هو العشق❤️
#قسمت_هشتادم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
نمازمو برعکس همیشه که تند میخوندم با کلی آرامش آروم خوندم. توی نماز از خدا خواستم که کمکم کنه تا هر اتفاقی که به صلاح من و محده پیش بیاد. بعد نمازم یه سجده طولانی رفتم و دوباره دعاهامو تکرار کردم. تسبیح محمدم مثل همیشه توی دستم بود و باهاش ذکر گفتم. جانماز و چادر نمازمو جمع کردم و گذاشتم سرجاش و بعدم زیر غذای مامان رو خاموش کردم. نزدیک اذان مغرب بود...
قم هنوز نیم ساعت بعد ما اذان میگن پس تا وقت هست بهتره به محمدجواد زنگ بزنم!!
یه یاعلی گفتم و شمارشو گرفتم و گذاشتم گوشی رو در گوشم.
آهنگ پیشوازش پخش شد: آهنگ امام رضا حامد بود... وای از همون روز اول اینو باهم گذاشتیم پیشواز و قرار شد همیشه باهم پیشوازامونو عوض کنیم!!
یه بار...
دوبار...
سه بار...
گوشی رو جواب نداد...
هعی... حالا شاید الان کارداره... یه نیم ساعت دیگه دوباره بهش میزنگم. گوشی رو انداختم رو مبل و بلند شدم. یهو صدای زنگ گوشیم بلند شد.
با فکر اینکه محمد پریدم روی گوشی.
*۰۹۱۵*
اینکه شماره محمد نیست... پیش شماره مشهده که...!! ایش احتمالا مهدی خره اس!!
گوشی رو جواب دادم: الو بفرمایید؟!!
صدای نازک یه زن پیچید: سلام عزیزم!!
چقدر صداش آشنا بود برام!!
_سلام. ببخشید شما؟
زن: فاطمه ام عزیزدلم. نامزد محمد جواد
وای خدای من آره صدای خودشه...
نمیدونم چرا یه چیزی ته دلم ریخت...
با صدایی که میلرزید گفتم: سلام فاطمه خانوم. با من کاری داشتید؟؟!
فاطمه: اره عزیزم. جواد خواست خودش زنگ بزنه ولی گفت شاید اینجوری قبول نکنی برای همینم گفت من دعوتت کنم عزیزم.
_دعوتم کنید؟؟! کجا؟؟!
فاطمه: آخر اسفند یه روز بعد اتمام فاطمیه عقد کنون من و جواده!! واقعا خوشحال میشم بیای عزیزم!!
دیگه نمیشنیدم داره چی میگه... دستم شل شد گوشی از دستم افتاد...دنیا روی سرم آوار شد... زمین و زمان دور سرم میگشت... پیش چشمام سیاهی رفت... دور سرمو با دست گرفتم و نشستم رو زمین... همه امیدم پرپر شد... خدایاااا!!!
#ادامه_دارد...
نویسنده :فائزه وحی
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈