eitaa logo
•﴿هَـۆاےِ حُـݭِــ❤ــێْنْ﴾•
893 دنبال‌کننده
11هزار عکس
5.9هزار ویدیو
93 فایل
﴾﷽﴿ ♡•• دَرسـَرت‌دار؎اگرسُودا؎ِعشق‌وعاشِقۍ؛ عشق‌شیرین‌است‌اگرمَعشوقہ‌توباشۍحسین:)!❤ ڪپے ازمطاݪب ڪاناڵ آزاد✨ اࢪتباط باماوشرایط🌸 https://eitaa.com/havayehosin ارتباط با ما🕊🌱⇩ @Nistamm
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🌸✨🌸✨🌸✨ 🌸✨🌸✨🌸✨ ✨🌸✨🌸✨ 🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ ❤️ 🌱 یک کان تست برمیدارم،تند تند رویش خامه میریزم و بعد مربای آلبالو را به آن اضافه میکنم. از آشپزخانه بیرون می آیم و با قدم های بلند سمت اتاق خواب میدوم. رو به روی آینه ی دراور ایستاده ای ودکمه های پیراهن سفید رنگت را میبندی. عصایت زیر بغلت چفت شده تا بتوانی صاف بایستی. پشت سرم محمدرضا چهار دست و پا وارد اتاق میشود. کنارت می ایستم و نان را سمت دهانت می آورم _بخور بخور! لبخندمیزنی و یک گاز بزرگ از صبحانه ی سرسری ات میزنی. _هووووم! مربا!! محمدرضا خودش را به پایت میرساند و به شلوارت چنگ میزند. تلاش میکند تا بایستد. زور میزند و این باعث قرمز شدن پوست سفید و لطیفش میشود. کمی بلند میشود و چند ثانیه نگذشته با پشت روی زمین می افتد!هردو میخندیم! حرصش میگیرد،جیغ میکشد و یک دفعه میزند زیر گریه. بستن دکمه ها را رها میکنی، خم میشوی و او را از روی زمین برمیداری. نگاهتان درهم گره میخورد. چشم های پسرمان با تو مو نمیزند... محمدرضا هدیه همان رفیقی است که رو به روی پنجره ی فولادش شفای بیماری ات را تقدیم زندگی مان کرد... لبخند میزنم و نان تست را دوباره سمت دهانت میگیرم. صورتت را سمتم برمیگردانی تا باقیمانده صبحانه ات را بخوری که کوچولوی حسودمان ریشت را چنگ میزند و صورتت را سمت خودش برمیگرداند. اخم غلیظ و با نمکی میکند و دهانش را باز میکند تا گازت بگیرد. میخندی و عقب نگهش میداری _موش شدیا.. !! با پشت دست لپ های آویزون و نرممحمدرضا را لمس میکنم _خب بچه ذوق زده شده داره دندوناش در میاد _نخیر موش شده!! سرت را پایین می آوری،دهانت را روی شکم پسرمان میگذاری و قلقلکش میدهی _هام هام هام هااااام.... بخورم تورو! محمدرضا ریسه میرود و در آغوشت دست و پا میزند. لثه های صورتی رنگش شکاف خورده و سردو تا دندان ریزو تیز از لثه های فک پایینش بیرون زده. انقدر شیرین و خواستنی است که گاهی میترسم نکند او را بیشتر از من دوست داشته باشی. روی دو دستت او را بالا میبری و میچرخی. اما نه خیلی تند! در هر دور لنگ میزنی. جیغ میزند و قهقه هایش دلم را اب میکند. حس میکنم حواست به زمان نیست، صدایت میزنم! _علی!دیرت نشه!؟ رو به رویم می ایستی و محمدرضا را روی شانه ات میگذاری. اوهم موهایت را از خدا خواسته میگیرد و باهیجان خودش را بالا و پایین میکند. لقمه ات را در دهانت میگذارم و بقیه دکمه های پیرهنت را میبندم. یقه ات را صاف میکنم و دستی به ریشت میکشم. تمام حرکاتم را زیر نظر داری. و من چقدر لذت میبرم که حتی شمارش نفس هایم بازرسی میشود در چشم هایت! تمام که میشود قبایت را از روی رخت اویز برمیدارم و پشتت می ایستم. محمدرضا را روی تختمان میگذاری و اوهم طبق معمول غرغر میکند. صدای کودکانه اش را دوست دارم زمانی که با حروف نامفهوم و واج های کشیده سعی میکند تمام احساس نارضایتی اش را به ما منتقل کند قبا را تنت میکنم و از پشت سرم را روی شانه ات میگذارم... ! شانه هایت میلرزد! میفهمم که داری میخندی.همانطور که عبایت را روی شانه ات میندازم میپرسم _چرا میخندی؟؟ _چون تواین تنگی وقت که دیرم شده، شما از پشت میچسبی! بچتم از جلو با اخم بغل میخواد روی پیشانی میزنم ! سریع عبا را مرتب میکنم. عمامه ی مشکی رنگت را برمیدارم و مقابلت می ایم. لب به دندان میگیرم و زیر چشمی نگاهت میکنم _خب اینقد خوبه.. همه دلشون تند تند میخواد سرت را کمی خم میکنی تا راحت عمامه را روی سرت بگذارم... چقدر بهت میاد! ذوق میکنم و دورت میچرخم... سرتا پایت را برانداز میکنم... توهم عصا به دست سعی میکنی بچرخی! دستهایم را بهم میزنم _وای سیدجان عالی شدی!!! لبخند دلنشینی میزنی و رو به محمدرضا میپرسی _تو چی میگی بابا؟بهم میاد یا نه؟ خوشگله؟.... اوهم باچشم های گرد و مژه های بلندش خیره خیره نگاهت میکند طفلکی فسقلی مان اصلا متوجه سوالت نیست! کیفت را دستت میدهم و محمدرضا را در اغوش میگیرم.همانطور که از اتاق بیرون میروی نگاهت به کمد لباسمان می افتد... غم به نگاهت میدود!دیگر چرا؟... چیزی نمیپرسم و پشت سرت خیره به پای چپت که نمیتوانی کامل روی زمین بگذاری حرکت میکنم سه سال پیش پای اسیب دیده ات را شکافتند و آتل بستند! میله ی اهنی بزرگی که به برکت وجودش نمیتوانی درست راه بروی! سه سال عصای بلندی رفیق شبانه روزی ات شده! دیگرنتوانستی بروی ... زیاد نذر کردی... نذر کرده بودی که بتوانی مدافع بشوی!... امام رئوف هم طور دیگر جواب نذرت را داد! مشغول حوزه شدی و بالاخره لباس استادی تنت کردند! سرنوشتت را خدا از اول جور دیگر نوشته بود. جلوی در ورودی که میرسی میخوانم و ارام سمتت فوت میکنم. _میترسم چشم بخوری بخدا! چقد بهت استادی میاد! _اره! استاد با عصاش!! میخندم