eitaa logo
•﴿هَـۆاےِ حُـݭِــ❤ــێْنْ﴾•
774 دنبال‌کننده
11هزار عکس
5.9هزار ویدیو
93 فایل
﴾﷽﴿ ♡•• دَرسـَرت‌دار؎اگرسُودا؎ِعشق‌وعاشِقۍ؛ عشق‌شیرین‌است‌اگرمَعشوقہ‌توباشۍحسین:)!❤ ڪپے ازمطاݪب ڪاناڵ آزاد✨ اࢪتباط باماوشرایط🌸 https://eitaa.com/havayehosin ارتباط با ما🕊🌱⇩ @Nistamm
مشاهده در ایتا
دانلود
  درخواست تحویل مدارڪم رو به دانشگاه دادم ... باورشون نمی شد می خوام برگردم ایران ... هر چند، حق داشتن ... نمی تونم بگم وسوسه شیطان و اون دنیای فوق العاده ای ڪه برام ترتیب داده بودن ... گاهی اوقات، ازم دلبری نمی ڪرد ... 😕 اونقدر قوی ڪه ته دلم می لرزید ...😢 زنگ زدم ایران و به زبان بی زبانی به مادرم گفتم می خوام برگردم ... اول ڪه فڪر ڪرد براے دیدار میام ...  خیلی خوشحال شد ...  اما وقتی فهمید برای همیشه است ...  حالت صداش تغییر ڪرد ... توضیح برام سخت بود ... - چرا مادر؟ ... اتفاقی افتاده؟ ...😥 - اتفاق ڪه نمیشه گفت ...  اما شرایط براے من مناسب نیست ...  منم تصمیم گرفتم برگردم ... خدا برای من، شیرین تر از خرماست ...☺️ - اما علی ڪه گفت ... پریدم وسط حرفش ... بغض گلوم رو گرفت ... - من نمی دونم چرا بابا گفت بیام ...  فقط می دونم این مدت امتحان هاے خیلی سختی رو پس دادم ...  بارها نزدیڪ بود ڪل ایمانم رو به باد بدم ...😞  گریه ام گرفت ... مامان نمی دونی چی ڪشیدم ... من، تڪ و تنها ... له شدم ...😭 توی اون لحظات به حدی حالم خراب بود ڪه فراموش ڪردم ... دارم با دل یه مادر ڪه دور از بچه اش، اون سر دنیاست ... چه می ڪنم ... و چه افڪار دردآوری رو توے ذهنش وارد می ڪنم...😣 چند ساعت بعد، خیلی از خودم خجالت ڪشیدم ... - چطور تونستی بگی تڪ و تنها ...  اگر ڪمک خدا نبود الان چی از ایمانت مونده بود؟ ... 😓 فکر ڪردی هنر ڪردی زینب خانم؟ ...😏 غرق در افڪار مختلف ...  داشتم وسایلم رو می بستم ڪه تلفن زنگ زد ... دکتر دایسون ... رئیس تیم جراحی عمومی بود ...  خودش شخصا تماس گرفته بود تا بگه ...  دانشگاه با تمام شرایط و درخواست های من موافقت کرده ... برای چند لحظه حس پیروزے عجیبی بهم دست داد ...  اما یه چیزی ته دلم می گفت ... اینقدر خوشحال نباش ... همه چیز به این راحتی تموم نمیشه ...😏 و حق، با حس دوم بود ... ادامه دارد... به روایت دختر شهید سید علی حسینی🌸
محمود آقا ب*و*سه ای بر سر دخترکش نشاند و از اتاق بیرون رفت،سمانه روبه روی پنجره ایستاد،باران نم نم می بارید ،پنجره را باز کرد و دستش را بیرون برد،از برخورد قطرات باران بر دستش لبخندی عمیقی زد،😊 دلش برای خانه شان اتاقش و این پنجره تنگ شده بود،این دلتنگی را الان احساس می کرد،خودش هم نمی دانست چرا در این چند روز دلتنگی را احساس نمی کرد،شاید چون کمیل همیشه کنارش و تکیه گاه اش بوده،کمیل دیگر برایش آن کمیل قدیمی نبود،او الان کمیل واقعی را شناخت،او کم کم داشت با شخصیت کمیل آشنا می شد ،شخصیتی که کمیل از همه پنهان کرده بود. با یادآوردی بحث سر سفره،نفرین های خاله سمیه و حرص خوردنای کمیل آرام خندید.😅 نفس عمیقی کشید که بوی باران و خاک تمام وجودش را پرکرد،آرام زیر لب زمزمه کرد: ــ خدایا شکرت...☺️ *********** ــ یعنی چی مامان؟😳 فرحناز خانم دیگ را روی اجاق گاز گذاشت و با عصبانیت روبه سمانه گفت: ــ همینی که گفتم،چادرتو از روی سرت دربیار،بیا پیشم بشین😠 ــ مامان میخوام برم کار دارم😟 ــ کار بی کار ،پاتو بیرون از این خونه نمی زاری😡 سمانه کیف را روی میز کوبیدو گفت: ــ کارم مهمه باید برم😠 ــ حق نداری پاتو بیرون از خونه بزاری،فهمیدی؟؟😡 ــ اما کارام...😟 ــ بس کن کدوم کارا؟ها، همین کارات بود پاتو کشوندن تو اون خراب شده😒 سمانه با صداب معترضی گفتت: ــ اِ مامان،اونجا وزارت اطلاعاته خراب شده چیه دیگه؟بعدشم چیکارم کردن اونجا مگه؟؟چندتا سوال پرسیدن همین.😕 فرحناز خانم روی صندلی نشست و سرش را بین دستانش گرفت و زیر لب زمزمه کرد: ــ تا فردا هم بشینی از اونا دفاع کنی من نظرم عوض نمیشه،الانم برو تو اتاقت😣 سمانه دیگر حرفی نزد ،می دانست بیشتر طولش دهد سردرد مادرش بدتر می شود،برای همین بدون حرف دیگری به اتاقش رفت. به در و دیوار اتاق نگاهی انداخت،احساس زندانی را داشت،آن چند روز برایش کافی بود،و نمی توانست دوباره ماندن در چهار دیواری را تحمل کند. گوشیش را از کیف دراورد،نمی دانست به چه کسی زنگ بزند ،روی اسم صغری را لمس کرد،اما سریع قطع کرد،صغری که از چیزی خبر نداشت،به پدرش هم بگوید حتما مادرش را همراهی می کرد ،فکری به ذهنش رسید،سریع شماره کمیل را گرفت،بعد از چند بوق آزاد پشیمان شد که تماس گرفته،اما دیر شده بود. صدای خسته و نگران کمیل در گوشش پیچید: ــ الو سمانه خانم سمانه که در بد وضعیتی گیر افتاده بود آرام گفت: ــ سلام،خوب هستید ــ خوبم ممنون شما خوب هستید؟اتفاقی افتاده😢 ــ نه نه اتفاقی نیفتاده😓 ــ خب خداروشکر☺️ ادامه دارد... به قلم فاطمه امیری🌹✨
ـــ کجایی تو🤨 مهیا کنار سارا نشست ـــ رفتم وضو بگیرم😐 مریم مُهری به طرفش گرفت ـــ نباید تنها میرفتی اونجا خیلی خلوته😕 ـــ تنها نرفتم با داداشت رفتم 😉 نرجس به طرفشان برگشت ـــ با شهاب رفتی؟😳 ـــ بله مشکلی هست 🤨 با صدای مکبر سر پا ایستادن مهیا آشنایی بانماز جماعت نداشت و فکر می مرد که با نماز فردا فرقی می کند دوست نداشت جلوی نرجس از مریم بپرسد زیر چشمی به مریم نگاه می کرد و حرکاتش را تکرار می کرد بعد از نماز سر سفره نشستد و در کنار بازیگوشی دخترا نهار را صرف کردند بعد از نهار کنار مزار شهدا رفتند بعد از خواندن فاتحه به بیرون مسجد رفتن به طرف راوی رفتند که داشت صحبت مـیکرد همه روی خاک کنار هم نشستند مهیا سرش را روی شانه ی مریم گذاشت آی شهدا دست ما رو بگیر ... بی سیم هایی که شما میزدید و بی سیم هایی که ما الان میزنیم خیلی تفاوت داره شرمنده ایم بخدا ... همت همت مجنون حاجی صدای منو میشنوید همت همت مجنون مجنون جان به گوشم حاج همت اوضاع خیلی خرابه برادر محاصره تنگ تر شده ... اسیرامون خیلی زیاد شدند اخوی.... خواهرا و برادرا را دارند قیچی می کنند .... اینجا شیاطین مدام شیمیایی می زنند.... خیلی برادر به بچه ها تذکر می دیم ولی انگار دیگه اثری نداره ... عامل خفه کننده دیگه بوی گیاه نمی ده، بوی گناه می ده همــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت جان فکر نمی کنم حتی هنوز نیمه ی راهم باشیم .... حاجی اینجا به خواهرا همش میگیم پر چادرتون رو حائل کنید تا بوی گناه مشامتونو اذیت نکنه ولی کو اخوی گوش شنوا... حاجی برادرامونم اوضاعشون خرابه....... همش می گیم برادر نگاهت برادر نگاهت .... کو اونایی که گوش میدن.حتی میان و به این نوشته های ماهم میخندن چه برسه به عملش حاجی این ترکش های نگاه برادرا فقط قلبو میزنه کمک می خوایم حاجی ....... به بچه های اونجا بگو کمکــــــــــــــــــــــــــــــ برسونند داری صدا رو....... همت همت مجنون....... حکایت ما التن اینه، ولی کار ما از بیسیم زدن گذشته، کاش یه تیکه سیم می موند باش سیم خودمونو وصل کنیم به شهدا ولی افسوس که همه رو خودمون قطع کردیم. ولی بازم امیدمون به خودشونه. یه نگاهی به خودتون بکنید و راهتون رو عوض کنید.بخدا پشیمون میشید شهدا شرمنده .دستمون رو بگیرید مهیا قطره ی اشکی که بر روی گونه اش نشسته بود را پاک کرد باخود می گفت که این همت کیه که این همه اسمش رو میگن شانه های مریم می لرزیدن سرش را برداشت با بلند کردن سرش چشم هایش با چشم های شهاب گره خوردند چشم های شهاب سرخ شده بودن شهاب زود چشم هایش را دزدید راوی صحبت هایش را تمام کرد شهاب فراخوان داد که همه جمع بشن و،او بالای یک بلندی رفت ـــ خواهرا لطفا گوش کنید زیارت همگی قبول باشه الان تا ساعت ۴ وقتتون آزاده ساعت چهار همه باید سوار اتوبوس ها بشن .التماس دعا همه از هم متفرق شدن مهیا مشغول عکس گرفتن شد با دیدن چند قایق در آب که سیم خاردار اطرافش را محاصره کرده به سمتش رفت که با صدای شهاب سرجایش ایستاد ــــ خانم رضایی حواستونو جمع کنید نمیبینید زدن خطر انفجار مین🤨 ـــ خب من باید برم یکم جلوتر می خوام عکس بگیرم😢 ــــ نمیشه اصلا مهیا اهمیتی نداد و به راهش ادامه داد شهاب هر چقدر صدایش کرد نایستاد شهاب ناچار بند کیفش را کشید ـــ خانم رضایی لطفا، اونجا خطرناکه 😥 ـــ ولی من این عکسارو لازم دارم 😟 شهاب استغفرا... زیر لب گفت ـــ باشه دوربینو بدید براتون میگیرم😕 ـــ مین برامن خطر داره براشما نداره😒 ـــ خانم رضایی لطفا دوربینو بدید مهیا دوربین را به شهاب داد شهاب آرام آرام جلو رفت مهیا داد زد ـــ قشنگ عکس بگیرید سید ادامه دارد... به قلم فاطمه امیری🌹✨
فردای اون شب علی به محمد خبر داد که تصمیم من عوض شده و مامان و بابام با خانوادش تماس گرفتن و عذرخواهی کردن بابت این اتفاق... اون روز حاج آقا چند دفه به مامان اینا گفت میخواد باهام حرف بزنه ولی من خودمو توی اتاق حبس کردم و گفتم نمیتونم باهاشون حرف بزنم. محمد حالش داغون بود به گفته علی... ولی من که میدونستم اینا همه فیلمه... الان دو هفته از اون روز داره میگذره و محمد هر روزی زنگ میزنه و التماس میکنه که من باهاش حرف بزنم... الان دو هفته اس حتی غذای درستی هم نمیخورم... الان دو هفته اس هر کس منو میبینه میگه چرا یهویی سوختی...؟! چقدر لاغر شدی...!! الان دو هفته اس صبح میرم دانشگاه تا عصر؛ بعدم گلزار شهدا تا شب. فقط برا خواب برمیگردم خونه. گوشه گیر و منزوی شدم. صورتم بی روح شده. غیر سلام و احوال پرسی با کسی حرف دیگه نمیزنم...!! برای وصف حال اون روزا فقط میشه گفت که داغون بودم...!! بعد مدت ها سیستم رو روشن کردم و رفتم توی ایمیلم. از آیدی محمد جواد کلی پیام داشتم... خواستم صفحه مرورگرو ببندم ولی نتونستم و وارد پیام هاش شدم... *سلام فائزم...!! حالم خیلی بده...!! رفتی بدون اینکه بزاری برای آخرین بار ببینمت یا صداتو بشنوم...!! برام عجیبه با اون همه عشق چجوری تونستی تنهام بزاری...!! فائزه...!! من تو رو با منطق و احساسم باهم انتخاب کردم...!! از انتخابم پشیمون نیستم...!! هیچ وقتم پشیمون نمیشم...!! تو ایده آل من بودی و هستی...!! تو اولین و آخرین نفری هستی که پا تو قلبم گذاشتی و تا ابد می مونی...!! فائزه...!! آخه چرا...!! چرا یهو همه چیزو خراب کردی...؟! چرا یهویی رفتی...؟! چرا منو از وجودت محروم کردی...؟! فائزه ای کاش حداقل باهام حرف میزدی...؟! فقط یه بارم که شده...!! کاش قانعم میکردی عشقت واحی بوده؛ کاشکی... کاشکی...!! فائزم...!! من تا آخر دنیا منتظرت می مونم...!! هروقت احساس کردی دوسم داری برگرد... من منتظرتم... * اشکام بی مهابا میریخت و دیگه نمیتونستم چیزی ببینم... مانیتور رو به طرف خودم کشیدم جوری که سیم هاش قطع شد گوشیمو پرت کردم توی دیوار رو به روم و از ته گلوم فریاد کشیدم: لعنتییییی دوست دارممممم. عوضییییی دوست داررررررم. من دوووووست دااااارم. چرا هنوزم سعی داری گولم بزنییییی. چرا این قدر نامردددددی. چرااااااا!!!! فریاد میزدم و اشک میریختم. پاهام دیگه تحمل وزنمو نداشت... روی زمین نشستم و از ته دلم زار زدم. ... نویسنده:فائزه وحی ♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
✨🌸✨🌸✨🌸✨ 🌸✨🌸✨🌸✨ ✨🌸✨🌸✨ 🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ ❤️ 🌱 یک کان تست برمیدارم،تند تند رویش خامه میریزم و بعد مربای آلبالو را به آن اضافه میکنم. از آشپزخانه بیرون می آیم و با قدم های بلند سمت اتاق خواب میدوم. رو به روی آینه ی دراور ایستاده ای ودکمه های پیراهن سفید رنگت را میبندی. عصایت زیر بغلت چفت شده تا بتوانی صاف بایستی. پشت سرم محمدرضا چهار دست و پا وارد اتاق میشود. کنارت می ایستم و نان را سمت دهانت می آورم _بخور بخور! لبخندمیزنی و یک گاز بزرگ از صبحانه ی سرسری ات میزنی. _هووووم! مربا!! محمدرضا خودش را به پایت میرساند و به شلوارت چنگ میزند. تلاش میکند تا بایستد. زور میزند و این باعث قرمز شدن پوست سفید و لطیفش میشود. کمی بلند میشود و چند ثانیه نگذشته با پشت روی زمین می افتد!هردو میخندیم! حرصش میگیرد،جیغ میکشد و یک دفعه میزند زیر گریه. بستن دکمه ها را رها میکنی، خم میشوی و او را از روی زمین برمیداری. نگاهتان درهم گره میخورد. چشم های پسرمان با تو مو نمیزند... محمدرضا هدیه همان رفیقی است که رو به روی پنجره ی فولادش شفای بیماری ات را تقدیم زندگی مان کرد... لبخند میزنم و نان تست را دوباره سمت دهانت میگیرم. صورتت را سمتم برمیگردانی تا باقیمانده صبحانه ات را بخوری که کوچولوی حسودمان ریشت را چنگ میزند و صورتت را سمت خودش برمیگرداند. اخم غلیظ و با نمکی میکند و دهانش را باز میکند تا گازت بگیرد. میخندی و عقب نگهش میداری _موش شدیا.. !! با پشت دست لپ های آویزون و نرممحمدرضا را لمس میکنم _خب بچه ذوق زده شده داره دندوناش در میاد _نخیر موش شده!! سرت را پایین می آوری،دهانت را روی شکم پسرمان میگذاری و قلقلکش میدهی _هام هام هام هااااام.... بخورم تورو! محمدرضا ریسه میرود و در آغوشت دست و پا میزند. لثه های صورتی رنگش شکاف خورده و سردو تا دندان ریزو تیز از لثه های فک پایینش بیرون زده. انقدر شیرین و خواستنی است که گاهی میترسم نکند او را بیشتر از من دوست داشته باشی. روی دو دستت او را بالا میبری و میچرخی. اما نه خیلی تند! در هر دور لنگ میزنی. جیغ میزند و قهقه هایش دلم را اب میکند. حس میکنم حواست به زمان نیست، صدایت میزنم! _علی!دیرت نشه!؟ رو به رویم می ایستی و محمدرضا را روی شانه ات میگذاری. اوهم موهایت را از خدا خواسته میگیرد و باهیجان خودش را بالا و پایین میکند. لقمه ات را در دهانت میگذارم و بقیه دکمه های پیرهنت را میبندم. یقه ات را صاف میکنم و دستی به ریشت میکشم. تمام حرکاتم را زیر نظر داری. و من چقدر لذت میبرم که حتی شمارش نفس هایم بازرسی میشود در چشم هایت! تمام که میشود قبایت را از روی رخت اویز برمیدارم و پشتت می ایستم. محمدرضا را روی تختمان میگذاری و اوهم طبق معمول غرغر میکند. صدای کودکانه اش را دوست دارم زمانی که با حروف نامفهوم و واج های کشیده سعی میکند تمام احساس نارضایتی اش را به ما منتقل کند قبا را تنت میکنم و از پشت سرم را روی شانه ات میگذارم... ! شانه هایت میلرزد! میفهمم که داری میخندی.همانطور که عبایت را روی شانه ات میندازم میپرسم _چرا میخندی؟؟ _چون تواین تنگی وقت که دیرم شده، شما از پشت میچسبی! بچتم از جلو با اخم بغل میخواد روی پیشانی میزنم ! سریع عبا را مرتب میکنم. عمامه ی مشکی رنگت را برمیدارم و مقابلت می ایم. لب به دندان میگیرم و زیر چشمی نگاهت میکنم _خب اینقد خوبه.. همه دلشون تند تند میخواد سرت را کمی خم میکنی تا راحت عمامه را روی سرت بگذارم... چقدر بهت میاد! ذوق میکنم و دورت میچرخم... سرتا پایت را برانداز میکنم... توهم عصا به دست سعی میکنی بچرخی! دستهایم را بهم میزنم _وای سیدجان عالی شدی!!! لبخند دلنشینی میزنی و رو به محمدرضا میپرسی _تو چی میگی بابا؟بهم میاد یا نه؟ خوشگله؟.... اوهم باچشم های گرد و مژه های بلندش خیره خیره نگاهت میکند طفلکی فسقلی مان اصلا متوجه سوالت نیست! کیفت را دستت میدهم و محمدرضا را در اغوش میگیرم.همانطور که از اتاق بیرون میروی نگاهت به کمد لباسمان می افتد... غم به نگاهت میدود!دیگر چرا؟... چیزی نمیپرسم و پشت سرت خیره به پای چپت که نمیتوانی کامل روی زمین بگذاری حرکت میکنم سه سال پیش پای اسیب دیده ات را شکافتند و آتل بستند! میله ی اهنی بزرگی که به برکت وجودش نمیتوانی درست راه بروی! سه سال عصای بلندی رفیق شبانه روزی ات شده! دیگرنتوانستی بروی ... زیاد نذر کردی... نذر کرده بودی که بتوانی مدافع بشوی!... امام رئوف هم طور دیگر جواب نذرت را داد! مشغول حوزه شدی و بالاخره لباس استادی تنت کردند! سرنوشتت را خدا از اول جور دیگر نوشته بود. جلوی در ورودی که میرسی میخوانم و ارام سمتت فوت میکنم. _میترسم چشم بخوری بخدا! چقد بهت استادی میاد! _اره! استاد با عصاش!! میخندم