✨🌸✨🌸✨🌸✨
🌸✨🌸✨🌸✨
✨🌸✨🌸✨
🌸✨🌸✨
✨🌸✨
#رمان_مدافع_عشق❤️
#پارت_پنجم🌱
نگاهت مےڪنم پیرهن سـفید با چاپ چهره شـهید همت،زنجیرو پلاڪ، سـربند یازهرا و یڪ تسـبیح سـبز شفاف پیچیده شده به دور
مچ دستت. چقدر ساده ای و من به تازگـے سادگے را دوست دارم...
قرار بود به منزل شما بیایم تا سه تایـے به محل حرڪت ڪاروان برویم.
فاطمه سادات میگـفت: ممڪن است راه را بلد نباشم.
و حالا اینجا ایستاده ام ڪنار حوض آبے حیاط ڪوچڪتان و تو پشت به من ایستاده ای.
به تصویر لرزان خودم در آب نگاه میڪنم
#چادر_به_من_مےآید...
این را دیشب پدرم وقتے فهمید چه تصمیمے گرفته ام به من گفت.
صدای فاطمه رشته افڪارم را پاره میڪند.
_ ریحانه؟... ریحان؟.... الو
نگاهش میڪنم.
_ ڪجایـے؟...
_ همینجا....چه خوشتیپ ڪردی تڪ خور؟! ( و به چفیه و سربندش اشاره میڪنم)
میخندد...
_ خب توام مےآوردی مینداختـے دور گردنت
به حالت.دلخور لبهایم راڪج میڪنم...
_ ای بدجنس نداشتم!!... دیگه چفیه ندارید؟
مڪث میڪند..
_ اممم نه!...همین یدونس!
تا مےآیم دوباره غربزنم صدای قدم هایت را پشت سرم میشنوم...
_ فاطمه سادات؟؟
_ جونم داداش؟؟!!..
_ بیا اینجا....
فاطمه ببخشید ڪوتاهے میگوید و سمت تو با چند قدم بلند تقریبا میدود.
تو به خاطر قد بلندت مجبور میشوی سرخم ڪنـــــے،در گوش خواهرت چیزی میگویـے و بلافاصله چفیه ات را از ساڪ دستے ات بیرون
میڪشے و دستش میدهے...
فاطمه لبخندی از رضایت میزند و سمتم مےآید
_ بیا....!! (و چفیه را دور گردنم میندازد،متعجب نگاهش میڪنم)
_ این چیه؟؟
_ شلواره! معلوم نیس؟؟
_ هرهرهر!.... جدی پرسیدم! مگه برای اقا علےنیست!؟
_ چرا!... اما میگه فعلا نمیخواد بندازه.
یڪ چیز در دلم فرو میریزد،زیر چشمے نگاهت میڪنم،مشغول چڪ کردن وسایل هستی.
_ ازشون خیلـےتشڪر ڪن!
_ باعشه خانوم تعارفـے.
و بعد با صدای بلند میگوید(... علـےاڪبر!!...ریحانه میگه خیلـے با حالـے!!)
و تو لبخند میزنـے میدانـے این حرف من نیست. با این حال سر ڪج میڪنے و جواب میدهی:
خواهش میڪنم!
***
احساس ارامش میڪنم درست روی شانه هایم...
نمیدانم از چیست!
از#چفیه_ات یا#تو...
#ادامه_دارد...