✨🌸✨🌸✨🌸✨
🌸✨🌸✨🌸✨
✨🌸✨🌸✨
🌸✨🌸✨
✨🌸✨
#رمان_مدافع_عشق❤️
#پارت_سی_و_هشتم🌱
از حمام بیرون می ایے و من در حالیڪه جانماز کوچکم را در کیفم میگذارم زیر لب میگویم
_ عافیت باشه اقا غسل زیارت کردی؟
سرت را تکان میدهی و سمتم می ایے ..
_ شما چی؟ غسل کردی؟
_ اره..داشتم!
دسـتم را دراز میکنم ،حوله کوچکی که روی شـانه ات انداخته ای برمیدارم و به صـندلی چوبی اسـتوانه ای مقابل دراور سـوئیت اشـاره
میکنم
_ بشین..
مبهم نگاهم میکنی
_ چیکار میخوای کنی؟
_ شما بشین عزیز
مینشینی، پشت سرت می ایستم ،حوله را راروی سرت میگذارم و ماساژ میدهم تا موهایت خشک شود.دست هایت را بالا می اوری و روی دست های من میگذاری
_ زحمت نکش خانوم
_ نه زحمتی نیست اقا!... زود خشک شه بریم حرم..
سرت را پائین میندازی ودر فکر فرو میروی.در آینه به چهره ات نگاه میکنم
_ به چی فکر میکنی؟...
_ به اینکه این بار برم حرم... یا مرگمو میخوام یا حاجتم....
و سرت را بالا میگیری و به تصویر چشمانم خیره میشوی.
دلم میلرزد این چه خواسته ای است...
از توبعید است!!
کار موهایت که تمام میشود عطرت را از جیب کوچک ساکت بیرون می آورم و به گردنت میزنم...
چقدر شیرین است که خودم برای زیارت اماده ات کنم.
***
چند دقیقه ای راه بیشتر به حرم نمانده که یک لحظه لبت را گاز میگیری و می ایستی. مضطرب نگاهت میکنم...
_ چی شد؟؟؟
_ هیچی خوبم. یکم بدنم درد گرفت...
_ مطمئنی خوبی؟... میخوای بر گردیم هتل؟
_ نه خانوم! امروز قراره حاجت بگیریما!
لبخندمیزنم اما ته دلم هنوز میلرزد...
نرسیده به حرم از یک مغازه ابمیوه فروشی یک لیوان بزرگ اب پرتغال طبیعی میگیری با دو نی و با خوشحالی کنارم می ایـے
ــ بیا بخور ببین اگر دوست داشتی یکی دیگه بخرم. اخه بعضی اب میوه ها تلخ میشه...
به دو نی اشاره میکنم
_ ولی فکر کنم کلا هدفت این بوده که تو یه لیوان بخوریما...
میخندی و از خجالت نگاهت را از من میدزدی. تا حرم دست در دستت و در آرامش مطلق بودم.
زیارت تنها با تو حال و هوایـی دیگر داشـت. تا نزدیک اذان مغرب در صـحن نشـسـته ایم و فقط به گنبد نگاه میکنیم. از وقتی که رسـیدیم مدام نفس میزنی و درد میکشـی.
اما من تمام تلاشـم را میکنم تاهواست را پـی چیز دیگر جمع کنم. نگاهت میکنم و سـرم را روی شـانه ات میگذارم این اولین بار اسـت که این حرکت را میکنم. صدای نفس نفس را حالا به وضوح میشنوم. دیگر تاب ندارم ،دستت را میگیرم
_ میخوای بر گردیم؟
_ نه من حاجتمو میخوام
_ خب بخدا اقا میده ... تو الان باید بیشتر استراحت کنی..
مثل بچه ها بغض و سرت را کج میکنی
_ نه یا حاجت یا هیچی...
خدایا چقدر! از وقتی هم من فهمیده ام شکننده تر شده...
همان لحظه اقایـی با فرم نظامی از مقابلمان رد میشود و درست در چند قدمی ما سمت چپمان مینشیند...
نگاه پر از دردت را به مرد میدوزی و آه میکشی مرد می ایستد و برای نماز اقامه میبندد.
تو هم دســـتت را در جیب شلوارت فرو میبری و تسبیح تربتت را بیرون می اوری سرت را چندباری به چپ و راست تکان میدهی و
زمزمه میکنی:
_ هوای این روزای من هوای سنگره...
یه حسی روحمو تا زینبیه میبره
تاکی باید بشینمو خدا خدا کنم....
به عکس صورت شهیدامون نگا کنم...
باز لرزش شانه هایت و صدای بلند هق هقت... انقدر که نفس هایت به شماره می افتد و من نگران دستت را فشار میدهم..
#نفس_نزن_جانا
#که_جانم_میرود.
#ادامه_دارد...