#رمان_پلاک_پنهان
#پارت_هفتاد_و_هشتم
ــ چادرتون خیس شده،بریم تا سرما نخوردید😊
سمانه باشه ای گفت و دوباره به ماشین برگشتند،کمیل سیستم گرمایشی را روشن کرد و دریچه ها را به سمت سمانه تنظیم کرد،سمانه از این همه دقت و نگرانی کمیل احساس خوبی به او دست داده بود،احساسی که اولین باری است که به او دست می
داد.وقتی بی حواس آن حرف ها را در مورد باران زد سریع پشیمان شد.چون فکر می کردکه کمیل او را مسخره می کرد اما وقتی همراهی کمیل را دید از این
همه احساسی که در وجود این مرد می دید،حیرت زده شد.
ــ خیلی ممنون بابت شکلات داغ و اینکه گذاشتید کمی زیر بارون قدم بزنم☺️
ــ خواهش میکنم کاری نکردم😊
دیگر تا رسیدن به خانه حرفی بینشان زده نشد ،نزدیک خانه بودند که سمانه با تعجب به زن و مردی که در کنار در با مادرش صحبت می کردند خیره شد،کمیل که خیال می کرد آشناهای سید باشند اما با دیدن چهره متعجب سمانه پرسید:
ــ میشناسیدشون؟🤔
ــ این دختر خانم محبیه ،ولی اون اقارو نمیشناسم😳
ــ برا چی اومدن؟🧐
ــ نمیدونم😕
هردو از ماشین پیاده شدند فرحناز خانم با دیدن سمانه همراه کمیل شوکه شد اما با حرف سهیلا دختر خانم محبی اخمی کرد.
ــ بفرما خودشم اومد😏
سمانه و کمیل سلامی کردند که سهیلا و برادرش جوابی ندادند،کمیل اخمی کرد اما
حرفی نزد،سهیلا هم که فرصت را غنیمت دانست روبه سمانه گفت:
ــ نگاه سمانه خانم ،من در مورد این مورد با مادرتون هم صحبت کردم
ــ خانم محبی بس کنید😠
ــ نه فرحناز خانم بزار بگم حرفامو،سمانه شما خانومی خوبی محجبه ولی ما نمیخوایم عروس خانوادمون باشی😡
سمانه شوکه به او خیره شده بود ،آنقدر تعجب کرده بود که نمی توانست جوابش را بدهد.
ــ ما نمیخوایم دختری که معلوم نیست چند روزز کجا غیبش زده بود و از خواستگاری فرار کرده بود عروسمون بشه😒
سمانه با عصبانیت تشر زد:
ــ درست صحبت کنید خانم،من اصلا قصد ازدواج با برادرتونو ندارم،پس لازم نیست بیاید اینجا بی ادب بودن خودتونو نشون بدید الانم جمع کنید بساطتونو بفرماید خونتون😡
سهیلا که حرصش گرفته بود پوزخند زد و گفت:
ــ اینو نگی چی بگی پرو خداروشکر کن گندت درنیومده😏
کمیل قدمی جلو آمد و با صدای کنترل شده گفت:
ــ درست صحبت کنید خانم ،بس کنید وسط خیابون درست نیست این حرفا😠
کوروش با دیدن کمیل نمی خواست کم بیاورد می خواست خودی نشان دهد ،با لحن
مسخره ای گفت:
ــ چیه؟ترسیدی گندکاریای دخترتونو به این و اون بگیم بعد بمونه رو دستتون😏
اما نمی دانست اصلا راه درستی برای خودی نشان دادن،انتخاب نکرده.
با خیز برداشتن کمیل به سمتش ،سمانه با وحشت به صورت عصبانی و خشمگین
نگاهی کرد و نگاهش تا یقه ی کوروش که بین مشت های کمیل بود امتداد داد.
غرید:
ــ چی گفتی؟😡
ادامه دارد...
به قلم
فاطمه امیری🌹✨
#رمان_جانم_میرود
#پارت_هفتاد_و_هشتم
ـــ تو؟!تو می خوای بدبختم کنی؟!
و با تمسخر خندید.
مهیا، با دیدن شخصی که پشت سر مهران ایستاده بود؛ لال شد.
شهاب، که از دور نظاره گر بود؛ ابتدا دخالت نکرد. حدس می زد شاید فامیل یا هم دانشگاهیش باشد.
اما با دیدن عصبانیت مهیا، به مزاحم بودنش پی برد. به سمتشان رفته و پشت پسره ایستاده بود.
ـــ چرا لال شدی؟! بگو پس؟!کی می خواد بیچارم کنه؟!... تو؟!؟
شهاب، به شانه اش زد.
مهران برگشت.
شهاب با اخم گفت:
ـــ شاید، من بخوام این کار رو بکنم.
مهران، نگاهی به شهاب انداخت.
ــــ شما؟!
شهاب بدون اینکه جوابش را بدهد، به مهیا نگاهی انداخت.
ـــ مهیا خانم مزاحمند؟!
مهیا لبانش را تر کرد.
ـــ نه آقا شهاب! کار کوچیکی داشتند، الان هم دیگه می خواند برند.
مهیا، دست مریم را گرفت و به طرف در خروجی بیمارستان رفت. شهاب، با اخم مهران را برنداز کرد و به دنبال دخترها رفت.
مهران اعتراف کرد، با دیدن جذبه و هیکل شهاب، و آن اخمش کمی ترسیده بود...
موبایلش را درآورد و روی اسم موردنظر فشار داد.
ـــ سلام چی شد؟!
مهران همانطور که به رفتنشان نگاه می کرد، گفت:
ــــ گند زد به همه چی...
ـــ کی؟!
ـــ شهاب!
ـــ ڪی؟!
چرا داد می زنی؟!
ـــ تو گفتی شهاب باهاش بود!!!
ـــ آره...
ـــ دختره ی عوضی... مهران کارمون یکم سخت تر شد، کجایی الان؟!
ـــ بیمارستان.
ـــ خب من دارم میام خونت... زود بیا!
ــــ باشه اومدم!
مهران موبایل را در جیبش گذاشت. چهره شهاب، برایش خیلی آشنا بود.
مطمئن بود او را یک جا دیده است...
****
مهیا، بعد از تشکر از شهاب و مریم وارد خانه شد.
در ورودی را باز کرد.
بوی اسپند توی خونه پیچیده بود.
مادرش به استقبالش آمد.
ـــ عزیزم... خدا سلامتی بده مادر!
گونه اش را محکم بوسید.
ـــ مرسی فدات شم! بابایی کجاست؟!
ـــ اینجام بابا جان!
احمد آقا، به طرف دخترش آمد و او را در آغوش گرفت.
ـــ از این دست گچیت بالاخره راحت شدی!
ــــ آره بخدا! خوب گفتید.
هر سه روی مبل نشستند.
مهلا خانم سینی شربت را آورد.
ـــ مریم هم زحمت کشید، دستش درد نکنه.
مهیا لیوان شربت را برداشت.
ـــ راستی؛ شهاب هم باهامون اومد.
ـــ شهاب؟!
ـــ برادر مریم دیگه...
مهلا خانم، چشم غره ای به دخترش رفت.
ـــ مادر، یه آقایی چیزی قبل اسمش بزار... برادرت نامزدته؟! اینطوری میگی؟!
دل و دست مهیا لرزید.
کمی از شربت روی لباسش ریخت.
ــــ چته مادر؟!
ـــ چیزی نیست، نه دستم یه مدته تو گچه... یه دفعه تعادلم رو از دست دادم.
ـــ خب با این دست چیزی نگیر.
ـــ من برم لباسم رو عوض کنم.
ـــ پاشو عزیزم؛ تا من شام رو آماده کنم.
مهیا باشه ای آرام گفت و به طرف اتاقش رفت، در را بست و به در تکیه داد.
ـــ چته دختر؟! تا اسمش میاد هُل میکنی!! خاک تو سر بی جنبه ات کنند!
لباسش را عوض کرد و روی تخت دراز کشید. موبایلش را از کیفش درآورد.
تلگرامش را چڪ کرد.
پیامی از مهران داشت.
با عصبانیت روی اسمش را لمس کرد.
ـــ سلام مهیا! شرمنده نمی دونم تو بیمارستان چی شد!
من فقط می خواستم از دلت در بیارم. تو یک فرصتی بده، جبران کنم. امروز هم که تو بیمارستان با اون پسره بحث
نکردم؛ فقط به خاطر تو بود. دوست نداشتم ناراحتی ای پیش بیاد. پیامم رو خوندی حتما جواب بده منتظرتم...
مهیا پوزخندی زد.
و دکمه بلاک را لمس کرد.
ـــ برو به درک. به خاطر من کاری نکرده...
صدایش را بلند کرد.
ـــ آخه بدبخت... من ترس رو تو چشمات دیدم...
به عکس شهید همت، که رو به رویش بود، خیره شد. احساس کرد، عکس به دیونه بازیش می خندد.
خودش هم خنده اش گرفته بود.
بلند خندید و سرش را به بالشت کوبید.
یاد کار شهاب، در بیمارستان افتاد. ذوق زده چشمانش را بست.
احساس می کرد، قلبش تند تند، میزند.
این حمایت و طرفداری شهاب از او، خیلی برایش شیرین بود.
با اینکه از این احساس جدید، می ترسید؛ اما هر چه باشد، به او احساس خوبی می داد.
ــــ مهیا بیا شام...
مهیا، از جایش بلند شد. روبه روی عکس شهید همت ایستاد. احترام نظامی گذاشت.
ـــ چاکرتیم فرمانده!!
بلند خندید و از اتاق خارج شد.
****
محسن، دستی روی شانه ی شهاب گذاشت.
ــــ چرا داری خودتو اذیت می کنی؟! بسم الله بگو...برو جلو...
ـــ نمی تونم محسن...
ـــ یعنی چی؟! یعنی مطمئن نیستی از این تصمیم؟!
ـــ نمیدونم... نمیدونم!
ـــ این که نشد حرف حساب مومن، این چند روز بشین؛ فکرات رو بکن. فرصت خوبیه...
شهاب، فقط سری تکان داد...
ادامه دارد...
به قلم
فاطمه امیری🌹✨
#پارت_هفتاد_و_هشتم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
امروز شنبه بود یعنی شیش روز از تاریخ زنگ زدن علی به من میگذشت...
فردا حامد اجرا داشت و علی و محمد میرفتن...
توی این شیش روز حالم شده بود عین روزای اول جدایی مون...
نه غذا میخوردم...
نه میخوابیدم...
نه حرف میزدم...
کل زندگی من شده بود یه اتاق در بسته که فقط ازش صدای آهنگای حامد میومد و صدای زیر گریه هام...
در اتاقم زده شد و قبل اینکه اجازه بدم فاطمه داخل شد.
داشتم با چشمای خیس قرآن میخوندم.
_فاطمه...!!
فاطی: جانم آبجی؟؟!
_فردا میره اجرای حامد؛ فردا میره برا شکستن دومین قول و قرارش!! قول داده بود هیچ وقت بهم دروغ نگه!! اون روز تو پارک گفت؛ قول داده بود اولین بار باهم بریم اجرای حامد!! ولی داره تنها میره!!
فاطمه خودشو بهم نزدیک کرد و گفت: خواهری میای برای یه بارم شده منطقی فکر کنی؟؟ تو وقتی میگی دروغ گفت فقط به قضیه پارک اشاره کردی؛ چرا به اون دروغایی که فاطمه گفت بهت گفته اشاره نکردی؟؟!
راس میگه چرا من فقط...
ادامه دادن حرف فاطمه مانع از ادامه فکرم شد.
فاطی: فائزه قبول داری خودتم شک داری به حرفای دختر خالش؟؟!
قبول داری فقط چون غرورتو شکست سریع تصمیم گرفتی؟!!
قبول داری اشتباه کردی؟!!
قبول داری حداقل باید به محمد جواد دلیل رفتنتو میگفتی؟!!
قبول داری زود قضاوت کردی و زودم حکم دادی؟!!
از حرفاش نه تعجب کردم و نه بهم تلنگر زد... همه این حرفارو هم میدونستم و هم قبول داشتم... ولی همیشه سعی کردم بهشون فکر نکنم... همیشه خواستم پنهون کنم این فرضیه رو که ممکنه اشتباه کرده باشم...
اشکام دوباره جاری و شد فاطمه بغلم کرد...!!
_چیکار کنم؟!! دیگه هیچ راهی ندارم!! دیگه پلی برای برگشت سالم نمونده!!
فاطی: سادات...
_جانم؟!!
فاطی: زنگ بزن محمدجواد...
_چیکار کنم؟!!
فاطی: برای یه بارم که شده به حرفم گوش کن...
زنگ بزن و باهاش صحبت کن...
همه دلایل رفتنتو بگو...
حرفای دختر خالشو بگو...
خواهش میکنم بگو...
با ترس گفتم: وای نه!! من نمیتونم... بعد شیش ماه زنگ بزنم چی بگم...؟!!
فاطی: هنوز دیر نشد فائزه...!! چشماتو باز کن... میخوان عید نوروز برای تو و مهدی عقد کنون بگیرن... فائزه فرصتت کمه زنگ بزن تو رو خدا...!!
_ولی اگه واقعا اون حرفا دروغ باشه چی؟!! من... من که میمیرم... من خودمو میکشم... من... من... الکی الکی محمدو از دست دادم...!!
فاطی: نگران هیچی نباش... اگه دروغ بود اون حرفا همه چیز با من... قول میدم من و علی مخالف ازدواجت با مهدی بشیم و جلو باباتو بگیریم...
اونم عاشق محمدجواده مطمئن باش من درستش میکنم...
قول شرف میدم... زنگ بزن!!
#ادامه_دارد...
نویسنده:فائزه وحی
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈