#قسمت_شصت_و_نهم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
امروز بیست و یکم دی ماهه و دقیقا یک ماه از اتمام محرمیت من به محمد و آخرین دیدارمون میگذره. الان یک ماهه نه خبری از محمده نه از خانوادش.
علی امتحانای ترم اولش رو داده و دو هفته کرمان میمونه و فاطمه هم دو هفته خونمون می مونه.
حال و روزم خرابه...!!
گله دارم از همه...!!
از خودم...!!
از زندگیم...!!
از محمد...!!
از خانوادم...!!
حتی از خدا...!!
رفتار همه باهام عوض شده؛ دقیقا الان سه ماهه عوض شده. همه به چشم یه آدم هوس باز بی مسئولیت؛ پَست... عوضی...
و... نگاه میکنن!!!
بابا قسم خورده اولین خواستگاری برام بیاد حتی اگه بدترین آدم دنیا هم باشه منو بهش بده تا از ننگ من راحت شه.
امشب خونه خاله ناهید دعوتیم. همه نشستن و مشغول صحبت کردنن و فقط منم که بی هدف چشم دوختم به صفحه تی وی و تو فکر محمدم!!
خاله ناهید: خب راستش میخواستم با اجازه شما(رو به بابام) یه مسئله رو اعلام کنم. همه گوشا تیز شد و نگاها چرخید روی خاله. خاله بلند شد و رفت توی اتاقشون و با یه انگشتر نقره نگین دار برگشت و نشست
خاله: خب فائزه جان خاله!!
_بله خاله جان؟؟
خاله: من با اجازه مامان و بابات میخوام تورو برای مهدی (پسرخاله چلغوز من) خواستگاری کنم!!
اون قدر ناگهانی و محکم گفت که ناخداگاه با تعجب گفتم: بله؟؟!
بابا با پوزخند رو به من: بعله!!
خاله: به هرحال شما از بچگی با هم بزرگ شدید و من از بچگیم همیشه میگفتم فائزه عروسه منه!!
_ولی خاله جان من و مهدی که...
بابام پرید وسط حرفم و با همون پوزخند و با چشم غره گفت : تو و مهدی خیلیم به هم میاید و علاقه تونم دو طرف ست مگه نه؟!
چی داره میگه واسه خودش؟؟!!
خدای من!!
چرا بقیه هیچ حرفی نمیزنن؟!!
بهشون نگاه کردم تا ازشون کمک بخوام.
همشون داشتن نگاهم میکردن...
مامان با نگرانی!!
علی با تاسف!!
و فاطمه با غم و ناراحتی!!
بابا این بار با تحکم و خشم گفت: مگه نه فائزه؟؟!
جوری گفت که از ترس یک آن به خودم لرزیدم.
مهدی با وقاحت تمام گفت: سکوت علامه رضایته!! دهنتونو شیرین کنید!!
#ادامه_دارد...
نویسنده:فائزه وحی
♡﴾ @havaye_hossein﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈