فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حاج_قاسم
دنیا غم شد مگر تو چند نفر بودی؟! 💔
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
#هروز_با_قرآن🦋
مَن كاَنَ عَدُوًّا لِّلَّهِ وَ مَلَئكَتِهِ وَ رُسُلِهِ وَ جِبريلَ وَ مِيكَئلَ فَإِنَّ اللَّهَ عَدُوٌّ لِّلْكَافِرِينَ
هر کس دشمن خدا و فرشتگان و پیامبران او و جبرئيل و ميكائيل باشد،[کافر است] خداوند دشمن كافران است.
سوره مبارڪه بقره(۹۸)
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
3472326168.mp3
16.92M
چشمامـو تا رو هم میـزارم مثـل ابـر بهـار میبـاࢪم 😭
دلـتنگـم.. 💔
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
یک جایی نوشته↯
تکلیف دوست داشتن هاتو
روشن کن...
با خودم گفتم
لا عشق ..
اِلا حسین«علیه السلام»💚
••✾◆✾••❤️••✾◆✾••
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
دعای هفتم صحیفه سجادیه.mp3
6.77M
✨🦋دعاے صحیفہ سجادیہ🦋✨
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
#رمان_جانم_میرود
#پارت_چهل_و_سوم
مهیا و مریم ڪنار بقیه دخترا روی تختی که در حیاط بود نشستند هوا تاریک و سرد بود
صبحانه را محمد آقا آش آورده بود
محمد آقاو شهین خانم در آشپزخانه صبحانه را صرف کردند
مهیا در گوش زهرا گفت
ـــ جدیدا سحر خیز شدی ڪلڪ😉
زهرا چشم غره ای برای مهیا رفت
در حال خوردن صبحانه بودند که شهاب سریع در حالی که کتش را تنش میڪرد به طرف در خانه رفت
ـــ شهاب صبحونه نخوردی مادر
ـــ با بچه ها تو پایگاه می خورم دیرم شده
شهاب که از خانه خارج شد دخترا به خوردن ادامه دادن
ـــ میگم مریم این داداشت خداحافظی بلد نیست😕
به جای مریم نرجس با اخم روبه مهیا گفت
ـــ بلده ولی با دخترای غریبه و این تیپی صحبت نمی کنه😠
محض گفتن این حرف نرجس با اخم سارا و مریم مواجه شد
تا مهیا می خواست جوابش را بدهد زهرا آروم باشی به او گفت
مهیا قاشق اش را در کاسه گذاشت و از جایش بلند شد
مریم ـــ کجا تو که صبحونه نخوردی😟
ـــ سیر شدم😞
به طرف اتاق مریم رفت
خودش را روی تخت انداخت برای چند لحظه پشیمان شده بود ڪه امشب را مانده بود از جایش بلند شد
به طرف آینه رفت نگاهی به چهره خود ڪرد بی اختیار مغنعه اش را جلو آورد و وهمه ی موهایش را داخل فرستاد به خودش نگاه رد مانند دخترهای محجبه شده بود لبخندی روی لبانش نشست قیافه اش خیلی عوض شده بود چهره اش خیلی معصوم شده بود تا می خواست مغنعه اش را به صورت قبل برگرداند در باز شد و مریم وارد اتاق شد مریم با دیدن مهیا با ذوق به طرفش رفت
ــــ وااای مهیا چه ناز شدی دختر😍
مهیا دست برد تا مغنه اش را عقب بکشد
ـــ برو بینم فک کردی گوشام مخملیه😒
مریم دست را کشید
ـــ چیکار میکنی بزار همینطوری بمونه چه معصوم شده قیافت☺️
مهیا نگاهی به خودش در آیینه انداخت
نمی توانست این چیز را انکار کند واقعا چهره اش ناز ومعصوم شده بود
ـــ مهیا یه چیز بگم فک نکنی من خدایی نکرده منظوری داشته باشم و....😞
ـــ مریم بگو😕
ـــ مغنعه اتو همینجوری بزار هم خیلی بهت میاد هم امروز روز دهم محرمِ
مهیا نگذاشت مریم حرفش را ادامه بدهد
ـــ باشه
ـــ در مورد نرجس😓
ـــ حرف اون عفریته برام مهم نیست ناراحت هم نشدم خیالت تخت دو نفره😉
و چشمکی برای مریم زد در واقع ناراحت شده بود ولی نمی خواست مریم را ناراحت کند
مریم با خوشحالی بوسه ای روی گونه اش کاشت
ـــ ایول داری خواهری پایین منتظرتم😘
مهیا به سمت آینه چرخید و دوباره خودش را در آینه برانداز کرد اگر شخص دیگری به جای مریم بود حتما از حرف هایش ناراحت می شد ولی اصلا از حرف های مریم ناراحت نشده بود خودش هم می دانست که صاحب این روز ها حرمت دارد بالاخره در آن روز سخت که احمد آقا مریض بود وجودش را احساس کرده بود و دوست داشت شاید به پاس تشڪر هم باشد امروز را با حجاب باشد...
ادامه دارد...
به قلم
فاطمه امیری🌹✨
#رمان_جانم_میرود
#پارت_چهل_و_چهارم
همه از حجاب مهیا تعجب کرده بودند سارا و زهرا و شهین خانم کلی ازش چهره و حجابش تعریف کرده بودند اما از نرجس و مادرش جز نیشخندی گیرش نیامد.
خانم های محل کم کم برای ڪمڪ می آمدند و حیاط نسبتا شلوغ بود
ــــ مهیا مهیا
مهیا به طرف شهین خانم که کنار چند تا خانم نشسته بود رفت
ـــ جانم شهین جون
ـــ مهیا بی زحمت برو کمک عطیه تو آشپزخونه است
ـــ الان میرم
به طرف آشپزخونه رفت
ـــ جونم عطیه جونم
عطیه سینی را جلوی مهیا گذاشت
ـــ بی زحمت اینو ببر به خانما تعارف ڪن
مهیا سینی به دست به طرف حیاط رفت به همه ی خانم ها تعارف ڪرد بعضی از خانم ها ڪه مهیا را می شناختند با دیدن حجابش تعجب می کردند یا حرف تلخی می زدند اما برای مهیا مهم نبود اوکه همیشه تنوع طلب بود و دوست داشت چیزهای جدید را امتحان کند و این بار حجاب را انتخاب کرده بود به طرف شهین خانم و دوستانش رفت به همه تعارف ڪرد همه چایی برداشتند و تشڪری ڪردند اما سوسن خانم مادر نرجس اخمی ڪرد و چایی را برنداشت
چایی ها تمام شده بود و به دوتا از خانما چایی نرسیده بود به آشپزخونه برگشت
ــــ عطیه جان دوتا چایی بریز
داخل شلوغ بود گروهی زیارت عاشورا می خوندند و گروهی مشغول حرف زدن بودند مریم با صدای بلندی گفت
ـــ مهیا ،نرجس آماده باشید یکم دیگه میریم هیئت
ـــ زهرا و سارا پس؟؟🤔
ـــ اونا زودتر رفتن کمک
ـــ باشه،آماده ام
ــــ بابا دو تا چایی بودن عطیه🤦♀
ـــ غر نزن بزار دم بکشه😕
مهیا روی اپن آشپزخانه نشست وشروع به بررسی آشپزخانه ڪرد همزمان سوسن خانم وارد آشپزخانه شد و با اخم به مهیا نگاهی کرد اما مهیا بیخیال خودش را مشغول کرد
ــــ بیا بگیر مهیا
مهیا سینی را برداشت و به طرف بیرون رفت که با برخورد به شخصی از جا پرید و سینی چایی را روی آن انداخت
با صدای شکستن استکان ها عطیه، سوسن خانم و شهین خانم و چندتا از خانم ها به طرف مهیا آمد
زهرا و نر جس از پله ها پایین آمدند مریم با نگرانی پرسید
ـــ چی شده؟؟😨
مهیا سرش را بلند ڪرد با دیدن شهاب و حاج آقا مرادی "ای وایی"گفت استکان های چای روی پیرهن و دست های شهاب ریخته شده بود
مهیا تنها به این فڪر میڪرد ڪه شهاب و حاج آقا مرادی اینجا چه می ڪردند
سوسن خانم به طرف مهیا امد و آن را کنار زد
ـــ برو اینور دختره ی خیره سر ببینم چیکار کردی😠
شهاب جان عمه قربونت بره ،خوبی؟😢
شهاب به خودش آمد
ـــ خوبم زن عمو چیزی نیست چایی ها سرد شده بودند
مهیا شرمنده نگاهی به شهاب انداخت
ـــ ببخشید اصلل ندیدمتون😓
ـــ چیزی نشده اشکال نداره
سوسن خانم ـــ کجا اشکال نداره الان جاش رو دستت میمونه بعدشم خودش میدونه مرد اومده تو بزار خودشو جمع جور کنه😒
شهین خانم به طرف شهاب اومد
ـــ چیزی نیست شلوغ بود صدای یاالله رو نشنیده😕
مادر شهاب برو پیراهنتو عوض کن
سوسن خانم که از مهیا اصالا دل خوشی نداشت با لحن بدی گفت
ـــ نشنیده باشه هم باید یکم سنگین باشه اون بار نمیدونم برا چی پسرمونو رو تخت بیمارستان انداخته بود اون شب هم الم شنگه راه انداخته بود تو خیابون😠
ــــ سوسن بسه این چه حرفیه😟
ـــ بزار بگم شهین جان حرف حق باید تلخ باشه اخه کدوم دختری میشینه رو اپن آشپزخونه که این نشسته اینم از لباس پوشیدنش یکی نیست بهش بگه خونه حاج آقا مهدوی جای این سبک بازیا نیست بره همون خونه خودشون
این کارارو بکنه😡
مهیا با چشم های اشکی به سوسن خانم نگاه می کرد
باورش نمی شود که این همه به او توهین شده بغض تو گلویش مانع راحت نفس ڪشیدنش می شود همه از صحبت های سوسن خانم شوڪه شده بودند
شهین خانم به خودش آمد
به طرف سوسن خانم رفت
ـــ این چه حرفیه سوسن خودت همه چیو خوب میدونی پس چرا اینطور میگی خوبیت نداره😠
شهاب سرش را پایین انداخته بود از حرف های زن عمویش خیلی عصبی شده بود اما نمی توانست اعتراضی بکند
مهیا دیگر نمی توانست این همه تحقیر را تحمل کند پالتوی مشکیش را از روی مبل برداشت و به طرف بیرون رفت
مریم و شهین خانم دنبالش آمدند و از او خواستند که نرود اما فایده ای نداشت مهیا تند تند در کوچه می دوید
نزدیک مسجد ایستاد خم شد بند بوت هایش را بست
بغض تو گلویش اذیتش می کرد
نفس کشیدن را برایش سخت ڪرده بود آرام قدم برداشت و به طرف هیئت رفت خیلی شلوغ بود از دور سارا و زهرا را که مشغول پخش چایی بین خانم ها بود را دید خودش را پشت یک خانم چادری مخفی کرد تا دختر ها او را نبینند
دوست داشت الان تنها بماند
با دیدن کنجی یاد آن شب افتاد آنجا دقیقا همان جایی بود که آن شب که به هیئت آمده بود ایستاده بود
به طرف آن کنج رفت و ایستاد مداح شروع ڪرد به مداحی ڪردن...
ادامه دارد...
به قلم
فاطمه امیری🌹✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با لگد اوࢪا ز قبࢪ مجتبے برداشتند💔...
#سالروز_تخریب_بقیع🥀
#استوࢪے🍂
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
مثلا
یھو شبڪہ خبراعلام ڪنہ
ڪرونا ازجھان ࢪفت....
چمدون هاتونوجمع کنیدبراے پیادھ روی اࢪبعین:)
#آخحسین😭💔
ᷝᷝ
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
محسن فرهمند(کساء.mp3
3.59M
بِــسْــمِـ اَللهِ اَلْــرَحْــمــنْ اَلْــرَحـیــمْـ🌸
۱۴۰۰/۲/۳۰روز بیست وچهارم چله حدیث ڪساء🌱
✨ࢪفیق جانمونے از چݪہ
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با صبࢪ ڪࢪدن میتوانیم بہ تعادل بࢪسیمـ🌱...
#سخنࢪانے🍂
#استاد_پناهیان✨
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
✨🌹معرفی شهید🌹✨
نام و نام خانوادگی:
محمدحسین مرادی
تاریخ تولد: ۱۳۶۰/۶/۲۶
محل تولد: تهران؛ محلهی مجیدیه
وضعیت تأهل: متأهل
تاریخ شهادت: ۱۳۹۲/۸/۲۸
محل شهادت: سوریه،دمشق،حجیره
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
شهید محمدحسین مرادی مورخ ۱۳۶۰/۶/۲۶ در خانوادهای مذهبی در شهر تهران دیده به جهان گشود و رشد کرد و در مدارس شهر دیپلم خود را اخذ و سال ۷۸ همزمان با خدمت سربازی خود در سن هجدهسالگی جهت پاسداری از ارزشهای اسلامی و دفاع نظامی و فرهنگی کشور وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد.
در سال ۱۳۸۴ ازدواج نمود و مشغول تحصیلات تکمیلی شد و تا مقطع کارشناسی ارشد رشته جغرافی، گرایش برنامهریزی شهری پیش رفت و سال ۱۳۹۲ جهت دفاع از حرم عمه سادات حضرت زینب کبری سلامالله علیها در سه مرحله راهی کشور سوریه شد.
آخرین بار ۴۵ روزه به سوریه رفت اما مورد اصابت تیر مستقیم گلوله قرار گرفت و از ناحیه بازو و پهلو مورد مجروحیت واقع شد و با تمسک به حضرت زهرا سلامالله علیها و ائمه علیهالسلام به کمایی ۱۵ روزه رفت و در مورخ ۱۳۹۲/۸/۲۸ به سوی معبود خود شتافت. جام شهادت از دست حضرت سیدالشهدا دریافت و دل خیل عظیمی از دوستان و خانواده و همکاران را از رفتن خود سوزاند و به یادش گریان کرد و در مورخ ۱۳۹۲/۹/۱ با شرکت تعداد زیادی از اقوام، دوستان و همکاران پیکر مطهرش تشییع و در مزار شهدای امامزاده علیاکبر چیذر به خانه ابدی خود رفت.
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
🦋#دعای_فرج🦋👇
☀️بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ☀️
اِلهی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ وَ ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ وَ اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد اُولِی الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ
✨الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ
✨اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی
✨السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ
✨الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل
✨یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ بِحَقِّ
✨مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرین.
به ادمین نیاز داریم😊✨👇🏻
1_سابقه ادمینی داشته باشه
2_ماندگار باشه، زود از ادمینی انصراف نده✨(اینو دقت کنید)
3_از خودشون کانال نداشته باشند
^^اگر مایل به ادمینی هستید به آیدی زیر پیام بدید:
@Ya_Zahre2
مزدشون پیش حضرت زهرا (س)😍
دلمبرايآنخيابانبهشتي
کهتنهاازطريقِخيال ...
درآنسفرکردمتنگاست(:💔
هرچیمشبجمعههابریتوکانالایمختلف؛
مداحیگوشبدۍ "
بریتومحفلااشکبریزۍ :)
#جایهیئتونمیگیره !😞
فقطاونجاییکہواردهیئتمیشی؛
رفیقاتومیبینۍ !
میریسمتشون؛
بعضیاشروعمیکننحرفزدنبارفقا
ازهردریگفتن ...
ولۍامانازوقتۍ
روضهخونمیخونھ...
دلشونخون(:
چشاشونتر!
+آخحسین💔