eitaa logo
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
27 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
147 ویدیو
25 فایل
می‌رسد روزی به پایان نوبت هجران او⭐ می‌شود آخر نمایان طلعت رخشان او💫 اللهم عجل لولیک الفرج🤲 کپی با ذکر صلوات برای ظهور مولا📿 تاریخ تاسیس: ۱۴۰۱/۱۰/۵ کانال تلگرام👇 https://t.me/havaye_zohoor ارتباط باما https://harfeto.timefriend.net/17358464207495
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ داداش داشت به صحبتهای خسرو خان ،عموی شاهرخ گوش میکرد. خطاب به خسرو خان گفت: _راستش من همین یک خواهر رو دارم و نمیتونم بذارم که راه دور ازدواج کنه خسرو خان گفت: _بله، کاملا حق با شماست، شاهرخ جان تصمیم داره تهران بمونه و توی یکی از خونه هاش در تهران ،زندگی کنه سپهر سری تکون داد و خطاب به شاهرخ گفت: _شاهرخ جان شما توضیحی نداری ؟ ناخودآگاه سربلند کردم و به شاهرخ نگاه انداختم. چقدر خوشتیپ بود،کت و شلوار مشکی با پیراهن سرمه ای اما با این حال ،نتونستم تصور کنم همسرش هستم. دوباره چشم به زمین دوختم... سینا گفت: _راستش سپهرجان خودت که میدونی،من از لحاظ مالی مشکلی ندارم چند تا خونه و ماشین هم دارم . نگاهی به من کرد و گفت: _که البته ریحانه خانم هر کدوم رو که دوست داشته باشن، برای زندگی انتخاب میکنیم اصلا بهش نگاه نکردم،ازش متنفر وبودم... نیلوفر گفت: _دست شما درد نکنه، این از لطف شماست همه از این وصلت راضی بودن به جز من دلم میخواست اینها همه فقط یک خواب باشه،خواب وحشتناک... زن عموی شاهرخ بالبخند خطاب به داداش گفت: _اگه اجازه بدین،ریحانه جان و آقا شاهرخ برن با هم صحبت کنن وای نه خداا! چشمام رو محکم به هم فشردم. نمیخواستم باهاش صحبت کنم. تا خواستم لب وا کنم و نارضایتیم رو اعلام کنم، داداش گفت: _اجازه ما هم دست شماست،برن با هم صحبت کنن نیلوفر نگاهی به من کرد و با لبخند گفت: _ریحانه جان ،آقا شاهرخ رو به اتاقت راهنمایی کن... چرا دست از سر من بر نمیدارین... این رو توی دلم گفتم و بدون کوچکترین عکس العملی، از جام بلند شدم... شاهرخ هم بلافاصله از جاش بلند شد. رفتم سمت پله ها و با غصه پله های شیشه ای رو طی کردم تا به اتاقم رسیدم. بدن اینکه به شاهرخ نگاه کنم، درب رو باز کردم و رفتم توی اتاقم. چرخیدم سمتش ،وارد اتاق شد و تا خواست درب رو ببنده،فورا گفتم: _بذارید باز بمونه! _نگاهی کرد و درب رو باز گذاشت. روی مبل اتاقم نشستم و اون هم درست رو به روی من نشست. سرم رو پایین گرفته بودم و حرفی نمیزدم. نگاهم میکرد...بعد از چند لحظه گفت: _نمیخوای حرفی بزنی؟ _شما اگه صحبتی دارین بفرمایید... سکوتی کرد و گفت: _راستش،من انگلستان بدنیا اومدم،مدارک تحصیلی و دانشگاهیم از اونجاست،خانواده ام اونجا زندگی میکنن، فقط یک خواهر دارم که از من دو سال بزرگتره. فورا گفتم: _چرا نمیری سراغ دختری که با خودت تفاوت سنی زیادی نداشته باشه؟؟ چرا درک نمیکنی من به تو علاقه ای ندارم؟ چرا میخوایی همه چیز رو برای خودت کنی؟ با مرموزانه نگاهم میکرد... با لبخندی که کنج لبش بود گفت: _در جواب چرای اولت باید بگم چون تفاوت سنی ملاک ازدواج نیست، برای چرای دوم میگم الان بهم علاقه ای نداری ولی به زودی عاشقم میشی، و اما چرای سوم... مکثی کرد و ادامه داد: _من همه چیز رو مال خودم نمیکنم، من چیز های کمیاب و خوشگل رو مال خودم میکنم... حرصم در اومده بود... چیو میخواست به من ثابت کنه؟ 🧡 @havaye_zohoor
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ #عشقینه 🌸🍃 #دلبری_نکن #رمان °•○●﷽●○•°
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ حرفش توی ذهنم اکو شد که ادامه داد : _با من ازدواج میکنی....بعدشم همراهم میایی انگلیس... با عصبانیت بهش نگاه میکردم.... دستمو محکم از توی دستش بیرون کشیدم و بلند گفتم: _این آرزو رو با خودت به گور ببر شاهرخ.... هیچ وقت باهات ازدواج نمیکنم.... ابروشو بالا انداخت و پرسید: _مطمئنی؟! سکوت کرده بودم....ترسیدم که بلایی سر مهرداد بیاره... _ریحانه....اگه از اول باهام ازدواج میکردی، من الان مجبور نبودم اشکهاتو ببینم...من دوستت دارم ریحانه... صدای مهردادم بلند شد که با عصبانیت فریاد کشید: _دهنتو ببند.....اسم همسر منو به زبونت نیار‌‌‌‌.... و اون بادیگارد چند بار با مشت و لگد ، مهردادمو کتک زد.... با دیدن اون صحنه های دردناک، عصبانی شدم و رفتم جلو و یقه ی کت شاهرخ رو گرفتم .... همون لحظه چندتا بادیگارد خواستن جلو بیان که شاهرخ بهشون اشاره کرد عقب بمونن... توی صورت شاهرخ فریاد زدم: _شاهرخ من امشب خودمو میکشم....نمیذارم دستت بهم برسه....بهشون بگو مهردادمو رها کنن....هر بلایی که میخوایی سر من و خانوادم بیار ولی بذار مهرداد بره.... داشت با لبخند نگاهم میکرد... یقه شو محکم تکون دادم و التماس کردم: _شاهرخ به خاطر من.... مچ دستامو گرفت و از یقه ش جدا کرد... یقه شو رها کردم و نشستم روی زمین.... بلند بلند گریه کردم.... صدای مهردا میومد که با نگرانی میپرسید: _ریحانه حالت خوبه؟ از اینجا برو ....برگرد خونه.... چشمامو بستم و از ته دل گریه میکردم... شاهرخ هم جلوم نشست... سرم پایین بود و برای بدبختی خودم، گریه میکردم‌.... دستشو برد زیر چونم و سرمو بالا آورد.... نگاهمو ازش گرفتم تا نبینمش.... _همون کاری که گفتم رو انجام میدی....وگرنه امشب، جنازه شو میدم با خودت ببری ریحانه.... با گریه گفتم: _شاهرخ...داری منو نابود میکنی....داری ریحانه رو با دستای خودت میکشی‌‌‌....التماست میکنم منو فراموش کن....فکر کن ریحانه تصادف کرد و مرد... با عصبانیت از جاش بلند شد بهم نگاه کرد و گفت: _تصمیمتو بگیر ریحانه.... به یکی از بادیگارد ها اشاره کرد و همون لحظه،براش یک تفنگ واقعی آوردن..... با دیدن اون اسلحه، زبونم قفل شد و داشتم از ترس می لرزیدم.... تفنگ رو بهم نشون داد و گفت: _اگه نمیتونی ازش دل بکنی، بکشش....اینجوری برای هردومون بهتره.... تمام توانمو جمع کردم و از جام بلند شدم‌‌‌‌.... نگاهم به شاهرخ بود.... لبهام خشک شده بود و قدرت تکلم نداشتم‌‌‌‌‌..... رفتم جلو و آهسته پرسیدم: _میشه منو بکشی.!؟ با شنیدن این حرفم، عصبانی شد و گفت:. _ریحانه...چرا نمیخوایی قبول کنی من عاشقتم؟ من حاضرم تمام دنیا رو به پات بریزم....ولی این پسره به اندازه من ثروت نداره....نمیتونه خوشبختت کنه... سرمو به نشانه منفی تکون دادم و با گریه گفتم: _نه.... اخمهاش رفت توی هم در حالیکه نگاهش به من بود، با عصبانیت خطاب به بادیگاردش گفت: _پسره رو اینقدر بزنید تا خانم سامری تصمیمشو بگیره.... و چند نفر ریختن سر مهردادم و با تمام قدرت کتکش میزدن....صدای مهردادم بلند شد... فریاد میکشید و صورتش پر از خون شده بود.... شاهرخ هم رفت عقب تر ایستاد و کتک خوردن مهردادم رو تماشا میکرد..‌‌ دو نفر دستای منو گرفتن تا به مهردادم نزدیک نشم‌... گریه میکردم و التماسشون میکردم تا مهردادمو کتک نزنن..‌. باید تصمیمو میگرفتم.... یا مهردادمو تا حدی کتک میزدن که کشته میشد.‌.. یا من با شاهرخ ازدواج میکردم‌‌‌‌... اینجوری مهردادم زنده می موند.‌‌‌.. ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ از ماشین پیاده شدم.... _ریحانه ساعت چند بیام دنبالت؟ _نمیدونم....بهت خبر میدم‌‌.‌... وسایلم رو برداشتم و وارد دانشگاه شدم.... رفتم توی سالن دانشگاه و حرکت کردم سمت کلاسم.... توی سالن خیلی هرج و مرج بود و معلوم میشد کلاس دانشجوها تازه تموم شده.... بی تفاوت بهشون ، وارد کلاس خودمون شدم.... با همکلاسی هام سلام و احوالپرسی کردم و نشستم سر جام... یکی از دانشجوهای آقا بهم گفت: _خانم سامری....تا استاد هنوز نیومدن، ممکنه درباره مبحث جلسه قبل توضیح مختصری بهمون بدین؟ لبخندی زدم و گفتم: _بله با کمال میل.... یکی از دانشجو های خانم بهم گفت: _پس اگه ممکنه روی تخته بهمون توضیح بدین.... نگاهی به ساعت مچیم انداختم... هنوز ده دقیقه مونده بود تا استاد بیاد سر کلاس.... رفتم پای تخته و ماژیک رو برداشتم و شروع کردم به نوشتن.... در حدود کمتر از ده دقیقه، همه ی نکات مهم رو بهشون گفتم و تخته، پر شد از نوشته ها و اعداد و فرمول های گوناگون..... ماژیک رو گذاشتم سر جاش و با خنده به تخته نگاه کردم.... چقدر تمیز و مرتب همه ی فرمول ها و جداول رو ترسیم کرده بودم.... اومدم نشستم سر جام و دانشجو ها داشتن مطالب رو از روی تخته می نوشتن..... مقنعه ام رو روی سرم مرتب کردم.... اما موهای بافته شدم همچنان از زیر مقنعه بیرون زده بود.... یکهو در کلاس باز شد و استاد وارد کلاس شد.... من ردیف دوم نشسته بودم و سرم پایین بود.... تا سرم رو بالا آوردم، با دیدن استاد، جا خوردم.... استاد نبود....مهرداد بود..... ولی من که اصلا با مهرداد کلاس نداشتم؟ حضور مهرداد توی کلاسمون، برای همه ی دانشجو ها عجیب بود... هنوز متوجه حضور من نشده بود... کیفشو گذاشت روی میز و با لبخند به دانشجو ها نگاه کرد.... یکی از دانشجوهای آقا با ذوق گفت: _استاد رادمهر....قدم روی چشم مون گذاشتین.... یکی دیگه از دانشجو ها پرسید: _پس استاد صابری کجا هستن؟ ما با ایشون کلاس داشتیم..... مهرداد یک کت و شلوار خاکستری با پیراهن روشن پوشیده بود... دستاشو گذاشت توی جیب شلوارش و با لبخند گفت: _من رادمهر هستم....استاد صابری امروز نتونستن بیان و به جهت اهمیت مبحث تدریسی امروز، نخواستن که کلاستون کنسل بشه، از من خواستن تا این جلسه درخدمتتون باشم.... دانشجوها خیلی خوشحال بودن و ذوق شون رو ابراز میکردن.... مهرداد چرخید سمت تخته تا ماژیک برداره....اما نگاهش به نوشته های روی تخته افتاد... همونطوریکه دستاش توی جیبش بود، با تعجب پرسید: _اینا رو کی اینجا نوشته؟ یکی از بچه ها پرسید: _چطور مگه استاد؟ با لبخند همونطوریکه به تخته نگاه میکرد گفت: _خوش خط، منظم، دقیق و کامل نوشته شده.... یکی از بچه ها گفت: _خانم سامری نوشتن....شاگرد اول دانشگاه بایدم اینجوری باشه‌‌‌‌... ❃| @havaye_zohoor |❃