#قسمت_هشتاد_و_نهم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
اون شب به اصرار من قرار شد این مراسم عقد خیلی کوچیک و مختصر باشه و فقط خیلی درجه یکا رو دعوت کنیم؛ و اینکه همون شب توی خونه عاقد بیاد و عقد ببنده نه اینکه از صبح بریم محضر... حتی یک ساعت دیرتر محرم شدن با مهدیم برام غنیمت بود!!
امروز بیستم اسفنده و یعنی فقط نه روز مونده بود تا بدبختی!!
از امروز به بعد دیگه کلاسای دانشگاه تق و لق برگزار میشن منم تصمیم گرفتم دیگه نرم. با بچه ها خداحافظی کردم و از در دانشگاه اومدم بیرون. سوار ماشین شدم و زنگ زدم به فاطی و گفتم آماده شو میام دنبالت بریم یکم بگردیم!!
در خونه سوارش کردم و رفتیم.
فاطی: به سلام عروس خانوم!!
_علیک سلام ننه بزرگ!!
فاطی: کوووفت!! بی ادب؛ اگه به علی نگفتم!!
_اگه منم به گودی نگفتم!!
فاطی: یاحسین!! گودی کیه؟؟!
_مهدی گودزیلا رو میگم ها!!
فاطی با خنده گفت: خاک تو سرت ناسلامتی قراره زنش شی ها!!
_ببین من زن اینم بشم بازم واسه من همون زامبیِ گودزیلای جنگلیه!!
فاطی: اینجوری که تو پیش میری ماه اول طلاقت داده ها!!
_اتفاقا قصدمم همینه که بره طلاقم بده بگه مهرم حلال جونم آزاد!!
فاطی: این مثل برای خانوماس ها
_ایش اون جنگلی اصلا قاطی آدم نیست چه برسه خانوم یا آقا باشه!!
فاطی: کجا داری میری زنه جنگلی؟؟؟
_هیچی فعلا بپر پایین دوتا کاسه آش بگیر دلم هوس کرده بعد بهت میگم!!
فاطی: تو دهات شما خجالتم خوب چیزی هست؟؟!
_نه نیست!!
فاطمه پیاده شد و از مغازه دوتا کاسه آش رشته خرید و سوار شد. همونجور که میخوردم راه افتادم.
فاطی: تصادف میکنیم ها وایسا بخور اول!
_نترس ننه جون!!
فاطی: خب کجا میخوای بری حالا؟!!
_اوه بابا تو چقدر عجله میکنی خب خودت میفهمی یکم صبر کن!!
فاطی: باشه بابا حالا بیا منو بخور!!
#ادامه_دارد...
نویسنده:فائزه وحی
♡﴾ @havaye_hossein﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈