eitaa logo
•﴿هَـۆاےِ حُـݭِــ❤ــێْنْ﴾•
773 دنبال‌کننده
11هزار عکس
5.9هزار ویدیو
93 فایل
﴾﷽﴿ ♡•• دَرسـَرت‌دار؎اگرسُودا؎ِعشق‌وعاشِقۍ؛ عشق‌شیرین‌است‌اگرمَعشوقہ‌توباشۍحسین:)!❤ ڪپے ازمطاݪب ڪاناڵ آزاد✨ اࢪتباط باماوشرایط🌸 https://eitaa.com/havayehosin ارتباط با ما🕊🌱⇩ @Nistamm
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🌸✨🌸✨🌸✨ 🌸✨🌸✨🌸✨ ✨🌸✨🌸✨ 🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ ❤️ 🌱 از حمام بیرون می ایے و من در حالیڪه جانماز کوچکم را در کیفم میگذارم زیر لب میگویم _ عافیت باشه اقا غسل زیارت کردی؟ سرت را تکان میدهی و سمتم می ایے .. _ شما چی؟ غسل کردی؟ _ اره..داشتم! دسـتم را دراز میکنم ،حوله کوچکی که روی شـانه ات انداخته ای برمیدارم و به صـندلی چوبی اسـتوانه ای مقابل دراور سـوئیت اشـاره میکنم _ بشین.. مبهم نگاهم میکنی _ چیکار میخوای کنی؟ _ شما بشین عزیز مینشینی، پشت سرت می ایستم ،حوله را راروی سرت میگذارم و ماساژ میدهم تا موهایت خشک شود.دست هایت را بالا می اوری و روی دست های من میگذاری _ زحمت نکش خانوم _ نه زحمتی نیست اقا!... زود خشک شه بریم حرم.. سرت را پائین میندازی ودر فکر فرو میروی.در آینه به چهره ات نگاه میکنم _ به چی فکر میکنی؟... _ به اینکه این بار برم حرم... یا مرگمو میخوام یا حاجتم.... و سرت را بالا میگیری و به تصویر چشمانم خیره میشوی. دلم میلرزد این چه خواسته ای است... از توبعید است!! کار موهایت که تمام میشود عطرت را از جیب کوچک ساکت بیرون می آورم و به گردنت میزنم... چقدر شیرین است که خودم برای زیارت اماده ات کنم. *** چند دقیقه ای راه بیشتر به حرم نمانده که یک لحظه لبت را گاز میگیری و می ایستی. مضطرب نگاهت میکنم... _ چی شد؟؟؟ _ هیچی خوبم. یکم بدنم درد گرفت... _ مطمئنی خوبی؟... میخوای بر گردیم هتل؟ _ نه خانوم! امروز قراره حاجت بگیریما! لبخندمیزنم اما ته دلم هنوز میلرزد... نرسیده به حرم از یک مغازه ابمیوه فروشی یک لیوان بزرگ اب پرتغال طبیعی میگیری با دو نی و با خوشحالی کنارم می ایـے ــ بیا بخور ببین اگر دوست داشتی یکی دیگه بخرم. اخه بعضی اب میوه ها تلخ میشه... به دو نی اشاره میکنم _ ولی فکر کنم کلا هدفت این بوده که تو یه لیوان بخوریما... میخندی و از خجالت نگاهت را از من میدزدی. تا حرم دست در دستت و در آرامش مطلق بودم. زیارت تنها با تو حال و هوایـی دیگر داشـت. تا نزدیک اذان مغرب در صـحن نشـسـته ایم و فقط به گنبد نگاه میکنیم. از وقتی که رسـیدیم مدام نفس میزنی و درد میکشـی. اما من تمام تلاشـم را میکنم تاهواست را پـی چیز دیگر جمع کنم. نگاهت میکنم و سـرم را روی شـانه ات میگذارم این اولین بار اسـت که این حرکت را میکنم. صدای نفس نفس را حالا به وضوح میشنوم. دیگر تاب ندارم ،دستت را میگیرم _ میخوای بر گردیم؟ _ نه من حاجتمو میخوام _ خب بخدا اقا میده ... تو الان باید بیشتر استراحت کنی.. مثل بچه ها بغض و سرت را کج میکنی _ نه یا حاجت یا هیچی... خدایا چقدر! از وقتی هم من فهمیده ام شکننده تر شده... همان لحظه اقایـی با فرم نظامی از مقابلمان رد میشود و درست در چند قدمی ما سمت چپمان مینشیند... نگاه پر از دردت را به مرد میدوزی و آه میکشی مرد می ایستد و برای نماز اقامه میبندد. تو هم دســـتت را در جیب شلوارت فرو میبری و تسبیح تربتت را بیرون می اوری سرت را چندباری به چپ و راست تکان میدهی و زمزمه میکنی: _ هوای این روزای من هوای سنگره... یه حسی روحمو تا زینبیه میبره تاکی باید بشینمو خدا خدا کنم.... به عکس صورت شهیدامون نگا کنم... باز لرزش شانه هایت و صدای بلند هق هقت... انقدر که نفس هایت به شماره می افتد و من نگران دستت را فشار میدهم.. . ...