#قسمت_هفتادم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
دو هفته از اون شب لعنتی میگذره و هر روز توی خونه ما دعوا ست.
هیچ جوره زیر بار این ازدواج زوری نمیرم!! من با اون پسره ی...
غیر ممکنه بزارم...
از وقتی یادمه مهدی یه پسر لوس و خودخواه بود...
با همه دخترای فامیل و همسایه و شهر دوس بوده...
یه پسره سوسوله...
تیپ و قیافش...
اندیشه و اعتقادش...
هیچیش به من نمیخوره...!!
اصلا اینا همه به کنار مگه آدم چندبار میتونه عاشق شه؟؟!
من یه دل داشتم اونم داده بودم محمد... من الان بی دلم...!!
علی دیشب حرکت کرد بره تهران و لحظه آخر بهم گفت: خواهره من مهدی تورو از بچگی دوس داره؛ درسته یکم خورده شیشه داره (هه یکم!!) ولی تو میتونی کمکش کنی تا زندگیشو درست کنه. توی فامیل همه دارن حرف تو رو میزنن؛ نامزد کردی و بهم خورده. کاشکی یکم فکر آبرو خانواده بودی... حرفای علی به کنار!! بابام وقتی داشتیم از فرودگاه بر میگشتیم با طعنه بهم گفت: تو لیاقت پسری مثل محمد جواد رو نداشتی ولی فکر کنم دیگه لیاقتت در حد مهدی باشه...!!
مامان خیلی نگرانم بود و همش سعی میکرد منو با زبون خوش برای این وصلت راضی کنه. این وسط دل خوشیم به فاطمه بود که اون میدونست من مقصر نیستم. به فاطمه نگاه میکنم کنار من روی لبه ی حوض نشسته و داره درس میخونه. دستمو توی آب حرکت میدم و خیره میشم به فاطمه.
فاطی: چرا عین چیز داری منو نگاه میکنی؟؟!
با بغض صداش میکنم:فاطمه...!!
فاطی: جانم آبجی قشنگم؟؟!
_تو که مثل بقیه فکر نمیکنی؟؟! تو که منو مقصر نمیدونی؟؟! تو که میدونی چی شده...؟؟!
فاطی: آره آبجی من میدونم...!! بخدا میدونم...!! ولی تو هم...!!
_من چی؟؟!!
فاطی: ای کاش حداقل میزاشتی توضیح بده! ای کاش بهش میگفتی چی شده! ای کاش ازش میپرسیدی...!
فاطمه رو بغل کردم و از ته دلم زار زدم!!
ای کاش...!!!
فاطمه من و از خودش جدا کرد و گفت: فائزه... میخوای جواب مهدی رو چی بدی...؟؟!
_معلومه که جوابم منفیه!!
فاطی: همه چیز به این سادگی نیست... بابات این بار و کوتاه نمیاد...
#ادامه_دارد...
نویسنده:فائزه وحی
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈