#قسمت_نود_و_ششم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
از روی صندلی بلند شدم و تا دم در رفتم؛ دوباره برگشتم!! دوباره رفتم...
حالم عجیب بود...!! دلم میخواست فریاد بکشم...!!
یاد کسی که لبخندش بهشت خدا بود برام داشت دیوونم میکرد...!!
تسبیحش دستم بود و مرغ آمینش گردنم...!!
نه.... اینجوری نمیشه... باید امشب با مهدی صحبت کنم... دیگه سکوت کافیه...!!
لپ تاب رو بستم و چادر سفیدم رو پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون.
_ببخشید آقامهدی میخواستم باهاتون صحبت کنم تنها. میشه بیاید یه لحظه توی اتاقم؟!!
همه با تعجب هم دیگه رو نگاه میکردن... اولین بار بود تو این دو سه ماه نامزدی میخواستم مثل آدم باهاش حرف بزنم. مهدی عین چیز سرشو انداخت پایین و اومد تو اتاقم... اگه محمد بود الان حتما از بابا اجازه میگرفت بعد میومد...!!
روی صندلی نشست و منم روی تختم.
مهدی: عجبا ضعیفه بالاخره یادت افتاد یه آقا هم داری باید باهاش صحبت کنی؟!!
_اولا ضعیفه خودتی و اون عمه ت!! دوما تو هنوز هیچ کاره من نیستی!! سوما اگه میخوای حرص منو در بیاری و حرف مفت بزنی برو گمشو بیرون!!
مهدی: هوووی خانوم. دیگه خیلی داری تند میریا!!!
_من همینم کلی اخلاق بد دیگم دارم. میخوای بخوا نمیخوای نخوا!!
مهدی: فعلا که میخوام. خب حرفتو بزن منتظرم!!
_ببین... من محمدجواد رو دوس دارم!!
مهدی: میدونم.
با حرص گفتم: خب وقتی میدونی چرا میخوای باهام ازدواج کنی؟؟!!
مهدی: خب معلومه چون دوستت دارم!!
_ دِ آخه آدم بی عقل من دلم پیش اونه فکرم پیش اونه عشقم اونه... از تو هم... از تو هم متنفرم... واسه چی میخوای هم زندگیه خودتو خراب کنی هم من؟!!
مهدی: من با همین شرایطم میخوامت. حالا بازم حرفی داری؟؟!
با حرص از جام بلند شدم و رو به روش ایستادم و با یه حالت خط و نشون کشیدن گفتم: پس خوب حواستو جمع کن زامبی!! تو زندگی نه از من توقع عشق داشته باش نه توجه!! قلب و ذهنمم همیشه پیش محمدجواده پس بدون بهت خیانت میکنم!! حالام از اتاق من گمشو بیرون!!
مهدی بلند شد و بهم نزدیک شد و گفت: فقط بزار عقد کنیم لجباز خانوم... کاری میکنم که از به دنیا اومدنت پشیمون شی!!
_من همین که زن تو بشم از زندگیم پشیمون میشم!!
مهدی از اتاق بیرون رفت و در رو با ضرب بست. به دیوار تکیه دادم و نشستم... حالم بد بود!!
#ادامه_دارد...
نویسنده:فائزه وحی
♡﴾ @havaye_hossein﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈