✨🌸✨🌸✨🌸✨
🌸✨🌸✨🌸✨
✨🌸✨🌸✨
🌸✨🌸✨
✨🌸✨
#رمان_مدافع_عشق❤️
#پارت_سی_و_ششم🌱
سرم را به سختی تکان میدهم و ... از فکر اینکه" نکند به این زودی تنهایم بگذاری " روی دو زانو می افتم...
با گوشه ی روسری اشک روی گونه ام را پاک میکنم.
*
دکـتر سـهرابی به برگه ها و عکس هایـی که در سـاک کوچکت پیدا کرده ام نگاه میکند. با اشـاره خواهش میکند که روی صـندلی بنشـینم .
من هم بی معطلی مینشینم و منتظر میمانم. عینکش را روی بینی جا به جا میکند
_ امم... خب خانوم... شماهمسرشونید؟
_ بله!... عقدکرده...
_ خب پس احتمالش خیلی زیاده که بدونید...
_ چی رو؟
با استرس دستهایم را روی زانوهایم مشت میکنم.
_ بالاخره با اطلاع از بیماریشون حاضر به این پیوند شدید...
عرق سرد روی پیشانی و کمرم مینشیند...
_ سرطان خون! یکی از شایعترین انواع این بیماری... البته متاسفانه برای همسر شما... یکم زیادی پیش رفته!
حس میکنم تمام این جمله ها فقط توهم است و بس! یا خوابی که هر لحظه ممکن است تمام شود...
لرزش پاها و رنگ پریده صورتم باعث میشود دکـتر سهرابی از بالای عینکش نگاهی مملو از سوالش را به من بدوزد
_ مگه اطلاع نداشتید؟
سرم را پایین میندازم و به نشان منفی تکانش میدهم. سرم میسوزد و بیشتر از ان قلبم
_ یعنی بهتون نگـفته بودن؟... چند وقته عقدکردید؟
_ تقریبا دوماه...
_ اما این برگه ها... چندتاش برای هفت هشت ماه پیشه!همسر شما از بیماریش با خبر بوده
توجهـے به حرفهای دکـتر نمیکنم. اینکه تو... تو روز خواستگاری به من... نگـفتی!! من ... تنها یک چیز به ذهنم میرسد
_ الان چی میشه؟...
_ هیچی!... دوره درمانی داره! و... فقط باید براش دعا کرد!
چهره دکـتر سهرابی هنوز پراز سوال و تعجب بود! شاید کار تو را هیچکس نتواند بپذیرد یا قبول کند...
بغض گلویم را فشار میدهد. سعی میکنم نگاهم را بدزدم و هجوم اشک پراز دردم را کنترل کنم. لبهایم را روی هم فشار میدهم
_ یعنی... هیچ... هیچکاری... نمیشه...؟
_ چرا.. گفتم که خانوم. ادامه درمان و دعا. باید تحت مراقبت هم باشه...
_ چقد وقت داره؟
سوال خودم... قلبم را خرد میکند
دکـتر با زبان لبهایش را تر میکند و جواب میدهد
_ با توجه به دوره درمانی و ... برگه و... روند عکس هاا! و سرعت پیشروی بیماری... تقریبا تا چندماه... البته مرگ و زندگی فقط دســت
خداست..!
نفس هایم به شماره می افتد. دستم را روی میز میگذارم و به سختی روی پاهایم می ایستم.
_ کی میتونم ببینمش؟..
سرم گبج میرود و روی صندلی میفتم.دکـتر سهرابی از جا بلند میشود و در یک لیوان شیشه ای بزرگ برایم اب میریزد..
_ برام عجیبه!.. درک میکنم ســـخته! ولی شـــمایـی که از حجاب خودتون و پوشـــش همســـرتون مشخصه خیلی به قول ماها سیمتون
وصله...امیدوار باشید... نا امیدی کار کساییه که خدا ندارن...!
جمله اخرش مثل یک سطل اب سرد روی سرم خالی میشود.. روی ترس و نگرانی ام..
#من_که_خدا_دارم_چرا_نگرانی؟
*
چند تقه به در میزنم و وارد اتاق میشـــوم. روی تخت دراز کشیده ای و سرم دستت را نگاه میکنی. با قدم های اهســـته ســـمت تخت می آیم و کنارت می ایسـتم.
از گوشـه ی چشـمت یک قطره اشـک روی بالش بی رنگ بیمارستان می افتد. با سـر انگشـتم زیر پلکت را پاک میکنم. نفس عمیق میکشی وهمانطور که نگاهت را از من میدزدی زیر لب آهسته میگویـی
_ همه چیزو گفت؟...
_ کی؟...
_ دکـتر..!
به سختی لبخند میزنم و روی ملافه ی بدرنگی که تا روی سینه ات بالا آمده است دست میکشم..
_ این مهم نیست... الان فقط باید به فکر پس گرفتن سلامتیت باشی از خدا... تلخ میخندی
_ میدونی... زیادی خوبی ریحانه!.. زیادی!
#ادامه_دارد...