eitaa logo
•﴿هَـۆاےِ حُـݭِــ❤ــێْنْ﴾•
774 دنبال‌کننده
11هزار عکس
5.9هزار ویدیو
93 فایل
﴾﷽﴿ ♡•• دَرسـَرت‌دار؎اگرسُودا؎ِعشق‌وعاشِقۍ؛ عشق‌شیرین‌است‌اگرمَعشوقہ‌توباشۍحسین:)!❤ ڪپے ازمطاݪب ڪاناڵ آزاد✨ اࢪتباط باماوشرایط🌸 https://eitaa.com/havayehosin ارتباط با ما🕊🌱⇩ @Nistamm
مشاهده در ایتا
دانلود
با صدای لرزانی که سعی در کنترلش داشت گفت: ــ گفتم گندکاریای دخ...😢 با مشتی که بر روی صورتش نشست،جلوی ادامه ی حرفش را گرفت. دستش را بر روی بینی اش گذاشته بود از درد روی شکم خم شده بود،کمیل دوباره به طرف او خیز برداشت و یقه ی او را در مشت گرفت: ــ گوش بده ببین چی میگم،یه بار دیگه تو یا داداشتو یا هر کی از خاندان محبی رو اطرف این خونه دیدم ،به ولای علی میشکمت😠 فریاد زد: ــ فهمیدی؟😡 و محکم او را هل داد،سهیلا سریع به سمت بردارش که بر روی زمین افتاده بود دوید،و با صدای بلند گفت: ــ بخدا ازت شکایت میکنم،به خاک سیاه مینشونمت😠 کمیل به طرف سمانه و فرحناز خانم که نگران نظاره گر بودند چرخید و آرام گفت: ــ برید داخل سمانه از ترس اینکه کمیل دوباره با کوروش درگیر شود با لحن ملتمسی گفت: ــ توروخدا شما هم بیاید😥 کمیل که دلیل پیشنهاد سمانه را می دانست گفت: ــ نترسید دوباره بهاش درگیر نمیشم ******* فرحناز خانم سینی چایی را مقابل کمیل گرفت،کمیل تشکری کرد و چایی را برداشت و نگاهی به سمانه که متفکر روی مبل روبه رو نشتسته بود ،انداخت. ــ تو دیگه چرا خاله جان،اون نااهله برا چی درگیر میشی باش؟😢 ــ یعنی چون اون نا اهله باید بزارم هر حرفی که دلش بخوادو بزنه ؟😒 ــ چی بگم خاله جان😔 ــ محسن و سید میدونن؟🤔 ــ نه عزیز دلم نمیدونن نمیخوام قضیه بزرگ بشه تو هم چیزی بهشون نگو😕 ــ چشم،ولی دوباره اومدن خبرم کنید ــ باشه خاله جان☺️ کمیل استکان خالی را در سینی گذاشت و از جایش بلند شد. ــ منم دیگه برم،ممنون بابت چایی ــ کجا خاله الان دیگه وقته نهاره ــ باید برم کار دارم،با شما که تعارف ندارم😊 ــ هرجور راحتی عزیزم اما صبر کن یه چیزی بهت بدم ،بدی به سمیه ــ باشه سمانه که آن همه وقت بعد از کلی فکر کردن به این نتیجه رسیده بود باید از کمیل تشکر کند ،این فرصت را طالیی دانست. ــ خیلی ممنون☺️ ــ بابت چی؟🤔 سمانه نمی دانست چه بگوید،بگوید یه خاطر دعوا یا بخاطر دفاع کردنش یا بخاطر مشت زدن تو صورت کوروش،آنقدر حرص خورد که دوبار بدون فکر کردن حرفش زده،از وقتی که کیل به او پیشنهاد ازدواج داد بود،برایش سخت بود که با او صحبت کند و همه وقت هول میکرد.😓 به کمیل نگاه کرد و دعا می کرد که منظورش را از چشمانش بخواند،کمیل نگاه کوتاهی به چشمانش می اندازد و با لحنی دلنشین گفت: ــ تشکر لازم نیست وظیفمه،☺️ اینقدر بی غیرتم که ببینم یکی داره به ناموسم تهمت بزنه و ساکت باشم؟ ادامه دارد... به قلم فاطمه امیری🌹✨
ساعت7صبح بود. مهیا، امروز سحر خیز شده بود! روی تاقچه ی بزرگ پنجره اتاقش، نشسته بود. از اینجا، تسلط کاملی بر حیاط خانه ی شهاب داشت؛ و راحت میتوانست حیاط و آن حوض و درخت های زیبا را، طراحی کند. تند تند، با قلم هایش روی برگ های سفید طرح می نگاشت. با احساس سرما، پتو را بیشتر دور خودش پیچاند و لیوان قهوه اش را به لبانش نزدیک کرد. با شنیدن صدای اتوموبیلی، که جلوی خانه شهاب ایستاده بود؛ لیوان را سرجایش گذاشت. همزمان در باز شد، و شهاب و خانواده اش به حیاط آمدند. همه، دم در، با شهاب خداحافظی می کردند. مهیا، با کنجکاوی و استرس، نظاره گر این بدرقه بود. شهاب، مادرش را در آغوش گرفت و بوسه ای بر سر مادرش گذاشت. شهین خانوم، قرآن را بالا آورد و شهاب از زیر قرآن رد شد. مهیا، برای چند لحظه کوتاه تصویر عکس شهاب و دوستش، جلوی چشمانش آمد... زمزمه کرد. ـــ نکنه داره میره سوریه؟! نه! خدای من... احساس کرد، قلبش فشرده شد. شهاب، ناخوادگاه سرش را بالا آورد و نگاهش را به پنجره اتاق مهیا دوخت. مهیا، سریع از جلوی پنجره کنار رفت. اما، این کار از چشمان تیز شهاب دور نماند. مهیا به دیوار تکیه داد. الان، وقت رفتن شهاب نبود. الان که احساسی جدید در دلش غنچه زده بود. احساسی که نمی دانست، کی و چطور به وجود آمده است. *** ـــ تقصیر توعه... نباید اینقدر تند باهاش رفتار می کردی! مهران، نگاهش را از صفحه موبایلش بیرون آورد. ـــ می خواستی چیکار کنم؟! جلوی یه الف بچه بلرزم و التماس کنم؟! ـــ نمیدونم هر کاری می خوای بکن... فقط کاری کن بهت علاقمند بشه! ـــ اینی که من دیدم عاشق نمیشه... با عصبانیت به سمت مهران رفت و موبایل را از دستش کشید. ـــ من بهت پول نمیدم، که این حرف ها رو تحویلم بدی... ـــ باشه حالا... چرا عصبی میشی؟! پریشان، روی مبل نشست و سرش را با دستانش گرفت. ـــ دارم دیوونه میشم... هر چه زودتر باید از شهاب دورش کنم! مهران چشمانش را باریک کرد. ـــ تو می خوای انتقامت رو بگیری؟! یا از شهاب دورش کنی؟! اصلا این شهاب کیه؟! به سمت پنجره رفت و نگاهش را به بیرون دوخت. سیگارش را روشن کرد، و گفت: ـــ این دیگه به تو ربطی نداره... تو کار خودت رو انجام بده... ادامه دارد... به قلم فاطمه امیری🌹✨
فاطمه من و قانع کرده که با محمد تماس بگیرم؛ بهش قول دادم زنگ بزنم. از اولم باید به محمد همه چیزو میگفتم؛ تا همینجا هم کلی اشتباه کرده بودم؛ ولی دیگه نمیخوام اشتباه کنم...!! گوشیمو برداشتم شمارشو گرفتم. هنوز بوق نخورده بود که سریع قطع کردم!! وای خدا من نمیتونم باهاش صحبت کنم!! سه بار زنگ زدم و قطع کردم... نه این بار دیگه میگیرم من میتونم!! شماره رو دوباره گرفتم و خواستم دکمه اتصال رو لمس کنم که تلفن خونه زنگ خورد. سریع دوییدم و گوشی رو برداشتم. _الو.بفرمایید؟! ناشناس: سلام بر عشقم!! _ببخشید شما؟؟ ناشناس: عشق شما!! _عوضی!! اینو گفتم و خواستم تلفن رو قطع کنم که گفت: بابا مهدی ام دیگه!! اه این زامبی رو کجای دلم بزارم؟! _خب هرکی میخوای باش. حالا من چیکارت کنم؟؟! مهدی: خب معلومه دیگه دوسم داشته باش!! تصمیم گرفتم حالشو اساسی بگیرم!! _ببین آقامهدی من خودم یکی دیگه رو دوس دارم الانم میخواستم بهش زنگ بزنم که تویه مزاحم پیدات شد!! مهدی با تردید گفت: جواد؟؟ _آقا محمد جواد!! مهدی بعد یکم سکوت گفت: ببین تو نامزد منی الان غلط اضافیم میکنی به اون جوجه طلبه زنگ بزنی. فهمیدی؟؟! _دِ مشکل همینجاست که من تو رو حتی آدمم حساب نمیکنم چه برسه نامزد خودم. هه!! مهدی: فکر کردی با منم میتونی مثل اون پسره بدبخت رفتار کنی؟؟! توی خواب ببینی!! _فعلا که داری تو بیداری میبینی!! مهدی بدون اینکه جواب بده تلفن رو قطع کرد. گوشی رو محکم روی میز پرت کردم و با عصبانیت رفتم توی دستشویی و به سر و صورتم آب زدم. این پسره عوضی همیشه اعصابمو بهم میریزه!! گوشی رو برداشتم تا با محمد تماس بگیرم. یهو نگاهم به ساعت گوشی افتاد!! وای خاک تو سر من!! نیم ساعت بیشتر تا غروب نمونده!! بعد نماز زنگ میزنم محمد. سریع دوییدم تا وضو بگیرم. ... نویسنده:فائزه وحی ♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈