیینه نور نگین آیه نوره...
همون که مهریه اش آبه...
همون که سنگ صبوره...
برکت این زندگی تا ابد موندگاره...
آیه به آیه محبت تو سفره میباره...
آسمون خونه امشب عجب نوری داره...
با بارون با بارون ستاره...
دامن خورشیدو ماه و گرفته فرشته...
دست خدا این دو یارو برا هم سرشته...
ساقی و کوثر که باشن همونجا بهشته...
این بهترین سرنوشته...*
#ادامه_دارد...
نویسنده:فائزه وحی
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
#قسمت_صد_و_هشتم
#قسمت_پایانی
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
همونجور که با عجله داشتم بند کفشامو میبستم یه جیغ بنفش کشیدم و گفتم: محمدددددد!! دیر شد بیا!!
محمد کفشاشو پوشید و گفت: الهی فدات شم خانومم اومدم چرا این قدر عجله میکنی آخه؟!!!
_محمد مراسم تموم شد زود باااااش بیااااااا!!
محمد با خنده دستمو گرفت و بوسید و گفت: بشین بریم فرمانده!! وقتی به محل اجرا رسیدیم فوق العاده شلوغ بود!!
_وای محمد... بنظرت میتونیم حامدو ببینیم؟!!
محمد: معلومه که میتونیم ببینیم عزیزدلِ محم...!!
_آخه تو این شلوغی چجوری ببینیم...؟!!
محمد: من حتی بهت قول میدم باهاش عکسم بگیریم. خوبه زندگیم؟؟!
_راس میگی محمدم؟!!
محمد: معلومه که راس میگم خانمم!!
_ممنون آقایی...!!
از ماشین پیاده شدیم و به بدبختی از بین جمعیت عبور کردیم و رفتیم داخل تا مراسم شروع شه... جمعیت فوق العاده زیاد بود... حامد روی سن اومد من و محمد همزمان لبخند زدیم!! یکی یکی آهنگ هایی که میخوند برای من و محمد و پر از خاطره بود و باهاش همخونی میکردیم... به خودم که اومدم چشمام خیس اشک بود!! محمد چشمامو بوسید و باهم از سالن بیرون رفتیم. به پیشنهاد محمد توی ماشین نشستیم تا دور حامد خلوت شه و سوار ماشین شه که بره...!!
تقریبا یک ساعت طول کشید و حامد سوار ماشین شد و حرکت کرد. محمد پشت ماشینش راه افتاد. یکم که دور شدیم حامد با صدای بوق ممتد محمد بغل پارک کرد و ما هم پشت سرش!!
با هیجان هر دو از ماشین پایین اومدیم و به طرف ماشینش رفتیم.
_سلام آقای زمانی!!
محمد: سلام آقا حامد!!
حامد: سلام وای سکته کردم گفتم معلوم نیس چیشده یه ماشین از موقع حرکت دنبالمه...!! داشتم اشهد میخوندم گفتم الانه که ترورم کنن!!
من و محمد خندیدیم و از قرار عاشقمون به حامد گفتیم.
حامد: خب زوج عاشق افتخار یه عکس به ما میدید؟؟!
محمد: بابا شما بخدا مردمی ترین خواننده دنیایی داداش!!
من و محمد کنار حامد وایسادیم و یه رهگذر ازمون عکس گرفت!!
حامد با کلی شوخی و خنده روی یه برگه نوشت:
«تقدیم به زوج عاشق ایستاده: آقا محمد جواد و فائزه خانم ~ حامد زمانی»
#پایان_رمان
نویسنده:فائزه وحی
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
⭕️توجه توجه⭕️
سلام به همه اعضای خوب کانال هواے حسیݩ ☘
ما برای ادامه فعالیت نیازمند یک خادم جهت کمک کردن توی پست گزاری و تبادل هستیم..
اگر تمایل به همکاری دارید به ایدی زیر مراجعه کنید
@Ya_Zahre2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مگه من چند تا امام حسین(ع)دارم😔🖤
#استوری
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.🖤.
بی سر و سامان توام یا حسین(ع)
#استوری
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️▪️▪️یا اباعبدالله الحسین(ع)▪️▪️▪️
#استوری
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
بِــسْــمِـ اَللهِ اَلْــرَحْــمــنْ اَلْــرَحـیــمْـ🌸
۱۴۰۰/۶/۳ روز سے و ششم چلہ صلوات🌱
چله ے امروز صد صلوات به نیابت شهید حشمت سھࢪابے🌼
✨ࢪفیق جانمونے از چݪہ
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
روزِ مَحشر نَشود مُظطَرب و سَرگردان
هَر دِلۍ بُود پَریشانِ اَباعَبدالله . . . !♥️
♡﴾ @havaye_hossein﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
💔⃟🥀
کَربلابَستهشُدونوڪرِآوارهِشدم
اَربعینراچهکنم؛سَختبهمریختِهام🍂😔
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
「🌻🌿•••」
.⭑
بہ جـز سـلامـ بہ شـمـا🖐🏻
آن هم اڪثـرا " از دوࢪ
چہ کرده ایـم در ایـن
عمـرے از تبـاهے-!
.⭑
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
•{🦋🌙}
شما #نماز_شب نخونے
چپ نمیکنے بیفتے توی درّه
ولی سحرها یه چیزایی میدن🙃
○● که هیچوقتِ دیگھ نمیدن 😍●○
#استادپناهیان
#امتحانکن
#دلتآروممیگیره
••
#تصویرروبازکنبههمینسادگیهها✌️🌱
#نمازشب_بخون_رفیق ❤️
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
•﴿هَـۆاےِ حُـݭِــ❤ــێْنْ﴾•
•{🦋🌙} شما #نماز_شب نخونے چپ نمیکنے بیفتے توی درّه ولی سحرها یه چیزایی میدن🙃 ○● که هیچوقتِ دیگھ نمی
#نماز_شب
💠حجة الاسلام علوی تهرانی:
🔸 چند عبادتی که میشود در شب انجام داد عبارت است از استغفار و نماز شب.
یکی از عبادات مهم در شب، نماز شب است.
🔸 حضرت حق به حضرت محمد صلوات الله علیه میفرمایند:
اى محمّد! هر چه مى خواهى زندگى كن، سرانجام مى ميرى، هر كس را مى خواهى دوست بدار، سرانجام از او جدا مى شوى و هركارى كه مى خواهى بكن، اما بدان كه آن را ديدار خواهى كرد.
و بدان كه افتخار مَرد به شب زنده دارى اوست و عزّتش در بى نيازى او از مردم.
👌 کسی میتواند ادعای شرافت کند که اهل نماز شب باشد.
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
•----------------‹📓🔗›----------------•
انگشترخواستــ💍
•انگشتراهمدادۍ✌️🏻...!
•ڪربُبلابخواهم♥️
•میدهۍ(:... ؟!
شبتون حسینی 🌙
♡﴾ @havaye_hossein﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈