#قسمت_صد_و_سوم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
_شما بیاید من بهتون توضیح میدم.
وارد اتاقم شدم و بابا پشت سرم اومد تو و در رو بست.
_بابا... باید همین الان این مراسم عقد رو بهم بزنیم.
بابا با خشم فریاد کشید: چی داری میگی؟؟!!!
_بابا...بابا...بابا بخدا این دفه دیگه الکی نیست... بابا به جون خودت... به جون مامان... به جون محمدجواد دارم راس میگم...!!
بابا: به جون محمدجواد؟؟!
_آره بابا به جون محمدجواد... بابا مهدی یه آدم عوضیه.... بابا همه بدبختیامون این مدت زیر سر مهدی بود!!
بابا: دختر گریه نکن مثل آدم حرف بزن بگو چیشده...!!
رو به روی بابا نشستم و با گریه همه چیزو براش تعریف کردم.... همه چیزو... از سفر قم تا همین الان... و همه حرفای فاطمه رو...!!
بابا با شک گفت: فائزه نکنه این حرفایی که این دختره زده دروغ باشه...!!
تا اومدم جواب بابا رو بدم کل زنای فامیل ریختن توی اتاق!!
مامان: زود باش مادر این چادرو بپوش بیا بشین سر سفره عقد عاقد اومده!!
خاله ناهید: زود باش عروس گلم مهدی منتظره...!!
عمه: دختر تو چرا چشمات این قدر قرمزه؟!!!
به بابا نگاه کردم... اونم داشت نگاهم میکرد... نمیخواستم بازم با آبروش بازی کنم... با بغض صداش کردم: بابا...!!
بابا: شماره اون دختره رو بده و خودتم برو بشین سر سفره عقد!!
گوشیم رو دادم به بابا و چادری که مامان داد و سر کردم و با خانوما از اتاق رفتیم بیرون روی صندلی کنار مهدی نشستم و به سفره عقد خیره شدم.
منتظر بودم... منتظر بابا بودم... مطمئن بودم اون نمیزاره من بدبخت شم...!!
نم نم اشکام روی صورتم می بارید و سعی داشتم چادر رو تا آخرین حد ممکن پایین بکشم... برخلاف تصورم بابا بعد یه رب اومد و کنار عاقد روی صندلی نشست و گفت شروع کنید حاج آقا. همه امیدم ذره ذره با اشکام ریخت!!
عاقد: دوشیزه مکرمه منوره عروس خانوم خانم فائزه جاهد بنده وکیلم شما رو به عقد دائمی آقا داماد مهدی ترابی در بیاروم؟؟! آیا بنده وکلیم؟؟!
فاطمه با خنده گفت: عروس رفته گل بچینه...!!
همه شروع کردن به کف زدن و کیل کشیدن!!
عاقد بار دومم گفت و این بار با جواب خانم که گفت عروس رفته گلاب بیاره رو به رو شد... عاقد درحال خوندن خطبه برای بار سوم بود و من درحال جون دادن که نگاهم به قرآن توی دست مهدی افتاد... بدون اینکه نگاهش کنم قرآن رو از دستش گرفتم توی دستم و باز کردم...!!
عاقد گفت: برای بار سوم عروس خانم بنده وکلیم؟؟!
از پشت چشمای تر و پر از اشک سعی کردم یه خط از قرآن رو بخونم. نگاهم روی خط اول صفحه خیره موند: «و توکلت الی الله و کفی بالله وکیلا»
#ادامه_دارد...
نویسنده:فائزه وحے
♡﴾ @havaye_hossein﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈