eitaa logo
•﴿هَـۆاےِ حُـݭِــ❤ــێْنْ﴾•
895 دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
5.9هزار ویدیو
93 فایل
﴾﷽﴿ ♡•• دَرسـَرت‌دار؎اگرسُودا؎ِعشق‌وعاشِقۍ؛ عشق‌شیرین‌است‌اگرمَعشوقہ‌توباشۍحسین:)!❤ ڪپے ازمطاݪب ڪاناڵ آزاد✨ اࢪتباط باماوشرایط🌸 https://eitaa.com/havayehosin ارتباط با ما🕊🌱⇩ @Nistamm
مشاهده در ایتا
دانلود
ــ من منظوری نداشتم فقط😓 ــ سمانه خانم.من داره ۳۰سالم میشه،میخوام برا خودم خانواده تشکیل بدم،الان شرایط فرق میکنه،الان شما از کارم خبر دارید،میدونید چه شرایطی دارم این مدت اتفاقات زیادی برای ما دو نفر افتاد کنار هم جنگیدم و نتیجه گرفتیم،با اخلاق همدیگه به نسبتی آشنا بودیم و شدیم،پس میخوام فکر کنید و جوابتونو به من بگید سمانه سرش را پایین انداخت تا کمیل گونه های سرخ شده اش را نبیند. هول شده بود نمی دانست چه عکس العملی باید نشان دهد سریع از جایش بلند شد ــ من.. من دیرم شده باید برم😓 کمیل لبخند شیرینی به حیا و دستپاچگی سمانه زد، ــ میرسونمتون☺️ هم قدم به سمت ماشین رفتند،سمانه به محض سوار شدن کمربند زد و نگاهش را به بیرون دوخت،دستی روی شیشه کشید وناخوداگاه اسم کمیل را نوشت،اما سریع پاکش کرد و از خجالت چشمانش را محکم روی هم فشار داد،دعا می کرد که کمیل این کارش را ندیده باشد،😖 نگاه کوتاهی به کمیل انداخت ،وقتی او را مشغول رانندگی دید،زیر لب" خدایا شکرت" زمزمه کرد. اما غافل از اینکه کمیل تک تک کارهایش را زیر نظر داشت و با این کاری که او کرد لبخند شیرینی بر لبان کمیل نقش بست که سریع او را جمع کرد.😊 سمانه با دیدن قطرات باران با ذوق شیشه را پایین آورد و دستش را بیرون برد. ــ سرما میخورید شیشه رو ببرید بالا😕 سمانه بی حواس گفت: ــ نه توروخدا بزار پایین باشه من عاشق بارونم،وای خدای من چقدر خوبه هوا☺️ کمیل آرام خندید وفرمون را چرخاند و ماشین را کنار جاده نگه داشت،سمانه سوالی نگاهش کرد،کمیل کمربند را باز کرد و در را باز کرد و گفت: ــ مگه عاشق بارون نیستید؟زیر بارون بهترمیتونید عاشقی کنید😊 و از ماشین پیاده شد،سمانه شوکه از حرف کمیل به اوکه ماشین را دور می زد نگاه می کرد. در را باز کرد و از ماشین پیاده شد،وقتی قطرات باران روی صورتش نشست ذهنش از همه چیز خالی شد و با لبخند قشنگی به سمت پارک کنار جاده رفت،کمیل غیبش زده بود،او هم از خدا خواسته دستانش را باز کرد و صورتش را سمت آسمان گرفت و از برخورد باران به صورتش آرام خندید،باران همیشه آرامش خاصی به او می داد،با یاداوری پیشنهاد ازدواج کمیل دوباره خندید،احساس خوبی سراسر وجودش را گرفت حدس می زد که نامش چیست اما نمی خواست اعتراف کند،صداهایی می شنید اما حاضر نبود چشمانش را باز کند. اما با صدای مردانه ای سریع چشمانش را باز کرد ــ بفرمایید😊 سمانه نگاهی به لیوان شکالت داغی که در دست کمیل بود ،انداخت،خوشحال از به فکر بودن کمیل ،تشکری و لیوان را برداشت و آرام آرام شروع به خوردن کرد.☺️ ادامه دارد... به قلم فاطمه امیری🌹✨
امروز، قرار بود، با مریم به بیمارستان بروند وگچ دستش را باز کنند. بلند ترین مانتویش را انتخاب کرد و تنش کرد. اینطور کمی بهتر بود. کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد. ـــ مهیا مادر...بزار منم بیام باهات؟! احمد آقا، پیشقدم شد و خودش جواب همسرش را داد. ـــ خانم داره با مریم میره، تنها نیست که... مهلا خانم با چشمانی نگران، به مهیا که در حال تن کردن پالتویش بود، نگاه می کرد. موبایل مهیا زنگ خورد. ـــ جانم مریم؟! ــ دم درم بیا... ـــ باشه اومدم. مهیا، بوسه ای بر گونه ی مادرش کاشت. ـــ من رفتم... تند تند، از پله ها پایین آمد. در را بست و با برگشتنش ماشین شهاب را دید. اطراف را نگاه کرد؛ ولی نشانی از مریم ندید. در ماشین باز شد و مریم پیاده شد. ــــ سلام! بیا سوار شو... مهیا، چشم غره ای به او رفت. به طرف در رفت. ـــ با داداشت بریم؟! خب خودمون می رفتیم... ـــ بشین ببینم. در را باز کرد و در ماشین نشست. ـــ سلتم! ـــ علیکم السلام! ـــ شرمنده مزاحم شدیم. ـــ نه، اختیار دارید. ماشین حرکت کرد. مهیا، سرش را به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. با ایستادن ماشین به خودش آمد. با خود گفت: ـــ یعنی رسیدیم؟! خاک به سرم... خوابم برد. از ماشین پیاده شدند. شهاب ماشین را پارک کرد و به سمتشان آمد. پا به پای هم، وارد بیمارستان شدند. شهاب، به طرف پیشخوان رفت و نوبت گرفت. بعداز یک ربع نوبت مهیا، رسید. مهیا کمی استرس داشت. مریم که متوجه استرس و ترس مهیا شده بود؛ او را همراهی کرد. بعد از سالم واحوالپرسی؛ دکتر، کارش را شروع کرد. مهیا، با باز شدن گچ دستش، نگاهی به دستش انداخت. ــــ سلام عزیزم... دلم برات تنگ شده بود. مریم خندید. ـــ خجالت بکش... آخه به تو هم میگن دانشجو!!! خانم دکتر لبخندی زد. ـــ عزیزم تموم شد. تا یه مدت چیز سنگین بلند نکن و با این دستت زیاد کار نکن. مریم، به مهیا کمک کرد تا بلند شود. ـــ نگران نباشید خانم دکتر، این دوست ما کلا کار نمیکنه! ـــ حالا تو هم هی آبروی ما رو ببر! مهیا بلند شد. بعد از تشکر از دکتر، از اتاق خارج شدند. ـــ سلتم مهیا! مهیا سرش را بلند کرد. با دیدن مهران، اول شوکه شد. اما کم کم جایش را به عصبانیت داد! ـــ تو اینجا چه غلطی می کنی؟! مریم، از عصبانیت و حرف مهیا شوکه شد. ـــ آروم باش مهیا جان! مهیا بی توجه به مریم دوباره غرید. ـــ بهت میگم تو اینجا چیکار می کنی؟؟! ـــ می خواستم ازت عذرخواهی کنم. ـــ بابت چی؟! ـــ بابت کار اون روز؛ من منظوری نداشتم. باور کن! ــــ باور نمیکنم و نمیبخشمت. حالا بزن به چاک...فهمیدی؟! بریم مریم! مهیا، دست مریم را کشید و به سمت خروجی رفتند. مهران، جلویشان ایستاد. ـــ یه لحظه صبر کن مهیا... ـــ اولا... من برات خانم رضایی هستم. فهمیدی؟! و دستش را بالا آورد و با تهدید تکان داد. ـــ واگر بار دیگه دور و بر خودم ببینمت بیچارت میکنم... مهران پوزخندی زد. ادامه دارد... به قلم فاطمه امیری🌹✨
چند روزیه مهدی رفته نیشابور و من آرامش گرفتم. اصلا وقتی اون نیست من حس خوبی دارم. چقدر همه چیزش برام بر عکس محمده... راستی گفتم محمد... هی... یعنی الان کجاست...؟؟! داره چیکار میکنه...؟؟! یعنی الان با فاطمه نامزد کردن...؟؟! با فکر کردن به اینکه محمده من بشه مال یه دختر دیگه دیوونه میشدم!! کاشکی حداقل یه خبری چیزی دورا دور ازش داشتم... توی افکار خودم بودم که گوشی خونه زنگ خورد. _الو بفرمایید. علی: علیک سلام تپلی خودم!! _سلام داداشی باهوش و سیاست دان و سیاست مدار خودم!!خسته نباشی!! علی: وقتی آبجی کوچیکه اینجوری برام نمک میریزه توقع داری خسته باشم؟؟! _عزیزمی داداشی!! علی: فائزه میدونی زنگ زدم چی بهت بگم؟؟! _چی؟؟ علی: یه خبری که اگه بشنوی تا لوزالمعدت آتیش میگیره از حسادت!! _چیشده؟؟!! چه خبری؟؟!! علی: دلتتتتت بسوزهههه!! _اه بگو دیگه!! علی: خیله خب بابا میگم!! حامد جونت هفته دیگه دانشگاه ما اجرا داره!! _چییییی؟؟!! بگو بخداااا!! علی: بخدا! _وای الهی بمیری کوفتت بشه!! علی: اوه تازه قراره جوادم بیاد دانشگاهمون با هم بریم اجراش توی سالن!! خدای من محمد... علی اسم محمدمو برد... ولی من و محمد که.... صدای الو گفتن علی مانع از ادامه فکرم شد!! _خوش بگذره... منم یاد کنی حتما...!! علی: برات عکس میفرستم حسود خانوم!! _ممنون... کاری باری؟؟!! علی: نه فدات. سلام برسون. یاحق _یاعلی!! تلفن رو گذاشتم سرجاش و برگشتم توی اتاقم. اول با سیستم آهنگ رسم همسفری حامد رو پلی کردم و بعد از پشت پنجره اتاقم به بیرون خیره شدم... آهنگ که شروع به خوندن کردن بغضم ترکید و صدای هق هق گریم سر به آسمون کشید...!! محمده نامرد... مگه قول نداده بودی بی معرفت...؟! مگه نگفتی برای اولین بار با من میری اجرای حامد...؟! مگه قرار نبود برا اولین بار باهم ببینیمش...؟! بی معرفت اصلا من مُردم! من نیستم! تو حداقل سر قولت بمون...!! صدای حامد باعث میشد هر لحظه شدت گریه ام بیشتر شه!! *یه نگاهتو نمیدم به عالمی خودت میدونی همه حس و حالمی اینه خواهشم ای همه قرار من اینکه خواهشم تو بمون کنار من اینه رسم همسفری بری منو همرات نبری قسمتمه در به دری آره میدونم...* خیلی سخته اولین عشق زندگیت بزنه زیر اولین قرار عاشقانه ای با هم گذاشتین...!! ... نویسنده:فائزه وحی ♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈