#قسمت_هفتاد_و_سوم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
الان تقریبا دو ساعته توی نمازخونه بیمارستان نشستم و دارم گریه میکنم و با خدا درد و دل میکنم. چند نفر فکر کردن مریض بد حال دارم که اینجوری بی تابم.
اشتباهم فکر نکردن...
دلم مریض بد حال بود...
تسبیح رو از دستم در آوردم و گذاشتم روی جانمازم و قیام کردم تا دو رکعت نماز بخونم برای آرامشم.
بعد نماز بین یه سجده طولانی کلی با خدا حرف زدم و ازش کمک خواستم...
و ازش خواستم که توی این راه سخت کمکم کنه...
سر از سجده برداشتم و چشمامو بستم و نیت کردم و قرآن رو باز کردم. (صفحه ۵۶۲ سوره شرح) شروع کردم به خوندن که به آیه پنج رسیدم.
*فان مع العسر یسرا: پس با هر سختی آسانی هست*
گرمی اشک رو روی گونه هام احساس کردم!!
آیه ششم رو هم زمزمه کردم:
*ان مع العسر یسرا: با هر سختی آسانی هست*
قران رو بوسیدم و بستم و تسبیح آبی روهم بوسیدم و انداختم دور دستم. چادر نماز خونه رو از سرم برداشتم و آویزون کردم. چادر مشکی خودمو پوشیدم و از نمازخونه بیرون رفتم.
توی سرویس بهداشتی به صورتم آب سرد پاشیدم تا تورم چشمام تموم شه.
یکم که بهتر شدم اومدم بیرون و رفتم توی اتاق مامان...
مامان: فائزه مامان اومدی؟!!
_سلام مامان قشنگم. حالت چطوره عزیزدلم؟!!
مامان: تو که خوب باشی منم خوبه مادر؟!!
_خب فاطمه و بابا کجان؟؟!
مامان: رفتن پذیرش بیمارستان درباره ترخیصم سوال کنن!!
بین گفتن و نگفتن مونده بودم...
تردید تو کل بدنم رخنه کرده بود...
یاعلی زیرلب گفتم و سعی کردم لبخند بزنم.
_مامانی...!!
مامان: جان مامان؟؟!
_فکر کنم باید زنگ بزنی خاله ناهید اینا رو یه شب دعوت کنی خونه!!
مامان با تردید نگاهم کرد و گفت: منظورت چیه؟؟!!
گفتن اون جمله برام مثل نمک ریختن روی زخمی بود که تازه سرباز کرده بود...
_من میخوام به با مهدی ازدواج کنم.
مامان یه لبخند از ته دل زد و گفت: خداروشکر که سر عقل اومدی... خداروشکر دخترم!!
پیشونیمو روی پیشونی مامان گذاشتم و یه قطره اشک ریختم...
ولی لبخند میزدم بهش...
خدایا توکل به خودت!!
#ادامه_دارد...
نویسنده:فائزه وحی
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈