✨🌸✨🌸✨🌸✨
🌸✨🌸✨🌸✨
✨🌸✨🌸✨
🌸✨🌸✨
✨🌸✨
#رمان_مدافع_عشق❤️
#پارت_چهاردهم🌱
چند روزی خانه عمه جان ماندگار شدم در این مدت فقط تلفنـے با فاطمه سادات در ارتباط بودم!
عمه جان بزرگترین خواهر پدرم بود و من خیلـے دوستش داشتم. تنها بود در خانه ای بزرگ و مجلل.
مادرم بلاخره بعد از پنج روز تماس گرفت...
*
صدای گوشخراش زنگ تلفن گوشم را ڪر میڪند؛بشقاب میوه ام را روی مبل میگذارم و تلفن را برمیدارم.
_ بله؟
_ مامانـے تویـے؟؟...ڪجایـے شما! خوش گذشته موندگارشدی؟
_ چرا گریه میڪنـے؟؟
_ نمیفهمم چےمیگیـــ....
صدای مادرم در گوشم میپیچد! بابابزرگ.... مرد! تمام تنم سردمیشود!
اشڪ چشم هایم را میسوزاند! بابایـــے... یاد ڪودڪـــے و بازی های دسته جمعے و شلوغ ڪاری در خانه ی باصفایش!.. چقدر زود دیر شد.
*
حالت تهوع دارم! مانتوی مشڪےام را گوشه ای از اتاق پرت میڪنم و خودم را روی تخت میندازم.
دو ماه است ڪه رفته ای بابا بزرگ!هنوز رفتنت را باور ندارم!همه چیز تقریبا بعد از چهلمت روال عادی بخود گرفته!
اما من هنوز....
رابطه ام هرروز با فاطمه بیشتر شده و بارها خود او مرا دلداری داده.
با انگشت طرح گل پتویم را روی دیوار میڪشم و بغض میڪنم.
چند تقه به در میخورد
_ ریحان مامان؟!
_ جانم مامان!... بیا تو!
مادرم با یڪ سینےڪه رویش یڪ فنجان شکلات داغ و چند تکه کیک که پیشدستے چیده شده بود داخل می اید و روی تخت مینشنید و نگاهم میڪند
_ امروز عڪاسـے چطور بود؟
مینشینم یک برش بزرگ از کیک را در دهانم میچپانم و شانه بالت میندازم! یعنـے بدنبود!
دست دراز میکند ودسته ای از موهای لخت و مشڪےام را ازروی صورتم کنار میزند.
با تعجب نگاهش میڪنم: چقد یهو احساساتی شدی مامان
_ اوهوم! دقت نکرده بودم چقدر خانوم شدی!
_ وا...چیزی شده؟!
_ پاشو خودتو جم و جور ڪن، خواستگارت
منتظره مـا زمـان بـدیم بیـاد جلو!... و پشـــــت
بندش خندید
کیـک بـه گلویم میپرد بـه ســـــرفـه میفتم و بین
سرفه هایم میگویم...
_ چی...چ...چی دارم؟
_ خب حالا خفه.نشو هنوز چیزی نشده که!
_ مـامـان مریم ترو خـداا.. منـ که بهتون گـفتم
فعلا قصد ندارم
_ بیخود میکنی! پسره خیلیم پسر خوبیه!
_ عه حتما یه عمر باهاش زندگی کردی
_ زبون درازیا بچه!
_ خب کی هس این پسر خوشبخت!؟
_ باورت نمیشه.... داداش دوستت فاطمه!
با ناباوری نگاهش میکنم!
یعنـےدرست شنیدم؟
گــیـــج بـــودم . فـــقـــط مـــیـــدانســـــــتـــم کـــه
#منتظرت_میمانم.
#ادامه_دارد...