•°🌱
✨🦋دعاے هفتم صحیفہ سجادیہ🦋✨
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
15.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨🍂زیاࢪت عاشوࢪا🍂✨
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
#قسمت_هفتاد_و_یکم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
امروز اول بهمن ماه بود روز های پر تنش یکی بعد از دیگری برای من و خانوادم میگذشت؛ روز هایی که من و بابا هر روز باهم دعوا داشتیم؛ هر روز بهم زخم زبون میزد!! هر روز برای ازدواج نکردن با مهدی باهاش میجنگیدم. امروز صبح قبل دانشگاه یه دعوای حسابی باهم کردیم. گفتم غیر ممکنه زن اون عوضی شم!! بابامم گفت حالا میبینی زنش میشی یا نه!! مامان خیلی جوش میزنه بخاطر این اتفاقا. امروز صبحم بخاطر دعوای ما کلی حالش بد شد و فشارش افتاد...
سر کلاس نشسته بودم و داشتم یادداشتای استاد درباره لنز واید رو یادداشت میکردم.
استاد زندی: خانم جاهد لطفا بیاید اینجا و درباره لنز های مختلفی که تا امروز یاد گرفتید توضیح بدید.
_چشم استاد.
بلند شدم و رفتم که میز استاد و دوربین رو دستم گرفتم.
صدام یکم میلرزید ولی اعتماد به نفسمو حفظ کردم و گفتم : ما به طور کلی چهار نوع لنز داریم. لنز تله، لنز واید، لنز معمولی، لنز فیش آل؛ خب لنز تله یعنی...
یهو صدای گوشیم از جیب مانتوم بلند شد. صدای زنگشم آهنگ ماه عسل حامد بود. با یه ببخشید رو به استاد خواستم گوشی رو خاموش کنم که یهو دیدم شماره فاطمه اس! ولی اون که الان باید مدرسه باشه!! دل شوره به دلم افتاد!!
_ببخشید استاد میشه برم بیرون جواب بدم؟!!
استاد زندی: همینجا جواب بدید!
نگاه کل کلاس بهم خیره بود ولی دلمو به دریا زدم و جواب دادم.
_الو!!
فاطمه با هق هق: فائزه پاشو بیا بیمارستان زود باش!!
با ترس فریاد کشیدم: خدا مرگم بده چیشده؟!!
فاطی: مامانت سکته کرده... زود باش بیا...!!
فاطمه که این حرفو زد گوشی از دستم افتاد و تمام بدنم سست شد.
نشستم روی صندلی استاد و صورتمو با دستام گرفتم...
استاد و بچه ها دوییدن طرفم...
#ادامه_دارد...
نویسنده:فائزه وحی
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
#قسمت_هفتاد_و_دوم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
با اشک طول راهرو بیمارستان رو طی کردم تا به اتاق مامان رسیدم. بابا روی صندلی نشسته بود و با دست سرشو گرفته بود. فاطمه به دیوار تکیه داده بود و داشت قرآن میخوند.
_چیشده؟؟! مامانم کجاست؟؟!
فاطی: آروم باش فائزه حالش بهتره... دکتر گفت خطر رفع شده! تازه منتقلش کردن بخش. به سمت در رفتم که فاطمه گفت: صبرکن الان دکتر داره معاینه میکنه نمیتونیم بریم داخل صبر کن...!!
کنار بابا نشستم و با بغض گفتم: مامان چیشده بابا؟؟!
بابا: امروز فاطمه زود تعطیل کرده مدرسه شون رفته در خونه تا در خونه رو باز کرده دیده مامانت بیهوش افتاده وسط آشپزخونه؛ خیلی نگران شده بود فاطمه؛ بدجورم به من خبرداد چی شده...!!
_بابا...!!
بابا: بله؟!
_مامان چرا اینجوری شد؟!!
بابا از جاش بلند شد و با حرص گفت: بخاطر همه غصه هایی که از دست تو یه دختر میخوره!!
بابا رفت و من اشکام دوباره جاری شد!
فاطمه اومد کنارم نشست و گفت: فائزه...؟!
_جانم...؟!!
فاطی: دکتر میگفت حال مامان اصلا خوب نیست! میگفت... میگفت اگه یه بار دیگه فشار عصبی بهش وارد شه معلوم نیست چه اتفاقی میوفته...!!
سکوت کرد...
منتظر نگاهش کردم...
ادامه داد: میدونی این فشار عصبی ناشی از چیه؟!! از دعواهای هر روزه تو و بابات...!!
_اینا رو داری به من میگی؟؟ چرا به خودش نمیگی که این قدر زور نگه؟؟ بزار اومد جلو خودت بگو...
فاطی نفس عمیقی کشید و گفت: سادات...
_جانم...؟!!
فاطی: بیا و بخاطر مامانتم که شده تو کوتاه بیا...!!
_چی؟؟ چی داری میگی فاطی؟؟
فاطی: فائزه...
بخاطر عشقت از عشقت گذشتی... کارت کوچیک نبود فائزه...
چهره خودتو جلو همه خراب کردی تا اون خراب نشه...
ولی...
ولی بیا بازم گذشت کن...
با بغض گفتم: از چی بگذرم فاطمه...؟!! از چی...؟!! قلبی برای من نمونده که بخواد گذشت کنه...!!
فاطی: آبجی گلی... الهی فدات شم... بیا و به وصلت با مهدی رضایت بده...!! _چی داری میگی فاطمه؟؟! من از اون متنفرم...!! من محمدو...!!
سکوت کردم تا بغضم نشکنه...
فاطی: محمدت تموم شد...
برای همیشه...
فائزه خودت اینجوری خواستی...
خودت خواستی بره...
محمد دیگه برای تو نیست...
چرا خودتو زدی بخواب...
فائزه...!!
بیا و بخاطر آرامش پدر و مادرتم که شده دل بده به مردی که دوسش نداری...
شاید تو طول زندگیم علاقه ایجاد شد... ولی حداقل اینکه دل خانوادت ازت راضی میشه...
حرفای فاطمه مثل پتک میخورد تو سرم! بغض کردم و دوییدم و از بیمارستان اومدم بیرون؛ روی نیمکت توی محوطه بیمارستان نشستم و با دستام صورتمو پوشوندم! باید فکر میکردم! باید تصمیم میگرفتم!
#ادامه_دارد...
نویسنده:فائزه وحی
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
#قسمت_هفتاد_و_سوم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
الان تقریبا دو ساعته توی نمازخونه بیمارستان نشستم و دارم گریه میکنم و با خدا درد و دل میکنم. چند نفر فکر کردن مریض بد حال دارم که اینجوری بی تابم.
اشتباهم فکر نکردن...
دلم مریض بد حال بود...
تسبیح رو از دستم در آوردم و گذاشتم روی جانمازم و قیام کردم تا دو رکعت نماز بخونم برای آرامشم.
بعد نماز بین یه سجده طولانی کلی با خدا حرف زدم و ازش کمک خواستم...
و ازش خواستم که توی این راه سخت کمکم کنه...
سر از سجده برداشتم و چشمامو بستم و نیت کردم و قرآن رو باز کردم. (صفحه ۵۶۲ سوره شرح) شروع کردم به خوندن که به آیه پنج رسیدم.
*فان مع العسر یسرا: پس با هر سختی آسانی هست*
گرمی اشک رو روی گونه هام احساس کردم!!
آیه ششم رو هم زمزمه کردم:
*ان مع العسر یسرا: با هر سختی آسانی هست*
قران رو بوسیدم و بستم و تسبیح آبی روهم بوسیدم و انداختم دور دستم. چادر نماز خونه رو از سرم برداشتم و آویزون کردم. چادر مشکی خودمو پوشیدم و از نمازخونه بیرون رفتم.
توی سرویس بهداشتی به صورتم آب سرد پاشیدم تا تورم چشمام تموم شه.
یکم که بهتر شدم اومدم بیرون و رفتم توی اتاق مامان...
مامان: فائزه مامان اومدی؟!!
_سلام مامان قشنگم. حالت چطوره عزیزدلم؟!!
مامان: تو که خوب باشی منم خوبه مادر؟!!
_خب فاطمه و بابا کجان؟؟!
مامان: رفتن پذیرش بیمارستان درباره ترخیصم سوال کنن!!
بین گفتن و نگفتن مونده بودم...
تردید تو کل بدنم رخنه کرده بود...
یاعلی زیرلب گفتم و سعی کردم لبخند بزنم.
_مامانی...!!
مامان: جان مامان؟؟!
_فکر کنم باید زنگ بزنی خاله ناهید اینا رو یه شب دعوت کنی خونه!!
مامان با تردید نگاهم کرد و گفت: منظورت چیه؟؟!!
گفتن اون جمله برام مثل نمک ریختن روی زخمی بود که تازه سرباز کرده بود...
_من میخوام به با مهدی ازدواج کنم.
مامان یه لبخند از ته دل زد و گفت: خداروشکر که سر عقل اومدی... خداروشکر دخترم!!
پیشونیمو روی پیشونی مامان گذاشتم و یه قطره اشک ریختم...
ولی لبخند میزدم بهش...
خدایا توکل به خودت!!
#ادامه_دارد...
نویسنده:فائزه وحی
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
روزها به سرعت برق و باد گذشت و مراسم خراستگاری و نامزدی خیلی سریع انجام شد. نمیدونستم به چه گناه ناکرده ای اینجوری دارم مجازات میشم.
گردشم شده بود فقط دانشگاه رفتن و وقتیم توی خونه بود فقط آهنگ های حامد رو گوش میکردم و با خدا خلوت میکردم.
هعی...
هر روز به بهانه های مختلف مهدی میومد خونمون و میخواست منو ببینه و باهم بریم بیرون؛ شاید حق داشت!! بحساب الان نامزدشم؛ ولی من دل و دماغ بیرون رفتن نداشتم؛ دل و دماغ عاشقی کردن نداشتم...!!
هرچی بود و نبود محمد با خودش برد!!
از همون شب خواستگاری تا همین لحظه هربار که بنا به شرایطی کنار مهدی قرار میگیرم هربار با یاد و خاطره محمد بودم.
من مهدی رو هیچ وقت حس نکردم... هیچ وقت خودشو ندیدم...
در واقع نمیخواستم ببینم...
من بودم و چشم و دل و قلبی و فکری که پر بود از محمد...
مهدی هیچ وقت نمیتونه قلب منو تسخیر کنه...
حتی اگه از اول محمدی نبود...
هعی!! خیلی سخته کنار کسی باشی که ازش متنفری...!!
امروز بیست و دوم بهمنه و روز پیروزی انقلاب...
از بچگی عاشق دهه فجر بودم...
کوچه و خیابونا پر از شربت و شیرینی و پرچم های سرخ و سفید و سبز میشد...
از همه جا صدای آهنگای خاطره انگیز انقلابی میومد و از همه مهم تر آهنگ های مناسبتی حامد همه جا پخش میشد!
تصمیم گرفتم بعد مدت ها امروز به هیچ کدوم از بدبختیام فکر نکنم و کمی شاد باشم! من و فاطمه و مهدیه سه تامون چفیه عربی پوشیده بودیم و سربند زرد لبیک یا خامنه ای سر کرده بودیم یه پرچمم روی دستمون کشیده بودیم!!
مهدیه و فاطمه با ژست های خاص وایسادن و چندتا عکس هنری توپ ازشون گرفتم!! یه پسر کوچوله ناز روی شونه باباش نشسته بود و یه پرچم دستش بود. دستم بردم بالا و سعی کردم عکس ازش بگیرم. دوربین به دست مشغول پیدا کردن یه سوژه توپ و ارزشی برای عکاسی بودم که یه یکی اسممو صدا کرد.
-فائزه...
#ادامه_دارد...
نویسنده:فائزه وحی
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
•﴿هَـۆاےِ حُـݭِــ❤ــێْنْ﴾•
هیچ کس جواب نمیده؟ 💔🙁
چون شاید برای کانال خودشون اون رمانو میزارن برا همین بیشتر سین میخوره
•﴿هَـۆاےِ حُـݭِــ❤ــێْنْ﴾•
چون شاید برای کانال خودشون اون رمانو میزارن برا همین بیشتر سین میخوره
نه این دلیل نمیشه
اگر هست چرا محفل اینجوری نیست!