مطالب خودسازی رو به صورت عکس بذارم یا متن؟؟؟
1⃣به صورت عکس بذار متن حوصلم نمی یاد بخونم
2⃣به صورت متن بهتره
3⃣کلا مطالب و نمی خونم و تو دوره شرکت نمی کنم و نظری ندارم.
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
مطالب خودسازی رو به صورت عکس بذارم یا متن؟؟؟ 1⃣به صورت عکس بذار متن حوصلم نمی یاد بخونم 2⃣به صورت مت
اینم اگه جواب بدید امشب ۱۰ پارت رمان میذارم😂
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ #عشقینه 🌸🍃 #دلبری_نکن #رمان °•○●﷽●○•°
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_شانزده
#فصل_دوم
مهرداد جلو اومد و خیلی مودبانه گفت:
_سلام عمه خانم...از آشنابیتون خوشبختم...
عمه خاتون داشت با دقت به مهرداد نگاه میکرد...
_سلام پسرم...ممنون
با عمو ایرج و و زن عمو و دختر عمو ها و پسر عمو هم سلام و احوالپرسی کردم...
اما هرچقدر نگاه کردم، مسعود رو ندیدم....
کنار عمه نشسته بودم و پرسیدم:
_عمه جان...پسرعمه رو نمیبینم....ایشون تشریف نیاوردن؟؟
لبخندی زد و گفت:
_چرا عمه جان....اومده....رفته یکم قدم بزنه... همین دور و براست....
سکوت کردم که سپهر با دست و پاچگی گفت:
_خوش اومدین عمه جان...دلمون براتون تنگ شده بود...از پنج سال پیش که آخرین دیدارمون بود تا الان، خیلی شکسته شدین....
عمه هم که منتظر همین حرف بود گفت:
_معلومه که آدم پیر میشه...وقتی دو تا برادر زاده دارم که هیچ کدومشون نیومدن مالزی از عمه پیرشون یه سری بزنن...
سپهر با شرمندگی گفت:
_ببخشید عمه جان....درگیر بودیم...کارهای شرکت وقت نمیذاره برام...
عمه خاتون نگاهی به من و مهرداد انداخت و پرسید:
_ریحانه ی ما رو کی عروس کردی سپهر؟؟ پیش خودت نگفتی شاید عمم بخواد برا مسعود پا پیش بذاره؟؟ این دختر بزرگتر نداشت که برای مراسمش مارو خبر نکنی؟؟؟
سپهر فورا گفت:
_عمه جان، من همون اول به عمو ایرج زنگ زدم و جریان رو براشون توضیح دادم...گفتم که به شما هم اطلاع بدن حتما تشریف بیارین ایران....
به تلفن هاتون هرجقدر زنگ میزدم کسی جواب نمیداد...
عمو ایرج گفتن شما عمل جراحی داشتین برای همین هیچکدومتون نمیتونین توی مراسم ریحانه شرکت کنین...
یعنی پسرعمه مسعود بهم علاقه داشته؟
داداش ادامه داد:
_وگرنه چه کسی بهتر از فامیل و آشنا...
نگاهی به مهرداد انداخت و فورا گفت:
_البته ما از آقا مهرداد هم بدی ندیدیم....
عمه با بی حوصلگی گفت:
_سپهر جان بهانه در نیار...
بعد به مهردا نگاهی انداخت و گفت:
_خب...آقا مهرداد...یکم از خودت بگو....چجوری با دختر ما آشنا شدی؟؟چندوقته ازدواج کردین؟!
نمیدونم هدف عمه خاتون از این حرفها چی بود ولی داشت مثل یک رئیس صحبت میکرد...
مهرداد نفسی کشید و سر به زیر گفت:
_من مدرک دکتری دارم....استاد دانشگاه هستم و تدریس میکنم...
عمه سری به نشانه تایید تکون داد و مهرداد همچنان ادامه داد:
_من و ریحانه خانم توی دانشگاه باهم آشنا شدیم...استاد درس اختصاصی دانشگاهی شون بودم....بیشتر از یک ماه هم هست که عقد کردیم...
عمه لبخندی زد و گفت:
_پس که اینطور....استادش بودی....
مکثی کرد و ادامه داد:
_خونه و ماشین داری؟ چقدر پول داری؟؟؟ میدونی که ریحانه توی ناز و نعمت بزرگ شده...میتونی براش خوب خرج کنی؟!
مهرداد مودبانه جواب داد:
_بله، الحمدلله وضع زندگی خوبی دارم و تا حدی پول دارم که همسرم توی آسایش باشه...
عمه داشت با لحن بدی با مهرداد صحبت میکرد...برای حمایت از مهرداد، ادامه دادم:
_عمه جون....مهرداد اینقدری ثروتمند هست که زندگی خوبی برام بسازه....حتی اگه اینجوری هم نباشه، خودم اینقدر ثروتمند هستم که احتیاجی به پول همسرم نداشته باشم...
عمه خاتون اخمی کرد و سکوت کرد...
عمو ایرج گفت:
_ریحانه جان....عمه خاتون داره برای خودت میگه...
چهره ی عصبانی سپهر مشخص بود..
فورا گفت:
_عمه جان به دل نگیرید...ریحانه منظور خاصی نداشت....
عمه خاتون نگاهی به من انداخت و به سپهر گفت:
_خوب تربیتش نکردی....البته مقصر تو نیستی..مادرت خدا بیامرز هم همینجوری بود....
پیش خودم گفتم ریحانه کلاهت پس معرکه اس...
همون لحظه مسعود وارد خونه شد و به همه سلام کرد...
به من نگاهی انداخت و با ذوق پرسید:
_حالت چطوره دختردایی؟
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_هفده
#فصل_دوم
لبخند بی رمقی زدم و گفتم:
_ممنونم...شما چطورین؟
_شما رو که دیدم بهتر شدم...
مکثی کرد و ادامه داد:
_چقدر بزرگ شدی ریحانه...پنج سال پیش که دیدمت، هنوز بچه بودی...الان یه پا خانومی شدی واسه خودت....
میدونستم مهرداد از صحبتای مسعود خیلی خوشش نمیاد
کلافه گفتم:
_ممنون....لطف دارین...
سپهر گفت:
_عمه جان اگه موافق باشین، بگم سفره رو بچینن...
عمه خاتون سری تکون داد و گفت:
__آره ،ما باید برگردیم هتل...دیروقت میشه...
سپهر فورا پرسید:
_هتل برای چی عمه جان؟ اینجا رو قابل نمیدونید؟
عمه خاتون که منتظر همین التماس ها بود، لبخندی زد و گفت:
_نه سپهر جان...میدونم خیلی خوب پذیرایی میکنی و نمیذاری کم و کسری باشه....اما هتل که باشیم، کمتر به تو و ریحانه زحمت میدیم...
ما تعدادمون کم نیست...اذیت میشین...
بعدشم...تو هم که عروسی گرفتی و خونه ی خودتی...همه زحمتا میمونه برای ریحانه....
داداش سکوت کرده بود...میدونست که نمیتونه روی حرف عمه حرفی بزنه...
هاجر خانم و دوستش میز شام رو چیدن و همگی دور میز نشستیم...
همه مشغول خوردن بودن و با هم صحبت میکردن...
عمه خاتون یکهو از سپهر پرسید:
_راستی عمه جان...از شاهرخ چه خبر؟ هنوز انگلستانه؟
سپهر از این سوال جا خورده بود....نگاهی به من کرد و بعد گفت:
_حالش خوبه عمه جان....تا همبگین چند وقت پیش ایران بود....دوباره برگشته انگلستان....
عمه با تعجب پرسید:
_واقعا؟؟ایران بوده؟؟
مکثی کرد و ادامه داد:
_حالش چطور بود؟ ازدواج کرد بلاخره؟؟
بعد نگاهی به عمو ایرج انداخت و گفت:
_آخرین بار بهش گفتم چرا زن نمیبری؟ خندید و گفت عمه خاتون هنوز اون دختری که میخوام رو پیدا نکردم...
بعد هم با عمو ایرج خندیدن...
عمه دوباره به سپهر نگاه کرد و پرسید:
_بلاخره ازدواج کرد؟
سپهر گفت:
_نه....هنوز....راستش برای ریحانه اومد خواستگاری....ولی...
عمه با تعجب و بلند پرسید:
_ولی چی؟؟!
سپهر دست و پاچه شد...نمیدونست تا این حد عمه خاتون رو عصبانی میکنه...
به مهرداد نگاه کردم...
داشت با جدیت و آرامش به صحبت های بقیه گوش میکرد....
برام عجیب بود که حرف های عمه، کوچکترین تاثیری روش نمیذاره..
اما من برعکس مهرداد بودم...داشتم از نگرانی و اضطراب سکته میکردم...
سپهر با تردید گفت:
_خب...ریحانه...
نگاه عمه سریع چرخید سمت من...
از حرف داداش ناراحت شدم چون توپ رو انداخته بود توی زمین من....
عمه فورا پرسید:
_ریحانه....شاهرخ اومده خواستگاریت اون وقت تو بهش جواب منفی دادی؟؟؟
این چه کار احمقانه ای بوده که انجام دادی؟؟؟ اصلا میدونی شاهرخ چقدر ثروت داره؟؟
عمه خاتون خیلی عصبانی بود...
ادامه داد:
_من میگم چرا چند وقتیه بهم زنگ نمیزنه....! پس نگو برادر زاده من، دست رد به سینش زده....
با عصبانیت بهم گفت:
_اگه شاهرخ میومد به خودم میگفت، محال بود بذارم هرکاری که دلت میخواد انجام بدی...
از حرف های عمه ناراحت شدم...
طوری وانمود میکرد که انگار مهرداد پسر بدیه....
مودبانه گفتم:
_ببخشید عمه جون...ولی من نمیتونم با آدمی که تفکراتش با من فرق میکنه زندگی کنم....آدمی که حتی از لحاظ سنی ، از من خیلی بزرگتره...
من مجبور نبودم باهاش ازدواج کنم...
مهرداد زد روی پام که من بی احترامی نکنم و حرفی نزنم....
عمه خاتون به عمو ایرج نگاه کرد و گفت:
_میبینی داداش؟؟؟ وقتی توی هتل بهت میگفتم ریحانه بچه س، دلیل داشته...
ببین...اصلا به فکر برادرش نیست....به فکر کارخونه ها و شرکت ها نیست...
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_هجده
#فصل_دوم
و دوباره رو کرد بهم و گفت:
_ریحانه....عمه جان...شاهرخ به سبب پشتوانه مالی که داره، پسر قدرتمندیه...هم توی ایران و هم انگلستان، شرکت و کارخونه های زیادی داره...نباید این کارو میکردی....ازدواج با شاهرخ، یعنی موفقیت شرکت های خودتون...
سکوت کرده بودم.....
اما باید حرفی میزدم...اینجوری داشتن به مهردادم توهین میکردن...
آهسته گفتم:
_اما من در کنار مهرداد، خوشبخت ترینم...
عمه بهم نگاهی انداخت و سری به نشانه تاسف تکون داد...
بهم برخورد....
از دست مهرداد هم عصبی بودم...چون کوچکترین کلمه ای به زبون نیاورد...از خودش دفاع نکرد....
هر طور که بود، شام رو خوردیم...
اما در تمام لحظه ها، پسرعمه مسعود چشم ازم بر نمیداشت...
بیچارگی من همین بود...اینکه همه میتونن برام تصمیم بگیرن به جز خودم...
بعد شام، همگی سوار ماشین ها شون شدن و با خداحافظی، از خونمون رفتن...
توی پذیرایی تنها بودم اما مهرداد و نیلوفر و داداش سپهر، برای بدرقه مهمانها، تا در حیاط رفته بودن...
هاجر خانم هم داشت ظرف ها رو توی ماشین ظرفشویی میچید و آشپزخونه رو تمیز میکرد..
یکهو در پذیرایی که نیمه باز بود، به شدت باز شد و نیلوفر فورا با نگرانی گفت:
_ریحانه...ساکت شو فقط هیچی نگو...
با تعجب بهش نگاه کردم ...
چند ثانیه بعد، داداش سپهر اومد داخل خونه...
مهردادم پشت سرش بود..
معلوم میشد داداش خیلی عصبانیه...
کمی ترسیدم...داداش هروقت عصبانی میشد، هیچکس حق نداشت صحبت کنه...
اومد جلو و محکم فریاد کشید:
_آبرومو بردی ریحانه....بهشون بی احترامی کردی....
از شدت بلندی صدا، چشمامو بستم...
بعد چند ثانیه،چشمامو باز کردم و به مهرداد نگاهی انداختم...
خودش هم مضطرب بود و داشت با نگرانی نگاهم میکرد....
نیلوفر گفت:
_سپهر جانم...چیزی نشده که...عمه خانم ناراحت نشدن...
داداش نفس عمیقی کشید و گفت:
_آخه چرا قضیه ی شاهرخ رو بهش گفتم؟؟اشتباه کردم...اشتباه...
شاهرخ هم برگشته انگلستان و ایمیل ها و تماس هامو جواب نمیده...
_خب...شاید نمیتونه جواب بده...خودتو ناراحت نکن عزیزم
داداش نگاهی به نیلوفر انداخت و گفت:
_کاش همون طوری باشه که تو میگی...
و بعد رو بهم کرد و بلند گفت:
_چرا همش جواب عمه خاتون رو میدادی؟؟چرا بهون بی احترامی کردی؟
بلندتر از قبل فریاد کشید:
_الان خوب شد؟؟
اومد بهم نزدیکتر شد و از عصبانیت چشماش قرمز شده بود...
داداش هیچ وقت تا این حد عصبانی نبود...
بغض کرده بودم و هر لحظه ممکن بود اشک هام سرازیر بشه
سریع چرخیدم و کیفم رو از روی دسته مبل برداشتم و با سرعت رفتم سمت در پذیرایی...
داداش فریاد کشید:
_کجا میری ریحانه؟
همونطوریکه میرفتم، با بغض فریاد کشیدم:
_میرم جاییکه دیگه آبروتو نبرم
رفتم توی حیاط و سوار ماشین شدم...
با سرعت ماشینو از پارکینگ در آوردم
رفتمجلوی در حیاط و ریموت رو زدمو منتظر شدم در بازبشه...
همون لحظه صدای مهرداد اومد که داشت بلند صدام میزد
از آینه ماشین ،پشت سرم رو نگاه کردم...
داشت می دوید سمت ماشینم...
اشکهامو پاک کردم و شیشه رو کشیدم پایین...
رسید به ماشین و با نگرانی از پنجره ماشین گفت:
_ریحانه...کجا داری میری؟ با این چشمای پاز اشک تصادف میکنی که...
با گریه بلند گفتم:
_مهرداد...اگه همرام میای سوار شو... وگرنه ولم کن...
مکثی کرد و بعد از چند لحظه، سوار شد...
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_نوزده
#فصل_دوم
ماشنو با سرعت از حیاط بیرون آوردم بطوریکه صدای کشیده شدن لاستیک ها روی زمین رو شنیدم....
پامو روی پدال گاز گذاشته بودم و داشتم با سرعت زیادی توی خیابونا رانندگی میکردم...
مهرداد با نگرانی گفت:
_ریحانه جانم....سرعتتو کمتر کن....الان تصادف میکنیم...
با چشمای پر از اشک گفتم:
_چه بهتر ...بمیریم راحت شیم...
دوباره با نگرانی گفت:
_ریحانه...شوخی ندارم....اصلا بزن کنار خودم رانندگی کنم...
فقط گریه میکردم....
هم بخاطر حرف های عمه خاتون...
و هم بخاطر دعواهای سپهر...دلم از همشون سیاه شده بود و نمیخواستم حتی لحظه ای ببینمشون...
همچنان داشتم با سرعت رانندگی میکردم که یکهو مهرداد با عصبانیت بلند فریاد کشید:
_گفتم بزن بغل...
نا خودآگاه سرعتمو کم کردم و ماشینو کنار خیابون متوقف کردم...
سرمو گذاشتم روی فرمون و بلند بلند گریه میکردم...
مهرداد با لحن محبت آمیز آهسته گفت:
_ببخشید ریحانه جان...
من فقط گریه میکردم...
_آخه سپهر چیزی نگفت که تو ناراحت شدی عزیز دلم...
سرمو از روی فرمون برداشتم و بهش نگاه کردم....
با چشمهای پر از اشک آهسته پرسیدم:
_چیزی نگفت؟! نشنیدی حرفاشو؟
فورا گفت:
_آخه برادرته...مثل پدرت میمونه...برات پدری کرده...حق داره...اگه دعوات کنه ، نباید ناراحت بشی عزیزم...
سکوت کردم...
همونطوریکه بهم نگاه میکرد،لبخندی زد و گفت:
_منو بخشیدی؟!
لبخندی زدم که همون لحظه قطره اشکی از چشم روی گونم افتاد....
_پاشو من بشینم پشت فرمون...
اینو گفت و از ماشین پیاده شد...
منم در ماشینو باز کردم و پیاده شدم...
ماشینو روشن کرد و راه افتادیم...
_مهرداد...
_جانم...
_منو نبر خونه...
بهم نگاهی کرد و پرسید:
_برای چی عزیزم؟
_حالم خوب نیست....الان برم خونه، دوباره باید دعواهاشو تحمل کنم...
فکری کرد و گفت:
_پس میبرمت یه جای دیگه...
با تعجب بهش نگاه کردم و پرسیدم:
_کجا؟!
لبخندی زد و گفت:
_نمیخوای خونه ی آیندتو ببینی؟؟
لبخندی روی لبم نشست...
با ذوق گفتم:
_راست میگی...هیچ وقت خونه تو بهم نشون نداده بودی...
_خونه ی من و تو نداره....خونه ی هردومونه...
سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم و به خیابونا نگاه میکردم...
نیم ساعتی گذشت و با صدای مهرداد ، چشمامو باز کردم...
داشت با تلفن صحبت میکرد...
_آره ...پیش منه..نه خیالتون راحت...فکر کنم خوابیده...
چشمام باز بود و نگاهم به رو به رو...
_ریحانه جان...بیدار شدی؟
نگاهی بهش انداختم...
گفت:
_بیدار شده...حالش خوبه....چشم میاییم...خدانگهدار...
موبایلو قطع کرد و گفت:
_دیگه رسیدیم....داخل یک کوچه رفت...
پر از ساختمونای باکلاس بود...
معلوم میشد محله ی پولداراس...
ریموت رو زد و ماشین رو برد داخل پارکینگ...
یک ساختمان ده طبقه که خیلی باکلاس بود....
توی پارکینگ،چند تا ماشین دیگه هم پارک شده بود...
ماشینو خاموش کرد و گفت:
_خب..بریم طبقه نهم...
نگاهی بهش کردم و با تعجب و خنده پرسیدم:
_رفتی پنتوس خریدی؟
با لبخند گفت:
_پنتوس که نیست...ما دیگه تا این حدم پولدار نیستیم...
اخمی کردم و طلبکارانه پرسیدم:
_حرفای عمه خاتون روی تو هم تاثیر گذاشته؟ دیگه این حرفو تکرار نکن مهرداد...
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_بیست
#فصل_دوم
لبخندی زد و نگام کرد....
_مهردادت همونجوری میشه که تو دوست داری...بخوایی پولدار شم،میشم....بخوایی فقیر شم،میشم....بخوایی پنتوس داشته باشم، میرم برات میخرم....
با لبخند گفتم:
_دوست دارم مهردادم همونجوری باشه که قبل ازدواج بوده....همون استاد مهربون...همون پسر سر به زیر که حتی یه بارم توی چشمای دخترای نامحرم نگاه نکرد....حتی من...
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
_مهرداد...
_جونم...
_هیچ وقت یادم نمیره اون روزیو که برای اولین بار توی کلاس دیدمت...منو از کلاست انداختی بیرون و بعدش جلوی رئیس دانشگاه، منو سکه ی یه پول کردی...
سرشو انداخت پایین و فورا گفت:
_به روم نیار ریحانه....شرمنده ام.....
لبخندم پررنگ تر شد...
ادامه دادم:
_حتی توی اون موقعیت هم نگام نکردی...تا چند روز بعد از عقدمون هم سعی میکردی توی چشمام نگاه نکنی...حیا کردی که بهم نگاه کنی...
سرش بالا آورد و با لبخند، به صحبتای من گوش میکرد...
آهسته گفت:
_آره...چون میدونستم اگه به نامحرم نگاه کنم، خدا دیگه بهم نگاه نمیکنه...
هردومون سکوت کرده بودیم...
بعد چند لحظه با خنده گفتم:
_پیاده شیم دیگه...
هر دومون از ماشین پیاده شدیم و با آسانسور رفتیم طبقه نهم...
آسانسور خیلی باکلاسی داشت...
خیلی هم تمیز بود...
با لحن شوخی گفتم:
_بلاخره رسیدیم واحد آقای رادمهر...
نگاهی بهم کرد و با لبخند گفت:
_در اصل، منزل ریحانه خانم...
کلید رو انداخت و درو باز کرد...
ببخشید گفت و خودش زود تر رفت داخل تا چراغا رو روشن کنه...
وارد خونه شدم و با دیدن اون فضای دلنشین ، ناخواسته هین بلندی کشیدم...
خیلی ذوق کرده بودم...
درو بست و با لبخند گفت:
_اینم کلبه درویشی ما...
با عصبانیت بهش توپیدم:
_مهرداد به جان خودم اگه یه بار دیگه از خودت بد بگی ، نه من نه تو...
درحالیکه لبخند روی لبش داشت، ابروهاشو بالا انداخت و گفت:
_خب آدمیزاد پر از عیب و ایراده دیگه...من که بد نمیگم...دارم حقیقتو میگم...
معترضانه گفتم:
_نخیرم...خیلی هم خوبی...دوست ندارم هیچکسی دربارت بدی بگه....حتی خودت...
دستاشو به نشانه تسلیم بالا برد و به شوخی گفت:
_چشم...هرچی شما بگی...
خندم گرفته بود....مهرداد هرکاری میکرد تا منو خوشحال کنه...
مگه یه دختر از شوهرش چی میخواد؟؟ همین...
اینکه شوهرش درکش کنه...
هواسش بهش باشه...تمام تلاششو بکنه تا نذاره آب توی دلش تکون بخوره...
مهرداد دقیقا همین کارو میکرد...
و دلیل عشق بی منتهای من نسبت به مهرداد، همین بود....
رفتم توی اتاق خوابا رو نگاهی انداختم....
خونه خالی و بدون وسایل بود...
فقط یه چند تا صندلی چوبی کنار پنجره بود....
دو تا خواب داشت و یک آشپزخونه بزرگ...
پذیرایی دلباز و خوش نقشه ای داشت...
پنجره های بزرگ و سراسری بود...یعنی کل شهر رو میتونستم ببینم...
رفتم پشت پنجره و به شهر تاریک اما چراغانی نگاه میکردم...
_به چی فکر میکنی ریحانه؟
_هیچی...
_واقعا؟؟
مکثی کردم و گفتم:
_توی این فکر بودم که من الان دیگه هیچ آرزویی ندارم...
ابروشو بالا انداخت و پرسید:
_برای چی؟
_چون به همشون یکجا رسیدم....
سوالی بهم نگاه کرد و چیزی نگفت.
ادامه دادم:
_من از خدا آرامش میخواستم....تو رو بهم داد
شادی میخواستم...تو رو نصیبم کرد
لذت و احترام میخواستم...تو رو بهم عطا کرد...
ثروت و خونه و ماشین هم که از قبل داشتم...
من با وجود تو، دیگه هیچ آرزویی ندارم...
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_بیست_و_یک
#فصل_دوم
تویصورتم نگاه کرد و با لبخند پرسید:
_اگه خدا منو ازت بگیره، اونوقت همه ی اینا رو یکجا از دست میدیاا ریحانه...
از حرفش هیچی سر در نیاوردم...
_چی میگی مهرداد؟این حرفا چه معنی داره؟زبونتو گاز بگیر....
لبخندش پررنگ تر شد...
دستمو گرفت و منو نشوند روی صندلی پشت پنجره و خودشم رو به روم نشست...
_چشم...دیگه نمیگم...خوبه؟؟؟
لبخندی زدم و گفتم:
_عالی...
به خونه نگاهی انداختم و لبخندی زدم...
به این فکر میکردم که یه روزی توی این خونه زندگی میکنم....زمانیکه مهرداد کنارمه...
_از اینجا خوشت اومد خانوم؟
بهش نگاه کردم و گفتم:
_آره...خیلی..
_بنظرت توی این خونه آرامش داری؟
مکثی کرد و ادامه داد:
_فقط اینکه اینجا نسبت به خونه ای که الان داری توش زندگی میکنی، خیلی کوچکتره....
عمیق توی صورتش نگاه کردم...
_مهرداد....من در کنار تو، خوشحالم...تا وقتی که تو پیشم باشی...حتی اگه توی یه خونه کوچیک و قدیمی زندگی کنیم...
از پنجره به آسمون نگاهی کرد و گفت:
_الحمدلله...
محو تماشای آسمون شده بود...
نمیدونم توی آسمون دنبال چی میگشت اما انگار روی زمین نبود...
منم که از خدا خواسته، یک فرصت خیلی خوب پیدا کردم تا محو تماشای صورت نورانیش بشم...
محاسن مشکی و صورت سفیدشو خوب نگاه کردم...
چشم و ابروی مشکی داشت و چهره ش خیلی معصوم بود....
دلم میخواست بهش میگفتم که دیوونش شدم...
ولی حیف که این خجالت لعنتی نمیذاشت...
_میگم ریحانه...
بهم نگاه کرد و خواست ادامه ی حرفشو بگه...
تا نگاهمو روی خودش دید، با لبخند پرسید:
_باز چیشده...
_هیچی...حرفتو بگو....
نفسی کشید و ادامه داد:
_میگم ریحانه...یه روزی صدای بچه هامون توی این خونه بلند میشه...باهم بازی میکنن...بپر بپر میکنن...به شلوغ کاریاشون میخندیم...وسایل خونه رو خراب میکنن...
از حرفاش، قند توی دلم آب شد...اما یکهو یاد حرف اون دختر افتادم...
لبخندم جمع شد و سر به زیر گفتم:
_امشب توی روضه، دختر خاله ی نرجس خانم....
سکوت کردم....
فکر کردم شاید از حرفم ناراحت بشه...
خواستم بحثو عوض کنم که با جدیت پرسید:
_خب؟!
_هیچی عزیزم
_ریحانه جان....لطفا بگو چیشده...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_اومد پیشم نشست ، بهم گفت که تو هنوز به نرجس علاقه داری....اینکه بچه دار نمیشی...منو دوست نداری....
بغض کرده بودم...
دیگه هیچی نگفتم...
از لرزش صدام، متوجه شد که بغض کردم...
با تعجب و سوالی پرسید:
_ریحانه؟!!
چشمامو بستم و همون لحظه قطره اشکی از چشمم پایین افتاد و با گریه گفتم:
_جانم...
_تو واقعا حرفاشو باور کردی؟؟؟
سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم...
صندلیشو بهم نزدیکتر کرد و دستامو گرفت...
سرم همچنان پایین بود...
_میشه بهم نگاه کنی؟!
سرم پایین بود و بیصدا اشک میریختم...
دلیل اشکهام رو نمیدونستم....
شاید تصور دوری مهرداد ،برام تا این حد سخت بود....
دستشو برد زیر چونم و سرمو آهسته بالا آورد...
_ریحانه من....حرفاشو باور کردی؟؟؟
با چشمای پر از اشک بهش نگاه کردم...
با صدای لرزان گفتم:
_نه...باور نکردم...به تو حتی بیشتر از خودم اعتماد دارم...ولی اون دختر...
با دستش اشکامو پاک کرد و گفت:
_بهت دروغ گفته...باور نکن...اگه نگرانی، حاضرم برم آزمایش بدم و...
فورا حرفشو قطع کردم و گفتم:
_نیازی نیست...بهت اعتماد دارم...
مکثیکردم و با گریه ادامه دادم:
_مهرداد منو درک کن....من نه پدر و مادری دارم....نه خواهر....
همه ی خانواده پدری و مادریم هم توی کشور های دیگه زندگی میکنن...
من خیلی تنهام مهرداد...تو الان همه ی زندگیمی...
وقتی که شاهرخ اومد خواستگاریم و داداش منو مجبور کرده بود باهاش ازدواج کنم، به تنهاییم پی بردم...
@havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_بیست_و_دو
#فصل_دوم
وقتی اون شب بهم گفتی که ازدواجمون واقعی بشه،ابدی بشه، انگار تمام دنیا رو بهم داده بودی....
نمیدونی تا چه اندازه خوشحال شدم...
چون بر خلاف قول و قراری که با همگذاشته بودیم، عاشقت شده بودم...
لبخندی زد و سرشو انداخت پایین...
_ریحانه...
_جانم...
_منم بهت علاقه مند شده بودم ....ولی وجدانم قبول نمیکرد بهت اون حرفو بزنم...
تو به من اعتماد کرده بودی و گفتی فقط یک ماه نقش بازی کنم...
یک ازدواج سوری....
ولی من، بدعهدی کرده بودم و دلم رو پیشت جا گذاشته بودم...
نگران بودم...
اینکه ناموس مردم،دست من امانت بود...
نگران بودم ازم بترسی و نسبت بهم بی اعتماد بشی....یا اینکه جوابت منفی باشه...
پیشنهاد ازدواجمو قبول نکنی...
یک شب تا صبح رو بیدار موندم و با خدا راز و نیاز کردم...
اینکه یه راهی جلوی پام بذاره....
قرآنو باز کردم و استخاره گرفتم...خوب اومده بود....
کمی دلگرم شدم و تصمیم گرفتم بهت پیشنهاد ازدواج بدم....
لبخندی زد و به شوخی گفت:
_اگه میدونستم شاگردم عاشقم شده که زودتر پا پیش میذاشتم
خندم گرفته بود...نفش عمیقی کشیدم و گفتم:
_الان دیگه همه چی تموم شد...
الان من خوشبخت ترین دختر دنیام...چون بهترین مرد دنیا نصیبم شده...
فورا گفت:
_اینجوری نگو ریحانه جان...من پر از خطا و گناهم...کی گفته بهترین مرد دنیام...
همین حرفاش بود که دل و دینم رو ازم گرفته بود....
بیتوجه به حرفاش، به خونه نگاهی انداختم و با لبخند گفتم:
_ولی راست میگیاا مهرداد
_چیو عزیزم
_چقدر جالب میشه وقتی توی این خونه صدای بچه بیاد...
لبخندش پررنگ شد...
یکهو سوالی پرسیدم:
_مهرداد...تو دختر دوست داری یا پسر؟
شونه شو بالا انداخت و با لبخند غلیظی گفت:
_هرچی باشه برام فرقی نمیکنه...فقط سالم و صالح باشه
فکری کردم و با ذوق گفتم:
_ولی من دوست دارم بچمون پسر باشه...یکی مثل باباش...
با خنده پرسید:
_مگه من چجوریم؟
پشت چشمی نازک کردم و با عشوه گفتم:
_مهربون...خوشتیپ...پولدار....قدبلند...
هنوز داشتم تمام صفاتش رو دونه دونه نام میبردم که حرفمو برید و با لبخند گفت:
_دیگه هندونه زیر بغلم نذار ریحانه جان....خودت که خوشگلتری...پس خوبه که یه دختر داشته باشیم که مثل مادرش موهای بلندی داشته باشه...
نظرتچیه؟
نگاهی به موهام انداختم و خندیدم...
کمی توی خونه دور زدم و همه جا رو بررسی کردم...
مهرداد صدام زد:
_ریحانه جان...ساعت ۲ نصفه شبه هااا...برادرت نگران میشه...بیا برگردیم...
خلاصه اون شب به اجبار، از خونه ی رویاییم دل کندم و با مهرداد رفتیم خونه ما....
حدود دو هفته ای گذشته بود و درگیر خواستگاری زهرا بودیم...
مهمانها چند شب دیگه هم اومدن تا صحبت های نهایی دختر و پسر انجام بشه...
پدرشوهرن گفته بود اگه هردوشون راضی باشن، خیلی زود عقد میکنن...
زهرا که حسابی شیفته و دلداده ی حسین آقا شده بود...
حسین آقا هم از زهرا خوشش اومده بود...
یک روز رفتم توی آلاچیق توی حیاط نشستم و به هاجر خانم گفته بودم برام قهوه بیاره...
سرم توی موبایلم بود و توی فضای مجازی، درحال گشت و گذار بودم...
موبایلم زنگ خورد...
روی صفحه موبایل نوشته شده بود عشقم و عکس مهردادم روی صفحه بود...
خوشحال جوابشو دادم:
_سلام آقا...
خنده ای رفت و گفت:
_سلام علیکم و رحمه الله و برکاته حاج خانم
با خنده گفتم:
_به یه سلام کوتاه هم راضی بودیماا
_نه دیگه...وقتی طرف مقابل ریحانه خانوم باشه، باید سنگ تموم گذاشت....
مکثی کرد و ادامه داد:
_ریحانه عزیزم
_جان
_بهت زنگ زدم که بگم آقا سید اینا زنگ زدن به آقا جون و گفتن که امشب بعد شام میان خونمون برای برنامه ریزی و تعیین تاریخ عقد...
با خوشحالی و ذوق گفتم:
_بسلامتی...مبارک باشه اقا مهرداد...خواهرتونم داره متاهل میشه...
با خنده گفت:
_خواهش میکنم عزیز دلم...
_کی بشه نوبت آقا مهبد؟؟
صدای خنده ش بلند تر شد و گفت:
_اون که حالا حالا ها دم به تله نمیده...
اخمی کردم و پرسیدم:
_عه؟؟! از کی تا حالا زن گرفتن رو ، دم به تله دادن تعبیر میکنی جناب؟؟
خندید و گفت:
_شوخی کردم دیگه عزیز جان...شما به دل نگیر...
خنده ی ریزی رفتم و به شوخی گفتم:
_مردم آرزوشونه که من جواب سلامشونو بدم....اونوقت جنابعالی همسر بنده شدی و....
حرفم رو قطع کرد و با خنده گفت:
_شما تاج سر بنده ای ریحانه خانم....کل دنیا رو میگشتم دختری به خوبی تو پیدا نمیکردم.....
خیالم راحت شد...بلاخره ازش اعتراف گرفتم....
ادامه داد:
_ریحانه جان...خودم عصر میام دنبالت...
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_بیست_و_سه
#فصل_دوم
با غر و گلایه گفتم:
_مهراد آخه این چه کاریه!
_برای چی عزیزم
_از وقتی که باهات ازدواج کردم، ماشینم توی پارکینگ در حال خاک خوردنه...هر جا میخوام برم، تو میایی دنبالم و منو میرسونی...حتی دانشگاه...باور کن دخترای دانشگاه منو کچل کردن...
با خنده پرسید:
_مگه چی شده؟!!
_همش ازم میپرسن استاد رادمهر چجوریه....خوشبحالت خانم سامری...استاد تا بحال بهت گفته دوستت داره؟تا بحال با هم شام خوردین؟ رنگ چشمای استاد رادمهر چه رنگیه؟؟ به ما دخترا که نگاه نمیکنه....تابحال به تونگاه کرده؟؟.
بهت لبخند زده؟؟ سوار ماشینش که میشی چه حس و حالی داری؟
بلند بلند میخندید و منم از پشت تلفن، هزاران بار قربون صدقه ش میشدم....
_واقعا ریحانه؟؟؟؟این سوالا رو ازت میپرسن؟؟؟
با غر گفتم:
_بله که میپرسن....
_تو چی جوابشونو میدی؟
_هیچی...فقط بهشون میگم که چقدر فضولن
خنده ای رفت و گفت:
_آفرین....خیلی بهشون رو نده...دانشجوهای کنجکاوی هستن...
پوفی کشیدم و گفتم:
_راستی مهرداد....
_جونم عزیزم...
_داداش سپهر دیروز باهام صحبت کرد و قرار شد بریم محضر برای اینکه اسناد شرکت ها رو به نامم بزنه..
_مبارک باشه...بسلامتی...
_ولی من میترسم مهرداد...
_چرا عزیزدلم؟
_من نمیتونم از عهده ی اون شرکت ها بر بیام....
مکثی کردم و ادامه دادم:
_از طرفی، با شاهرخ شریک میشم....
سکوت کرده بود...خودشم نگران شده بود اما وانمود کرد که اتفاق مهمی نیست...
_ببین ریحانه جان، اصلا مهم نیست که طرف مقابلت چه کسی باشه....فقط باید خوب هواستو جمع کنی تا خدایی نکرده سرت کلاه نره...
لبخندی زدم و از پشت تلفن گفتم:
_چرا....اینکه طرف مقابلت چه کسی باشه، مهمه...
مکثی کردم و با خنده ادامه دادم:
_اینکه مقابلم استاد رادمهر باشه....
خنده ای رفت و گفت:
_ای بابا ریحانه جان....شما که همه ی حرف ها رو ربطش میدی به من ....
_مگه غیر اینه؟!مگه تو همه ی زندگیم نیستی؟
سکوت کرده بود...
نمیدونستم الان داره خجالت میکشه یا داره لذت میبره....اما من، ریحانه سامری، اعتراف میکردم به اینکه دلبسته و شیفته ی این مرد شدم و نمیتونم برای لحظه ای، دوریشو تحمل کنم...
من از لحاظ مالی هیچی کم نداشتم...
همیشه بهترین سفر هاو لباس و طلا ها رو داشتم...
اما به مرد ها ذره ای اعتماد نداشتم ازشون متنفر بودم....
بارها از خودم پرسیدم که مهرداد کیه؟ مگه چه ویژگی داره که تا این حد، من رو عاشق خودش کرده...
من دختر مغروری بودم که هیچ پسری جرات نداشت بهم نزدیک بشه یا باهامحرف بزنه....دختر پولداری بودمکه همه آرزشون بود که برای یک دقیقه توی ماشین مدل بالایی مثل ماشین من بشینن....
اما من...چشم روی همهی دارایی هام بسته بودم و فقط مهرداد رو می دیدم....
تمام هوش و حواسم پیش مهرداد بود....
از ساعت برگزاری کلاسهاش با خبر بودم
هرروز منتظر می موندم تا کلاسش تموم بشه و من بهش زنگ بزنم....
صدای مهربونشو بشنوم و توی دلم قربون صدقهشبرم....
چشمام هیچ جا رو نمی دید به جز مهرداد...
لحظه شماری میکردم که خیلی زود عروسی کنیم تا هرروز کنارم باشه...
اون شب مهرداد اومد دنبالم و رفتیم خونه پدرشوهرم.....
مهمانها اومدن وتاریخ مراسم عقد رو انتخاب کردن...
زهرا خیلی خوشحال بود...هیجانش رو ابراز نمیکرد اما برای من که بهش نزدیک بودم، کاملا مشخص بود...
حسین آقا هم داشت داماد خانواده رادمهر میشد....
البته تنها داماد این خانواده....
مثل مهردادم بود...باایمانو البته خوش تیپ....
به زهرا میومد....بنظرم زوج خوبی میشدن....
قرار شد آخر هفته عقد کنن...
صلواتی فرستادند و شیرینی رو باز کردن....
مادر داماد،حلقه نشون رو از توی جعبه در آورد و توی دست زهرا کرد...
زهرا دیگه واقعا عروس اون خانواده شده بود....
براش خیلی خوشحال بودم....
چون برام مثل یک خواهر بود...خواهری مهربون و دلسوز....
برای پدرشوهرم سخت بود که تنها دخترش رو عروس کنه....
اما بلاخره هرکسی یه روزی باید ازدواج کنه و به زندگیش سامان ببخشه....
مهمانها بعد از صرف شام، خداحافظی کردند و رفتن....
چادر رنگی رو از سرم برداشتم و گذاشتم رو مبل،کنارمهرداد....
سرش توی گوشی بود....
رفتم سمت اتاق زهرا تا یکم باهم حرف بزنیم....
تقه ای به در زدم و بعد از شنیدن بفرمایید، وارد اتاق شدم...
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_بیست_و_چهار
#فصل_دوم
روی تخت نشسته بود و به حلقه ی توی دستش نگاه میکرد...
سرشو که بالا آورد، تازه متوجه شدم که صورتش خیسه...
انگار گریه کرده بود...
درو بستم و رفتم رو به روش، روی تخت نشستم..
_چیزی شده زهرا جان؟
اشکاشو پاککرد و با لبخند گفت:
_نه عزیزم...
_زهرا جون...بهمدروغ نگو....از چیزی ناراحتی؟یا گریت برای نگرانیه؟؟؟؟
همونطوریکه به حلقه ی توی دستش نگاه میکرد ، گفت:
_میدونی چیه ریحانه...اشکهام، اشک شوقه....اینکه خدا یه لیاقتخیلی بزرگ رو بهم داده...
سوالی بهش نگاه کردم...
چه لیاقتی؟...
ادامه داد:
_منت بهسرم بنهاد و پذیرفت....من را به کنیزی و شدمعروسمادر...
متوجه منظور این یک بیت شعر نشدم....
خودشادامه داد:
_ریحانه.....حسینآقا سیده....سید و سادات ها ،ذریه ی حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها هستن...احترام این افراد واجبه...نگاه کردن به این افراد عبادته....
هر کس که از یک سید بدی ببینه ولی به احترام جدش، سکوت کنه، حضرت زهرا سلام الله علیها شخصا از دلش در میاره....
اشکی از چشمش چکید و با بغض ادامه داد:
_اون وقت من دارمهمسر چنین آدمی میشم... روایت داریم که سید ها و سادات ها کسانی هستن که مردانشان تا ابد به حضرت زهرا سلام الله علیها محرم هستند و زنانشان تا ابد به دوازده امام محرمهستند....
مکثی کرد و بعدش ادامه داد:
_من دارم با یک سید ازدواج میکنم....من در آینده قراره بچه ایرو در وجودم پرورش بدم که خون پیامبر (ص) در رگهاشجاری هست...
نگاهی بهم کرد و گفت:
من برای نوکری حضرت زهرا سلام الله علیها انتخاب شدم...
حرفاش خیلی دلنشین بود....زهرا از چی حرف میزد....یعنی یک آدم سید تا این حد قابل احترامه؟؟
من اصلا این چیز ها برام مهم نبود ولی حالا...
رفتم جلو و بغلش کردم و گفتم:
_عزیز دلم....امیدوارم در کنار حسین آقا خوشبختبشی....خوشحالم از اینکه خوشحالی....
_ریحانه....
_جانم...
با چشمای خیس،لبخندی زد و گفت:
_بوی داداش مهردادمو میدی.....
ازش جدا شدم و با خنده بهش نگاه کردم...
_باورکن راست میگم ریحانه....
ابرومو بالا انداختم و با خنده گفتم:
_خب معلومه دیگه...همسرشم...
_اما انگار داداش مهرداد کنارم نشسته...
متعجب پرسیدم:
_تا این حد؟؟
خندید و سکوت کرد...
برام جالب بود که زهرا چنین حرفی زد...
من اینقدر عاشق مهرداد بودم که تمام رفتار هامو طبق خواسته های اون انجام میدادم....صحبت کردنم...غذا خوردنم...راه رفتنم...
خوابیدنم....حجابم....حتی عبادتم.....
مهرداد رو الگوی خودم قرار داده بودم....
خیلی دلم میخواست چادر بپوشم اما....
مطمئن بودم که داداش سپهر هیچ وقت چنین اجازه ای رو بهم نمیداد....
اون شب برگشتم خونمون...
روی بالکن اتاقم داشتم قهوه میخوردم و با مهرداد چت میکردم...
ساعت ۱۱ شب بود و هاجر خانم رفته بود خونشون...
یکهو یک شماره افتاد روی موبایلم و داشت زنگ میخورد...
شماره ناشناس...
تعجب کردم که این وقت شب چه کسی زنگ زده....
با تردید جواب دادم....
صدای یک مرد غریبه اومد...ولی صدا آشنا بود...
_سلام ریحانه جان...چطوری؟
با جدیت پرسیدم:
_ببخشید...شما؟؟؟
قهقهه ای زد و گفت:
_شاهرخ...میشناسی؟!
یکهو اعصابم ریخت به هم و با عصبانیت گفتم:
_توی انگلیس هم دست از سرم بر نمیداری؟؟
بلند خندید و گفت:
_انگلیس؟؟کدوم انگلیس!!....من هنوز ایرانم ریحانه...
از تعجب چشمام گرد شد....
ادامه داد:
_چه دل و قلوه ای هم میدی به این پسره!
متوجه حرفش نشدم...
_میخوایی بدونی از اون موقع تا الان داشتی با کی چت میکردی؟؟
خیلی ترسیدم...شاهرخ از کجا میدونست من با کی چت میکردم؟!
خنده ی مسخره ای کرد و گفت:
_نمیخوایی با استادت تصویری صحبت کنی؟
اشک توی چشمام جمع شد...
با عصبانیت فریاد کشیدم:
_مهرداد کجاست؟؟چه بلایی سرش آوردی شاهرخ؟!
مرموزانه گفت:
_اومده مهمونی...یک خورده حساب جزئی باهاش داریم...
با گریه التماس کردم:
_شاهرخ خواهش میکنم باهاش کاری نداشته باش...
با جدیت گفت:
_برات یه آدرس میفرستم همین الان بیا...وگرنه...
فورا موبایلو قطع کردم و از جام بلند شدم...
رفتم توی اتاق و سریع حاضر شدم...
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_بیست_و_پنج
#فصل_دوم
داشتم آماده میشدم که صدای پیامک موبایلم اومد....
سریع صفحه رو باز کردم و پیام رو خوندم...
آدرس یکی از کارخونه های خارج شهرش بود....
بعدشم تهدید کرده بود که اگه با پلیس هماهنگ کنم، مهرداد رو میکشه...
دست و پام شروع کرد به لرزیدن....
اگه بلایی سر مهردادم میومد، من از غصه می مردم...
سوار ماشینم شدم و حرکت کردم....
توی مسیر بلند بلند گریه میکردم و از خدا میخواستم که مهردادم زنده باشه...
دعا میکردم که عزیزم سالم باشه....شاهرخ هیچ بلایی سرش نیاورده باشه...
نمیدونم چطوری خیابونا رو رد کردم...
زهرا و پدر و مادر مهرداد، هزار بار به موبایلم زنگ می زدن و پیام می فرستادن....
ولی من جوابشونو نمیدادم....
حتما نگران مهرداد بودن....چی باید میگفتم؟؟
بگم مهردادکجاست؟؟
بعد از نیم ساعت، رسیدم به همون آدرسی که شاهرخ گفته بود....
من تک و تنها رفته بودم تا مهردادم رو نجات بدم....
اما این احتمال رو داده بودم که دیگه زنده برنگردم...
من حاضر بودم جونم رو فدا کنم تا مهردادم زنده بمونه....
اما هنوزم شکه بودم....مگه شاهرخ نرفته بود انگلیس؟؟؟ مگه داداش سپهر نگفته بود که شاهرخ ایران نیست؟؟؟
پس شاهرخ توی ایران چه غلطی میکرد؟؟
ماشینو جلوی کارخونه ی تعطیل پارک کردم....
خیلی می ترسیدم...
صدای سگ و زوزه ی گرگ، رعشه به وجودم مینداخت...
یکهو چند نفر آقا در های میله ای کارخونه رو باز کردن و به من گفتن:
_خانم ریحانه سامری؟
آب دهانمو قورت دادم و سرمو تکون دادم...
اشاره کرد که برم داخل..
اشک توی چشمام جمع شده بود....
نمیدونستم قراره چه بلایی سرم میاد اما با پای خودم وارد جهنمی شدم که شاهرخ اونجا بود....
وارد کارخونه شدم...خیلی بزرگ و با عظمت بود....
و خیلی تاریک و خوفناک....
اون چند تا آقا، حین راه رفتن منو محاصره کرده بودن....
بادیگارد ها و نوچه های شاهرخ بودن....
حالم از هر چیزی که به شاهرخ مرتبط میشد، بهم میخورد...
با عصبانیت پرسیدم:
_نرسیدیم؟ اون رئیس زورگو تون کجاس؟...
نگاهی به من انداخت و سکوت کرد...
اعصابم خورد شده بود....
وارد یه سالن بزرگ شدیم...
تا درو باز کردن، چشمم به اولین چیزی که افتاد، چهره ی معصوم مهردادم بود....
به یه صندلی بسته بودنش و دست و پاهاش بسته بود....
روی چشماشم با پارچه سیاه بسته بودن....
با دیدن وضعیت مهردادم، خواستم سریع بدوم سمتش که همون لحظه، یکی از بادیگارد ها دستمو محکم گرفت تا از جام تکون نخورم....
بلند فریاد کشیدم:
_ولم کن عوضی...
همون لحظه شاهرخ وارد سالن شد و با لبخند مسخرش نگاهم میکرد....
مهردادم متوجه صدای من شده بود و با نگرانی و چشمای بسته میپرسید:
_ریحانه؟...خودتی؟؟؟
اشکهام میریخت و نمیتونستم از مهرداد دفاع کنم...
شاهرخ جلو اومد و با ذوق و شوق گفت:
_چه عجب دیدمت...!
همونطوریکه اشک میریختم ، گفتم:
_چرا دزدیدیش؟!تو مشکلت با منه....چیکار به اون داری؟؟؟
نیم نگاهی به مهرداد انداخت و بعد به بادیگارد اشاره کرد...
همون لحظه بادیگارد، یک سیم بزرگ برداشت و مهرداد رو شلاق زد...
صدای ناله های مهرداد بلند شد...
داشتم سکته میکردم....
مهردادمو شلاق میزدن....
بلند فریاد کشیدم:
_ولش کن....
و تا خواستم برم سمت مهرداد، شاهرخ دستمو گرفت و با عصبانیت بهم گفت:
_باید کتک بخوره....حقشه...بهت گفته بودم تا وقتی همسرم نیستی، نمیذارم با هم آب خوش از گلوتون پایین بره....
گریه میکردم و نگاهم به مهرداد بود....
اون بادیگارد، داشت مهرداد رو بطور وحشیانه ای شلاق میزد....
با گریه و التماس فریاد کشیدم:
_شاهرخ چی میخوایی از من؟؟؟؟.
نگاهی بهم کرد و لبخندی زد....
اشاره کرد که شلاق زدنو متوقف کنه....
مهردادم با چشمای بسته، داشت سرفه میکرد....
با بی حالی گفت:
_ریحانه از اینجا برو....اینجا نمون...
شاهرخ نگاهی بهم انداخت و گفت:
_ازش جدا شو.....
برای چند لحظه متوجه نشدم که چی گفت...
❃| @havaye_zohoor |❃
سلام موضوع امروز خودسازیمون درباره عُجب و خودپسندیه مطالب رو براتو ارسال خواهم کرد🌸
﷽
روز پنجم خودسازی
❗️ترک عجب و خودپسندی❗️
👆❌عکسهاباز شود❌👆
#خودسازی
❃| @havaye_zohoor |❃
❌مفهوم عجب❌
عجب یعنی انسان به سبب کمالی که در خکد می بیند، خود را بزرگ شمارد.
حالا ممکنه اون کمال در اون انسان باشه یا ممکنه نباشه.
بعضایا در باره عجب گفتند عجب یعنی انسانی که نعمتی دارد بزرگ شمارد و به آن میل و اعتماد کند و منعم (خدا) آن را فراموش کند.
❎تفاوت عجب و کبر❎
تفاوت عجب و کبر در اینه که کبر به دو نفر مربوط است.
یکی متکبّر و دیگری کسی است که بر او تکبّر میورزد؛
امّا در عجب پای نفر دومی در میان نیست، بلکه تنها انسان معجب و خودبین است که عمل خود را بزرگ میپندارد و مغرور میشود.
🔴آثار عجب از دیدگاه روایات🔴
🔹۱_گمراهی🔹
امام علی(ع):
هر کس به رأی خود ببالد گمراه است.
🔹۲_ فرصتدهی به شیطان🔹
حضرت علی(ع):
بپرهیز از خودپسندی و بپرهیز از اینکه به آنچه موجب خودپسندی است اعتماد کنی و ستایشپسند گردی؛ زیرا این از فرصتهای شیطان است که به وسیلة آن هر نیکوکاری را نابود میسازد.
🔹۳_ گرفتاریهای گوناگون🔹
امام صادق(ع) : «خودپسندی مانند گیاهی است که بذر آن کفر، زمینش نفاق، آب آن ستم، شاخههای آن نادانی، برگ آن گمراهی، میوهاش لعنت و نفرین و خلود در آتش است. هر کس عجب ورزید بذر کفر کاشته و نفاق را زراعت کرده و ناگزیر این بذر میوه میدهد».
🔹۴_ هلاکت🔹
امام کاظم(ع):
سه چیز عامل هلاکت است؛ سخن گفتن در ذات خدا، ریاست طلبی، عجب و خودبینی
⚪️درمان عجب⚪️
برای درمان عجب اول باید ریشه اون رو پیداکنیم.
برخی دانشمندان اخلاق عجب را تا به هشت قسمت تقسیم کردهاند که عبارتند از:
۱_بدن
۲_نیرومندی
۳_عقل و بزرگی
۴_شرافت و اصالت نسب
۵_انتساب به سلاطین و صاحبان قدرت ۶_زیردستان و غلامان و فرزندان و خویشان
۷_مال و ثروت
۸_آرای ناصواب.
برای درمان عجب و خودپسندی راهکارهایی در روایات و کتب اخلاقی ذکر شده که به برخی از آنها اشاره میکنیم:
◽️۱_خودشناسی◽️
علم و باور به ضعف نفس و میزان نیازمندی و ناتوانی انسان، به تدریج ریشه خودپسندی و عجب را میخشکاند؛ اگر انسان بداند فقر محض است، باور کند با تبی از پا میافتد و هیچ مقاومتی ندارد، به خود نمینازد.
امام علی (ع):
راه عجب را با خودشناسی مسدود کن.
◽️۲_یادآوری بدیهای خود◽️
هر انسانی در زندگی نقاط ضعف و قوّتی دارد، مردم به واسطة ستّار العیوب بودن خدا از معایب ما خبر ندارند، اغلب زبان به مدح و ثنا گشوده و خوبیها را نشر میدهند. چنین امری نتیجه لطف الهی در آشکار کردن خوبیها و پوشاندن بدیهاست.
امام علی(ع):
هنگامی که مردم محاسن و خوبیهایت را برایت توصیف میکنند تو بدیهای پنهانی خودت را بنگر، باید معرفت و شناسایی تو نسبت به نفست پیش تو استوارتر و متینتر از مدح مدّاحان باشد.
◽️۳_ توجّه به عظمت خداوند◽️
هرگاه چیزی از بزرگی و قدرت و سلطنت تو در نظرت پسندیده آید و موجب خودبینی تو گردد، به بزرگی و قدرت و سلطنت حقتعالی نظر کن و بنگر که تو قدرت اندیشیدن آن را نداری که این کار، تو را از سرکشی به افتادگی و نرمی میکشاند و تو را از دوری بازمیدارد و آنچه را که از عقل تو به دور مانده است، به تو نزدیک میسازد.
نمونة بارز این نگاه، مناجات امیرمؤمنان(ع) در مسجد کوفه است؛ آن حضرت مرتب خدا را ستوده، خود را به ضعف و ناتوانی توصیف میکند.
◽️۴_توجّه به حسابرسی قیامت◽️
توجّه به اینکه از همة اعمال حسابرسی میشود، عمل با عجب نیز مردود میشود و انسان را از خودپسندی دور میکند.
امام صادق(ع) میفرماید:
اگر عبور از صراط حق است، عجب و خودبینی برای چیست؟
مطالب رو بخونید و سعی کنید که از امروز علاوه در دروغ و غیبت دیگه از کسی کینه به دل نگیرید و به کسی حسادت نکنید و خودپسندی نکنید🌸
پست هایی که مربوط به خوسازی هست رو می تونید با #خودسازی داخل کانال پیدا کنید
تمام توضیحات،مطالب و...
با آرزوی موفقیت برای هممون در این دوره🌱
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
رفقایی که از وسط دوره باما همراه می شن می تونن هر روزی که باما همراه شدن از همون روز باما ادامه بدن
اگر از امروز می خواید به ما ملحق شید
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ #عشقینه 🌸🍃 #دلبری_نکن #رمان °•○●﷽●○•°
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_بیست_و_شش
#فصل_دوم
حرفش توی ذهنم اکو شد که ادامه داد :
_با من ازدواج میکنی....بعدشم همراهم میایی انگلیس...
با عصبانیت بهش نگاه میکردم....
دستمو محکم از توی دستش بیرون کشیدم و بلند گفتم:
_این آرزو رو با خودت به گور ببر شاهرخ.... هیچ وقت باهات ازدواج نمیکنم....
ابروشو بالا انداخت و پرسید:
_مطمئنی؟!
سکوت کرده بودم....ترسیدم که بلایی سر مهرداد بیاره...
_ریحانه....اگه از اول باهام ازدواج میکردی، من الان مجبور نبودم اشکهاتو ببینم...من دوستت دارم ریحانه...
صدای مهردادم بلند شد که با عصبانیت فریاد کشید:
_دهنتو ببند.....اسم همسر منو به زبونت نیار....
و اون بادیگارد چند بار با مشت و لگد ، مهردادمو کتک زد....
با دیدن اون صحنه های دردناک، عصبانی شدم و رفتم جلو و یقه ی کت شاهرخ رو گرفتم ....
همون لحظه چندتا بادیگارد خواستن جلو بیان که
شاهرخ بهشون اشاره کرد عقب بمونن...
توی صورت شاهرخ فریاد زدم:
_شاهرخ من امشب خودمو میکشم....نمیذارم دستت بهم برسه....بهشون بگو مهردادمو رها کنن....هر بلایی که میخوایی سر من و خانوادم بیار ولی بذار مهرداد بره....
داشت با لبخند نگاهم میکرد...
یقه شو محکم تکون دادم و التماس کردم:
_شاهرخ به خاطر من....
مچ دستامو گرفت و از یقه ش جدا کرد...
یقه شو رها کردم و نشستم روی زمین....
بلند بلند گریه کردم....
صدای مهردا میومد که با نگرانی میپرسید:
_ریحانه حالت خوبه؟ از اینجا برو ....برگرد خونه....
چشمامو بستم و از ته دل گریه میکردم...
شاهرخ هم جلوم نشست...
سرم پایین بود و برای بدبختی خودم، گریه میکردم....
دستشو برد زیر چونم و سرمو بالا آورد....
نگاهمو ازش گرفتم تا نبینمش....
_همون کاری که گفتم رو انجام میدی....وگرنه امشب، جنازه شو میدم با خودت ببری ریحانه....
با گریه گفتم:
_شاهرخ...داری منو نابود میکنی....داری ریحانه رو با دستای خودت میکشی....التماست میکنم منو فراموش کن....فکر کن ریحانه تصادف کرد و مرد...
با عصبانیت از جاش بلند شد بهم نگاه کرد و گفت:
_تصمیمتو بگیر ریحانه....
به یکی از بادیگارد ها اشاره کرد و همون لحظه،براش یک تفنگ واقعی آوردن.....
با دیدن اون اسلحه، زبونم قفل شد و داشتم از ترس می لرزیدم....
تفنگ رو بهم نشون داد و گفت:
_اگه نمیتونی ازش دل بکنی، بکشش....اینجوری برای هردومون بهتره....
تمام توانمو جمع کردم و از جام بلند شدم....
نگاهم به شاهرخ بود....
لبهام خشک شده بود و قدرت تکلم نداشتم.....
رفتم جلو و آهسته پرسیدم:
_میشه منو بکشی.!؟
با شنیدن این حرفم، عصبانی شد و گفت:.
_ریحانه...چرا نمیخوایی قبول کنی من عاشقتم؟ من حاضرم تمام دنیا رو به پات بریزم....ولی این پسره به اندازه من ثروت نداره....نمیتونه خوشبختت کنه...
سرمو به نشانه منفی تکون دادم و با گریه گفتم:
_نه....
اخمهاش رفت توی هم
در حالیکه نگاهش به من بود، با عصبانیت خطاب به بادیگاردش گفت:
_پسره رو اینقدر بزنید تا خانم سامری تصمیمشو بگیره....
و چند نفر ریختن سر مهردادم و با تمام قدرت کتکش میزدن....صدای مهردادم بلند شد...
فریاد میکشید و صورتش پر از خون شده بود....
شاهرخ هم رفت عقب تر ایستاد و کتک خوردن مهردادم رو تماشا میکرد..
دو نفر دستای منو گرفتن تا به مهردادم نزدیک نشم...
گریه میکردم و التماسشون میکردم تا مهردادمو کتک نزنن...
باید تصمیمو میگرفتم....
یا مهردادمو تا حدی کتک میزدن که کشته میشد...
یا من با شاهرخ ازدواج میکردم...
اینجوری مهردادم زنده می موند...
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_بیست_و_هفت
#فصل_دوم
چند دقیقه ای گذشت و اونا داشتن مهرداد رو واقعا می کشتن.....
با گریه و التماس بلند فریاد کشیدم:
_شاهرخ بگو تمومش کنن...هر کاری که بگی انجام میدم....
اشاره کرد که دیگه کتکش نزنن...
اون دونفر محکم دستامو گرفته بودن و نمیذاشتن تکون بخورم...
شاهرخ اومد رو به روم ایستاد و گفت:
_یک هفته بهت مهلت میدم ازش جدا بشی....فکر اینکه بخوایی باهم فرار کنین رو از سرت بنداز بیرون....من همه جا آدم دارم....اگه بعد از یک هفته، طلاق نگرفته باشی، بی سر و صدا سرشو میکنم زیر آب....
مکثی کرد و ادامه داد:
_با این تفاوت که این بار بهت خبر نمیدم... جنازه شو برات میفرستم....
اینو گفت و با یک اشاره،همه ی نوچه ها و بادیگارد هاش از سالن خارج شدن و خودش هم رفت....
من و مهردا تنها موندیم...
دویدم سمتش و پارچه سیاه رو از روی چشماش برداشتم....
صورتش پر از خون شده بود...
نگاهش که بهم افتاد، با نگرانی و بی حالی پرسید:
_تو اینجا چیکار میکنی؟
بلند زدم زیر گریه....
با گریه دست و پاهاشو باز کردم....
نمیتونست از روی صندلی بلند بشه...
با گریه گفتم:
_مهرداد سعی کن بلند شی....باید هرطور شده از اینجا بریم بیرون...
نگاهش به من بود...آهسته پرسید:
_چیکار کردی ریحانه؟! اون حرفا چی بود بهش زدی؟
بیصدا اشک میریختم و جوابی نداشتم...
_بخاطر من ریحانه؟؟؟! میخوایی طلاق بگیری؟؟؟
بلند گریه کردم و گفتم:
_چیکار میتونستم بکنم مهرداد؟؟ داشتن تو رو میکشتن...پاشو از اینجا بریم...
دستشو گرفتم و کمکش کردم از جاش بلند بشه...
متوجه دردش بودم ولی طوری وانمود میکرد که انگار آسیبی بهش نرسیده...
با هزار زحمت به ماشینم رسیدیم و کمکش کردم سوار ماشین بشه...
خودمم فورا سوار شدم و با سرعت، از اونجا دور شدیم....
جلوی نزدیکترین بیمارستان توقف کردیم و مهردادمو بردن بخش اورژانس...
حدود دو ساعتی طول کشید....
کمک کردم مهرداد سوار ماشین بشه...
سر و صورتش پر از باند و پانسمان بود...
به دست چپش هم پانسمان بسته بودن...
سوار ماشین شدم...
سرمو تکیه دادم به صندلی و چشمامو بستم....
خیلی ترسیده بودم....
_ریحانه...
سرمو از روی صندلی برداشتم و بهش نگاه کردم:
_جانم عزیزم....
_بریم به پلیس خبر بدیم...مگه اینجا هر کی هرکیه....
اشکی از چشمم چکید و نالیدم:
_مهردادم....دیدی که چجوری دزدیدنت....میخوایی بکشنت؟؟؟ میخوایی منم بمیرم؟؟؟ندیدی چجوری داشتن کتکت میزدن؟ اگه التماسشو نمیکردم،محال بود زنده بمونی....
با عصبانیت گفت:
_اشتباه کردی ریحانه....نباید نقطه ضعف دستش میدادی...اصلا اون کیه که...
حرفشو بریدم و با گریه گفتم:
_کدوم نقطه ضعف مهردادم....تو همه ی دنیامی....اون وقت توقع داری کشته شدن تو رو می دیدم و هیچ عکس العملی نشون نمیدادم؟؟؟
با عصبانیت فریاد کشید:
_گفت که طلاق بگیری.....تو میخوایی همین کارو انجام بدی؟؟؟؟ اونم فقط توی یک هفته؟؟؟
سکوت کرده بودم و اشک میریختم...
نالیدم:
_چیکار کنم مهرداد....نمیتونم بذارم که تو رو بکشن...
سرمو پایین انداختم و آهسته با اشک گفتم:
_برو دنبال زندگیت....من از اولش هم برات دردسر داشتم....من هیچ وقت فراموشت نمیکنم مهرداد...خودتم میدونی....که از برادرم بیشتر دوستت دارم...
بلند تر گریه کردم و ادامه دادم:
_ولی انگار تقدیر ما، جور دیگه ای رقم خورده....
سکوت کرده بود و فقط نگام میکرد....
سرمو بالا آوردم و بهش نگاه کردم....
داشت اشک میریخت....
خیلی تعجب کردم....
اولین بار بود که گریه هاشو می دیدم....
_ریحانه...
با گریه گفتم:
_جانم مهرداد...
_کاش میذاشتی منو بکشن....من بدون تو روزی هزار بار می میرم و زنده میشم ...
نمیدونستم چی باید بگم....
فقط، گریه میکردم....
حرفی برای گفتن نداشتم....
ماشینو روشن کردم و راه افتادم سمت خونه...
مهرداد نیمه های راه پرسید:
_کجا میری ریحانه
_خونمون
_منو ببر خونه خودمون...
_نه مهرداد جان.....الان بری، سوال پیچت میکنن...خودم بهشون زنگ میزنم میگم تصادف کردی...
رسیدیم خونه....
ساعت ۴و نیم صبح بود...
مهرداد به محض اینکه وارد خونه شد، یکهو سرش گیج شد و فورا از دیوار گرفت تا نخوره زمین....
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_بیست_و_هشت
#فصل_دوم
کمکش کردم تا از پله ها بالا رفت و روی تخت توی اتاقم دراز کشید....
یک پیراهن خوشگل براش خریده بودم و قایم کرده بودم تا توی یک زمان مناسب، بهش هدیه بدم...
همونو از توی کمد برداشتم و گذاشتم کنارش روی تخت...
مانتو و شالم رو در آوردم تا نفسم بالا بیاد...
چشمام از درد میسوخت...
آهسته گفتم:
_مهرداد جان....پاشو پیراهنتو عوض کن...این لباست پر از خونه...
چشماشو باز کرد و نگاهی به پیراهن روی تخت انداخت...
_این پیراهن از کجا ریحانه؟
با افسوس گفتم:
_خریده بودمش تا بهت هدیه بدم...
دسشو گرفتم و کمکش کردم بشینه...
دستش پانسمان داشت و نمیتونست خودش پیراهنشو دربیاره...
بهش نزدیکتر شدم و دکمه های پیراهنشو براش باز کردم....
_ممنون...خودم باز میکنم...تو برو بیرون ریحانه جان....
سوالی بهش نگاه کردم و با جدیت پرسیدم:
_با این دست چجوری میخوایی پیراهنتو عوض کنی؟ نکنه ازم خجالت میکشی...
فقط نگام میکرد و هیچی نمیگفت...
آخرین دکمه ی پیراهنشو باز کردم و وقتی لباسش رو کنار زدم، چشمم به کبودی های روی بدنش افتاد که بی اراده هین بلندی کشیدم....
اشک توی چشمام حلقه زد:
_دستشون بشکنه....این چه بلاییه که سرت در آوردن....جای ضربات شلاق روی بدنته مهرداد...
زدم زیر گریه...
با دست راستش که پانسمان نداشت، اشک چشممو پاک کرد و با مهربونی گفت:
_بهت گفتم که بذار خودم لباسمو عوض کنم...
حالا هم که چیزی نشده عزیز دلم...
با عصبانیت بهش نگاه کردم و گفتم:
_دستت درد نکنه آقا مهرداد...حالا من غریبه ام که خواستی ازم پنهون کنی؟
فورا از جام بلند شدم و از توی جعبه ی کمک های اولیه ی اتاقم، پنبه و بتادین و چسب کاغذی و گاز استریل برداشتم...
زخمهاشو با بتادین ضد عفونیکردم و بعدش با پانسمان، بستم....
با تعجب پرسیدم:
_چرا توی بیمارستان نگفتی بدنتم جراحت برداشته؟؟؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
_پرستاری که اومد زخم هامو پانسمان کنه، خانم بود....نمیخواستم که...
حرفشو بریدم و با عصبانیت گفتم:
_یعنی چی؟؟ میخواستی زخمات عفونت کنن مهرداد؟!
سکوت کرد....
پوفی کشیدم...نگرانش بودم....نمیخواستم خار توی پاش بره....
کمکش کردم پیراهن جدید رو بپوشه...
داشتم دکمه هاشو براش می بستم...
نگاهش به من بود....
سرمو بالا آوردم و بهش نگاه کردم...
چشماشو محکم بست و همین باعث شد اشکی از گوشه ی چشمش پایین بیاد...
_چرا داری گریه میکنی مهردادم؟
با غصه بهم نگاه کرد و گفت:
_وقتی دارن همسر عزیزمو ازم میگیرن و وقتی من هیچ کاری از دستم بر نمیاد، توقع داری گریه نکنم؟؟اشک نریزم؟؟
سرمو انداختم پایین و آخرین دکمه رو براش بستم....
دستمو بالا بردم و یقه و سرشونه هاشو براش مرتب کردم...
با دست راستش، دستمو گرفت و محکم فشرد.....
_بهم علاقه داری یا نه؟
با تعجب بهش نگاه کردم...
_خودت جوابمو میدونی مهرداد...
_میخوام از زبون خودت بشنوم.... جایگاه من توی زندگیت کجاست....
بهش نگاه کردم و با حسرت گفتم:
_تو همه چیز منی....حتی از خودم بیشتر دوستت دارم...
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_بیست_و_نه
#فصل_دوم
حالم خیلی بد بود...
در یک لحظه، زندگیم زیر و رو شده بود...
داشتم مهردادم رو از دست میدادم...
کاری ازم برنمیومد....
شاهرخ تهدید کرده بود مهرداد رو میکشه...
بلند شد با همون وضعش، نماز صبحشو خوند...
منم به خاطر اون ، نمازمو خوندم...
سجادمو زود تر جمع کردم و نشستم و به دیوار تکیه دادم...
نیمرخ مهرداد رو میدیدم...
داشت با تسبیح ذکر می فرستاد...
نگاهش میکردم و چشمام پر از اشک میشد...
لامپ اتاق خاموش بود و نور ضعیف آباژور، اتاق رو از تاریکی در آورده بود...
برگشت بهم نگاه کرد...
لبخندی زد و گفت:
_باز چی شده....بازم که بهم خیره شدی ریحانه جان...
با غصه گفتم:
_حرفاش درست بود...
با تعجب پرسید:
_کی؟!
_اون دختر....حرفاش درست بود...
_حالت خوبه ریحانه جان؟ منظورت کیه؟
_به چشماش نگاه کردم و گفتم:
_اون فالگیر...حرفاش عین واقعیت بود...
اخمهاش رفت توی هم...
ادامه دادم:
_بهم گفته بود یه بلایی سرت میاد...
مکثی کردم و گفتم:
_حالا هم که اومد....باید دوباره برم پیشش....
اخمهاش در هم رفته بود و با جدیت گفت:
_ریحانه جانم...فال حقیقت نداره...اینکه چند تا آدم بیان فال بگیرن و کسب در آمد کنن، کلاهبرداریه....
اینها پایه و اساس نداره....اونها فقط حرفایی میگن که فکر میکنن درسته...
اینکه یک فالگیر بهت گفته که بلایی سر من میاد، شاید اصلا چنین اتفاقی قرار نبوده که بیفته....اما چون که شما به خودت تلقین کردی و همش به این جمله فکر میکردی، این اتفاق به وقوع پیوست....
هیچ وقت پیش این افراد نرو....صاحب این دنیا خداست....فقط اونه که از آینده ی همه ی بندگانش با خبره....سرنوشت همه ی انسانها به دست خداست....پس چشم امیدت به غیر از اون نباشه....
حرفاش دلنشین بود...
دلم میخواست توی این چند روز باقی مونده، خوب نگاهش کنم...
شاهرخ کمین کرده بود..
من اگه به پلیس خبر میدادم و ازش شکایت میکردم، شاهرخ یه جایی مهرداد رو دوباره می دزدید و اونو می کشت....
بدون اینکه کسی با خبر بشه....
دلم برای مهردادم میسوخت....
رفت سجده....
خوب نگاهش کردم...
این لحظات دیگه تکرار نمیشد....
میدونستم مهرداد به این راحتی ها زیر بار زور نمیره....
به این راحتی ها رضایت به طلاق نمیده...
سپهرچند روز بعد از عقد من و مهرداد، بهم یه حرفیو گفته بود...
زمانیکه من و مهرداد میخواستیم عقد کنیم، امضای پدر لازم بوده...
و اینکه پدر من نبود، یک سوال توی ذهنم تشکیل شد...
سپهر بهم گفت که با پدرم هماهنگ کرده بود قبل از اینکه مهمانها از راه برسن ، پدرم فورا برگه رو امضا کنه و بره....
از حرف سپهر ، خیلی ناراحت شدم....
یعنی پدرم نمیخواست ازدواج دخترش رو ببینه؟؟؟
اما وقتی با خودم فکر کردم، پیش خودم گفتم همون بهتر که ندیدمش....
وگرنه حتما بعد از طلاق من و مهرداد، کلی بهم طعنه میزد و منو سرزنش میکرد...
مهرداد سرشو از سجده برداشت و شروع کرد به جمع کردن سجاده ش...
همون لحظه گفت:
_امروز ساعت ۱۰ صبح، زهرا و آقا سید حسین، وقت آزمایشگاه دارن...
ما هم باید بریم...
_ولی مهرداد تو که با این وضع نمیتونی بیایی...
_عزیز من....آخه مگه میشه برادر عروس حضور نداشته باشه!؟
راست میگفت....
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_سی
#فصل_دوم
حرفش منطقی بود...
_پس لا اقل یکم بخواب تا صبح جون داشته باشی راه بری...کمکش کردم روی تخت خوابید...
از پله ها پایین رفتم و وارد آشپزخونه شدم...
یک لیوان آب پرتقال با قرص و داروهایی که پزشک بیمارستان براش نوشته بود، برداشتم و بردم توی اتاقم....
قرص هارو در آوردم و سمتش گرفتم...
وقتی قرصاشو خورد، بی حال گفت:
_به خانوادم اطلاع بده ریحانه....
چشمی گفتم و از اتاق بیرون اومدم...
موبایلمو برداشتم و به زهرا پیام دادم:
_سلام زهرا جان خوبی؟ مهرداد پیش منه....یه تصادف کوچیک داشت که خدا رو شکر سالمه...
فقط یکم زخمی شده...الان خوابیده...فردا صبح حتما میاییم...
این پیامو براش فرستادم...
اومدم توی اتاق و هنوز نخوابیده بودم که برای موبایلم پیامک اومد..
بازش کردم....از طرف زهرا بود... گفته بود که خیلی نگران شدن و از این حرفا...
روی تخت دراز کشیدم و به سقف نگاه کردم....
دلم برای مهردادم آتیش می گرفت...
مهردادم بدون من میمرد...منم بدون اون روزی صدبار میمردم..
کاش میتونستم به داداش سپهر بگم برام یه کاری کنه....
ولی شاهرخ گفته بود که کسی نباید با خبر بشه...
آخه این چه مصیبتی بود که به سرمون اومد؟
چرخیدم و به پهلو خوابیدم....
مهردادم خیلی آروم خوابیده بود و نور ایمان ازش می بارید....
آخه من چطور میتونستم از این مرد دل بکنم؟؟
چطور میتونستم دیگه نبینمش و لبخند های مهربونشو فراموش کنم؟؟؟
این فکرا داشت دیوونم میکرد...
من عاشق بودم....مگه عاشقی شاخ و دم داره؟؟
من قلبمو به مهرداد بخشیده بودم...
مهرداد برای من یعنی تمام دنیا....
حاضر بودم تمام ثروتم، طلا ها و تمام پولهای حسابهای بانکیم، یا حتی ماشین و سهام های شرکتم رو بدم اما مهردادم رو پس بگیرم...
مهرداد کنارم بمونه.....
قطره اشکی از گوشه ی چشمم پایین افتاد....
محال بود که من در کنار شاهرخ زنده بمونم....مطمئن بودم اگه پامو توی خونش بذارم، خودمو میکشم....
ولی دلم به حال مهردادم میسوخت....دلم تا ابد براش تنگ میشد....
هزاران بار به شاهرخ لعنت فرستادم و آرزوی مرگشو کردم...
نمیدونم چجوری خوابم برد...
با صدای موبایل مهرداد از خواب بلند شدم...
فورا موبایلشو برداشتم ونگاه کردم...پدرشوهرم بود...
با صدای خواب آلود جواب دادم:
_سلام آقاجون، صبحتون بخیر
_سلام عروس گلم...حالت چطوره؟صبح شما هم بخیر...مهرداد کجاست؟
نگاهی به مهرداد انداختم....خواب بود...انگار نه انکار که موبایلش زنگ خورده....خیلی خسته شده بود...
_خوابه آقاجون....اگه میخوایین بیدارش کنم
_نه نیازی نیست دخترم....شما دیشب کجا بودین؟چه بلایی سرتون اومده؟تصادف کرده بودین؟
_آقاجون نگران نباشید،چیز خاصی نیست....میاییم براتون توضیح میدیم....
_باشه دخترم فقط اینکه امروز تا ساعت ۱۱ جلوی آزمایشگاه باشین...قرارمون یک ساعت به تاخیر افتاده...حتما خودتونو برسونید...
_چشم
خداحافظی کردم و موبایل قطع شد....
ساعت ۹ صبح بود...
رفتم پایین و دیدم هاجر خانم هم تازه اومده....
_سلام هاجر خانم
نگاهی بهم کرد و با لبخند گفت:
_سلام ریحانه خانم صبحتون بخیر...
_هاجر خانم
_جانم
_یه دمنوش خوب برای مهرداد درست کن...
_آقا مهردا اینجا تشریف دارن؟
همونطوریکه پشت میز صبحانه می نشستم، گفتم:
_آره....الان بیدار میشه...فقط سریع....
چشمی گفت و مشغول کار شد....
دلم نیومد تنهایی صبحانه بخورم...
برای همین رفتم بالا تا بیدارش کنم....
❃| @havaye_zohoor |❃