#قسمت_شصت_و_پنجم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
کنار مزار شهید مغفوری یه نیمکت بود که رو به سمت ورودی گلزار شهدا ست. در کمال تعجب و ناباوری من محمد روی اون نیمکت نشسته بود و دستاش روی زانوهاش بود و سرشو با دستاش گرفته بود!!
پاهام قفل شده بود...!!
نه دلم میزاشت برگردم عقب نه غرورم میزاشت برم جلو...
چند متری محمد ایستاده بودم و نگاهش میکردم. شدت بارون هر لحظه بیشتر میشد و من بیشتر به خودم میلرزیدم.
نمیدونم چقدر گذشته بود و هنوز سر پا زیر بارون وایساده بودم که حس کردم سرمحمد تکون خورد. دستاشو از رو سرش برداشت و خواست بلند شه که بره. سریع پشتمو بهش کردم و دوییدم طرف پله ها تا از گلزار شهدا برم بیرون. دو تا یکی پله ها رو با سرعت میرفتم بالا که پام پیچ خورد و افتادم.
از شدت درد یه جیغ خفیف کشیدم!!
پام خیلی درد میکرد با دستم مچ پامو گرفتم و چشمامو از شدت درد بستم.
_فائزه!!
چشمامو باز کردم محمد با نگرانی داشت نگاهم میکرد.
محمد: چیشدی فائزه؟؟ با درد و صدایی که از ته چاه میومد گفتم: پام!!
محمد به پام نگام کرد و از پله ها دویید بالا و همزمان گفت: من ماشینو روشن میکنم زود بدو بیا ببرمت بیمارستان!!
من:!!
یعنی این پسره واقعا عقل کله!! من با این پام چجوری برم؟!! آخه چرا این اینقدر چهار میزنه؟!!
محمد پله هایی که رفته بود رو دوباره برگشت پایین.
محمده: ببخشید بخدا یهویی هول شدم!! میدونم الان پیش خودت کلی بد و بیراه بهم میگی!!
_جای این حرفا اول کمکم کن!! آخخخ
محمد: وای ببخشید حواسم نبود!! دستشو زد زیر بازوم و بلندم کرد.
کل وزنمو انداختم روش و کمکم کرد حرکت کنم (نکنه منم خیلی سبکم فکر کنم کمرش از سه ناحیه رگ به رگ شد)
از پله ها بالا رفتیم و کمک کرد من سوار ماشین شدم.
محمد: نزدیک ترین بیمارستان به اینجا کجاست؟؟!
_لازم نکرده منو ببری بیمارستان!!
محمد: باز چیشدی؟؟!
_به تو ربطی نداره!!
محمد: د آخه مگه باز چیکار کردم؟؟!
_قرار نیست کاری کرده باشی!!
محمد: فائزه تو به قرآن مجید قسم دیوونه ای!!
اینو گفت و ماشین رو روشن کرد و راه افتاد...
واقعنم راس میگفت دیوونه بودم!!
آخه الان این رفتارا یعنی چی؟!!
واقعا تعادل روانی ندارم!!
#ادامه_دارد...
نویسنده:فائزه وحی
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈