✨🌸✨🌸✨🌸✨
🌸✨🌸✨🌸✨
✨🌸✨🌸✨
🌸✨🌸✨
✨🌸✨
#رمان_مدافع_عشق❤️
#پارت_چهل_و_ششم🌱
حاج اقا_بله خب با رضایت خودشه!
پدرم_ من اگر رضایت ندم نمیتونه عقد کنه حاجی ...
حاج اقا لبخند میزند و میگوید
_ چطوره یه استخاره بگیریم...
ببینیم خدا چی میگه!؟
زهرا خانوم که مشخص است از لحن پدر و مادرم دلخور شده .ابرو بالا میندازد و میگوید
_ استخاره؟... دیگه حرفاشونو زدن...
تولبت را گاز میگیری که یعنی مامان زشته تو هیچی نگو!
پدرم _ حاج اقا جایـی که عقل هست و جواب معلومه.دیگه استخاره چیه!؟
حاج اقا_ بله حق با شماست...
ولی اینجا عقل شما یه جواب داره . اما عقل صاحب مجلس چیز دیگه میگه...
نمیدانم چرا به دلم میفتد که حتما استخاره بگیریم. برای همین بلند میپرانم که
_ استخاره کنید حاج اقا...
مادرم چشم هایش را برایم گرد میکند
و من هم پا فشاری میکنم روی خواسته ام.
حدود بیسـت دقیقه دیگر بحث و اخر تصـمیم همه میشـود اسـتخاره. پدرم اطمینان داشـت وقتی رضـایت نداشـته باشـد جواب هم خیلی
بد میشود و قضیه عقد هم کنسل! اما در عین ناباوری همه جواب استخاره در هر سه باری که حاج اقا گرفت"خیلی خوب درامد"
در فاصــله بین بحث های دوباره پدرم و من،فاطمه به طبقه بالا میرود و برای من چادر و روسری سفید می آورد مادرم که کوتاه امده
اشاره میکند به دست های پر فاطمه و میگوید
_ من که دیگه چیزی ندارم برای کفتن... چادر عروستونم اوردید.
سجاد هم بعد ازدیدن چادر و روسری به عجله به اتاقش میرود و با یک کت مشکی و اتو خورده پایین می اید
پدرم پوزخند میزند
_ عجب!... به قول خانومم چی بگم دیگه... دخترم خودش باید به عاقبت تصمیمش فکر کنه!
حسین اقا که با تمام صبوری تا بع حال سکوت کرده بود.دست هایش را به هم میمالد و میگوید: خب پس مبارکه
و حاج اقا هم با لبخند صلوات میفرستد و پشت بندش همه صلواتی بلند تر و قشنگ تر میفرستند.
فاطمه و زینب دســت مرا میگیرند و به اشــپزخانه میبرند. روسـری و چادر را ســرم میکنند. و هردو با هم صـورتم را میبوسـند. از شــوق گریه ام میگیرد. هر سه باهم به هال می رویم. روی مبل نشسته ای با کت و شلوار نظامی! خنده ام میگیرد#عجب_دامادی!
ســربه زیر کنار ت مینشــینم. این بار بادفعه قبل فرق دارد. تو میخندی و نزدیکم نشسـته ای... و من میدانم که دوستم داری! نه نه...
بگذار بهتر بگویم
تو از اول دوستم داشتی!
خم میشوی و در گوشم زمزمه میکنی
_ چه ماه شدی ریحانم
با خجالت ریز میخندم
_ ممنون اقا شمام خیلی...
خنده ات میگیرد
_ مسخره شدم! نری برا دوستات تعریف کنیا
هردو میخندیم
حاج اقا مینشیند. دفترش را باز میکند
بسم الله الرحمن الرحیم. ...
هیچ چیز را نمیشنوم. تنها اشک و اشک و صدای تپیدن نبض هایمان کنارهم.
دیدی اخر برای هم شدیم؟
خدایا از تو ممنونم!
من برای داشتن حلالم جنگیدم..
و الان ....
با کنار چادرم اشـکم را پاک میکنم. هر چه به اخر خطبه میرسـیم. نزدیک شـدن صـدای نفس هایمان به هم را بیشـتر احسـاس میکنم. مگر میشد جشن از این ساده تر! حقا که توهم طلبه ای و هم رزمنده! ازهمان ابتدا سادگی ات رادوست داشتم.
به خودم می ایم که
_ایا وکیلم؟...
به چهره پدر و مادرم نگاه میکنم و با اشاره لب میگویم
_ مرسی بابا... مرسی مامان
و بعد بلند جواب میدهم
_ با اجازه پدر و مادرم،بزرگترای مجلس و... و
اقا امام زمان عج #بله!
دستم رادر دستت فشار میدهی.
فاطمه تندوتند شروع میکند به دست زدن که حاج اقا صلوات میفرستد و همه میخندیم.
شیرینی عقدمانم میشود شکلات نباتی روی عسلی تان...
نگاهم میکنی
_ حالا شدی ریحانه ی علی!
#ادامه_دارد...
همین الان به اندازه شارژ گوشیت برای ظهور امام زمان (عج) صلوات بفرست📿🌿
#ثوابیهویے(:😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای بابا...
ببینکبودهبازویم... 😭
#استوری
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
7.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چند روزیست که تا میشنوم حرفش را
«اربعین،کرببلا»این دل من میریزد...
#استوری
#اربعین🖤
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
•°~🖤✨
سهسالهدخترتافتادهازنفس،بابا!
دگرمراببرازکنجاینقفس،بابا!
بهجزتوکهآمدهای،امشبیبهدیدارم
نزدسریبهیتیمتو،هیچکس،بابا!
#شهادتحضرترقیهتسلیتباد
#استوری
#التماسدعایفرجوخیر
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•|🍂🌼|•
بِــسْــمِـ اَللهِ اَلْــرَحْــمــنْ اَلْــرَحـیــمْـ🌸
۱۴۰۰/۶/۲۱ روز سیزدهم چلہ دعاے علقمھ🌱
✨ࢪفیق جانمونے از چݪہ
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
‹📻🕯›
#اربابم💔
بُگذرازتقصیر...
وَدهپایانبہایندردفـرآق
ایندلدیوانہهردممیکند
میلعراق..!••💔✋🏻
_اربعینڪربلاباشیم💔🚶🏽♂
♡﴾ @havaye_hossein﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈