eitaa logo
•﴿هَـۆاےِ حُـݭِــ❤ــێْنْ﴾•
774 دنبال‌کننده
11هزار عکس
5.9هزار ویدیو
93 فایل
﴾﷽﴿ ♡•• دَرسـَرت‌دار؎اگرسُودا؎ِعشق‌وعاشِقۍ؛ عشق‌شیرین‌است‌اگرمَعشوقہ‌توباشۍحسین:)!❤ ڪپے ازمطاݪب ڪاناڵ آزاد✨ اࢪتباط باماوشرایط🌸 https://eitaa.com/havayehosin ارتباط با ما🕊🌱⇩ @Nistamm
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🌸✨🌸✨🌸✨ 🌸✨🌸✨🌸✨ ✨🌸✨🌸✨ 🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ ❤️ 🌱 موهایم را میبافم و با یک پاپیون صورتی پشت سرم میبندم. زهرا خانوم صدایم میکند: _ دخترم! بیا غذا تونو کشیدم ببر بالا با علے تو اتاق بخور. در ایینه برای بار اخر به خود نگاه میکنم. ارایش ملایم و یک پیراهن صورتے رنگ با گلهای ریز ســــفید. چشم هایم برق میزند و لبخند موزیانه ای روی لب هایم نقش میبندد. به اشپزخانه میدوم سینے غذا را برمیدارم و با احتیاط از پله ها بالا میروم.دوهفته از عقدمان میگذرد. کیفم ر ا بالای پله ها گذاشته بودم خم میشوم از داخلش یک بسته پاستیل خرسی بیرون مےاورم و میگذارم داخل سینی. اهسته قدم برمیدارم به سمت اتاقت. چند تقه به در میزنم. صدایت می اید! _ بفرمایید! در را باز میکنم. و با لبخند وارد میشوم. با دیدن من و پیراهن کوتاه تا زانو برق از سرت میپردو سریع رویت را برمیگردانی سمت کـتابخانه ات. _ بفرمایید غذا اوردم! _ همون پایین میموندی میومدم سرسفره میخوردیم با خانواده! _ ماما زهرا گفت بیارم اینجا بخوریم. دستت را روی ردیفی از کـتاب های تفسیر قران میکشی و سکوت میکنی. سمت تختت می ایم و سینی را روی زمین میگذارم.خودم هم تکیه میدهم به تخت و دامنم را دورم پهن میکنم. هنوز نگاهت به قفسه هاست. _ نمیخوری؟ _ این چه لباسیه پوشیدی!؟ _ چی پوشیدم مگه! بازهم سکوت میکنی. سربه زیر سمتم می ایی و مقابلم می نشینی یک لحظه سرت را بلند میکنی و خیره میشوی به چشمهایم. چقدر نگاهت رادوست دارم! _ ریحان! این کارا چیه میکنی!؟ اسمم را گفتی بعد از چهارده روز! _ چیکار کردم! _ داری میزنی زیر همه چی! _ زیر چی؟تومیتونی بری. _ اره میگی میتونی بری ولی کارات...میخوای نگهم داری. مثل پدرم! _ چه کاری اخه؟! _ همینا! من دنبال کارامم که برم. چرا سـعی میکنی نگهم داری.هردو میدونیم من و تو درسـته محرمیم. اما نباید پیوند بینمون عاطفی باشه! _ چرا نباشه!؟ عصبی میشوی.. _ دارم سعی میکنم اروم بهت بفهمونم کارات غلطه ریحانه من برات نمیمونم! جمله اخرت در وجودم شکست بلند می شوی تا بروی که مچ دستت را میگیرم و سمت خودم میکشم. و بابغض اسمت را میگویم که تعادلت را ازدست میدهی و قبل از ینکه روی من بیفتی دستت را به قفسه کـتابخانه میگیری _ این چه کاریه اخه! دستت را از دستم بیرون میکشی و با عصبانیت از اتاق بیرون میروی... میدانم مقاومتت سر ترسی است که داری از عاشقی. از جایم بلند میشوم و روی تختت مینشینم. قند در دلم اب میشود! اینکه شب در خانه تان میمانم! ...