#قسمت_نود_و_یکم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
ساعتای یازده و نیم ظهر بود که با تکونای دست فاطمه از خواب بیدار شدم.
متکارو محکم تو بغلم گرفتم و با لگد سعی کردم فاطمه از خودم دور کنم.
_اه فاطی برو گمشو میخوام بخوابم!!
فاطی: بابا ظهر شد پاشو دیگه انتر بانو پاشووووو!!!
_برو ولم کن میخوام بخوابمممم!!
فاطی: بدرک من و بگو بیدارت میخواستم بکنم بریم بلیط بگیریم!!
اسم بلیط رو که آورد یهو بلند شدم و نشستم سرجام.
_باشه عزیزم من الان میرم دست و رومو بشورم بریم بلیط بگیریم تو هم آماده شو!!
فاطی: عجب آدمی هستی تو که تا حالا خوابت میومد!!
یه چشمک به فاطمه زدم و بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون... دست و رومو شستم و دو سه تا بیسکوییت چپوندم تو دهنم و با فاطمه از همه خدافظی کردیم و سوار ماشین شدیم.
فاطی: کاشکی اول همه رو راضی میکردی بعد بریم دنبال بلیط... حداقل یه خبری بهشون میدادی...!!
_بابا به من اعتماد کن مطمئن باش راضیشون میکنم!!
فاطی: مگه غیر اعتماد کردن راه دیگه ای هم دارم...؟!!
ماشین رو پارک کردم.
_پیاده شو دیگه!!
فاطی: وا!! چرا اومدی فرودگاه؟!!
_آخه تو خود فرودگاه یه آژانس هواپیمایی هست!!
فاطی: مگه میخوایم با هواپیما بریم؟!!
_بعله پس چی فکردی؟!!
فاطی: هزینه اش چی آخه؟؟!
_نترس اون قدر پس انداز دارم.
با فاطمه رفتیم توی آژانس هواپیمایی و دو تا بلیط برای صبح یک شنبه اول فروردین ساعت پنج صبح گرفتیم. ساعت هشت و خورده ای سال تحویل بود.
دلم میخواست کنار شهدا باشم تا ازشون کمک بگیرم. با فاطمه بلیط هارو گرفتیم و از آژانس بیرون اومدیم. از پنجره هواپیما ها رو نشون فاطمه دادم.
#ادامه_دارد...
نویسنده:فائزه وحی
♡﴾ @havaye_hossein﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈