🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ #دلبری_نکن #رمان °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_پنجاه_و_یک
#فصل_اول
موبایلم رو روی سایلنت گذاشتم و مشغول درس خوندن شدم...
ساعت ۸ شب شده بود و من همچنان مشغول درس خوندن بودم...
چشمام داشت از خستگی بسته می شد...
کتابو بستم و از پشت میز بلند شدم
یهکش و غوسی به کمرم دادم...
پنجره اتاقم رو باز کردم و به خیابون نگاه انداختم...
نفس عمیقی کشیدم که همون لحظه صدای درب اتاقم اومد...
گفتم:
_بیا داخل
هاجر خانم با نگرانی وارد اتاق شد و همونطوریکه تلفن بیسیم خونه توی دستش بود، خطاب به من گفت:
_آقا سپهر پشت خط هستن
_چرا به موبایلم زنگ نزده؟
_فکر کنم موبایلتون روی سایلنته
محکم زدم روی پیشونیم و تلفن رو ازش گرفتم:
_سلام داداشم، چطوری؟
_سلام خواهرگلم، تو که منو زهر ترک کردی...بیست بار به موبایلت زنگ زدم...
_شرمنده ، داداش،داشتم درس میخوندم
_دشمنت شرمنده،هاجر خانم برات همه چیو تعریف کرد؟!
_آره...مبارکتون باشه، هم تالار ...هم منزل جدید...
حتما منو ببر تا خونتون رو ببینم...
_امشب همتونو میبرم...
مکثی کرد و ادامه داد:
_راستی ، نیازی نیست به مهرداد زنگ بزنی
خوشحال شدم و پرسیدم:
_برای چی؟
_چون خودم بهش زنگ زدم و برای امشب دعوتش کردم
بعد هم زد زیر خنده...
محکم زدم توی سرم و نشستم روی صندلی...
آخه چرا بهش زنگ زده؟!حالا من با چه رویی توی صورت استاد نگاه کنم؟!
ایشون بخاطر من ، کاری کرده بود که بعد ها باید به خانواده اش جواب پس می داد...
اونوقت من چجوری براش جبران کردم؟!
همه کارها داشت طوری پیش میرفت که احساس میکردم اعتماد استاد ممکنه نسبت به من کمتر بشه...
پرسیدم:
_کی بهش زنگ زدی؟
_یه بیست دقیقه پیش
مکثی کردم...
سپهر ادامه داد:
_حالا خودش بهت زنگ میزنه...
راس ساعت ۹ باید از خونه راه بیفتیم...
من میرم دنبال نیلوفر باهم میاییم اینجا... بعدش همگی از خونه راه میفتیم و میریم گردش...
من به دیوار اتاقم خیره شده بودم و تمام حرفای سپهر توی گوشم اکو می شد...
ازش خداحافظی کردم...
تلفن رو انداختم روی مبل و موبایلمو از روی سایلنت برداشتم...we
خرس عروسکیم رو دراز کردم روی تخت و سرم رو گذاشتم روی شکمش....
روی تخت دراز کشیده بودم و داشتم بدبختیام رو می شمردم...
موبایلم به صدا دراومد...
🧡 @havaye_zohoor
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ #عشقینه 🌸🍃 #دلبری_نکن #رمان °•○●﷽●○•°
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_پنجاه_و_یک
#فصل_دوم
_ریحانه... تو هنوز چندماهه که گواهینامه گرفتی....اونوقت رفتی پشت مازراتی نشستی...اون وقت توقع داری نگرانت نباشم؟
به صفحه موبایلم نگاه کردم...
زهرا پشت خط بود...
دستپاچه شدم و فورا گفتم:
_شاهرخ...بعدا بهت زنگ میزنم الان پشت خطی دارم...
باشه ای گفت و تماس زهرا رو جواب دادم:
_جانم زهرا...
_صدای گریه هاش بلند شده بود....
_چیشده زهرا؟؟
باگریه بلند گفت:
_ریحانه....مهرداد...
یک لحظه پاهام شل شد...
چشمامو محکم فشردم و با عجله از ماشین پیاده شدم....
وارد بیمارستان شدم و خودمو به اتاق مهرداد رسوندم...
پزشک ها و پرستار ها با عجله و سرعت داخل اتاق می رفتن و بیرون می اومدن....
دلم نمیخواست اون چیزی که حدس میزدم، حقیقت داشته باشه...
زهرا و مادر مهرداد داشتن گریه میکردن و با نگرانی به مهرداد نگاه میکردن...
مهبد پشت پنجره ایستاده بود...
صدای همهمه میومد....
پرستار ها بلند همدیگه رو صدا میزدن...
رفتم جلو و آهسته پرسیدم:
_آقا مهبد چیشده؟؟
اشکاشو پاک کرد و گفت:
_مهرداد علائم حیاتی پیدا کرده...پزشکا گفتن برگشته....
باورم نمیشد.....
به زهرا نگاه کردم و با هیجان و گریه پرسیدم:
_زهرا ، مهبد راست میگه؟؟
همونطوریکه گریه میکرد، لبخندی زد و گفت:
_آره ریحانه....
دستهامو گذاشتم روی صورتم و بلند بلند گریه کردم....
رفتم پشت پنجره و مهردادمو یک بار دیگه خوب نگاه کردم...
پزشک ها داشتن بعضی از دستگاه ها رو ازش جدا میکردن...
خیلی خوشحال شدم....
نمیخواستم مهرداد منو ببینه....
برای همین فورا خداحافظی کردم و از بیمارستان اومدم بیرون...
خواستم سوار ماشین بشم که یکهو متوجه شدم ماشین سر جاش نیست...
خیلی ترسیدم...
همه جا رو گشتم اما ماشین نبود...
انگار آب شده بود رفته بود توی زمین...
محکم زدم به پیشونیم...
فورا شماره شاهرخ رو گرفتم...
دوتا بوق خورد و جواب داد:
_جانم ریحانه...
آب دهانمو قورت دادم و با شرمندگی گفتم:
_شاهرخ...یه چیزی میگم فقط هول نکنیا...
فورا گفت:
_چیشده ریحانه؟حالت خوبه؟
_شاهرخ
_جانم
با بغض گفتم:
_فکر کنم ماشینتو دزدیدن...
بلند خندید و گفت:
_فدای یه تار موت ریحانه...فکر کردم برای خودت اتفاقی افتاده...الان کجایی؟بگو بیام دنبالت...
بهش آدرس دادم و خودم توی فضای سبز منتظر شدم...
خیلی شرمنده بودم....اما از طرفی خوشحال بودم که مهردادم زنده شده...
تا حدی که اشک شوق ریختم...
نیم ساعتی گذشت و یکهو دیدم شاهرخ داره میاد سمتم...
از جام بلند شدم و با شرمندگی بهش نگاه کردم...
_بیمارستان برای چی اومدی ریحانه؟؟
سرمو پایین انداختم و گفتم:
_بعدا توضیح میدم...ماشینت شاهرخ...
لبخندی زد و گفت:
_فدای سرت عزیزم...بیا بریم سوار ماشین بشیم...
با تعجب پرسیدم:
_مگه ماشین دیگه داری؟
عینک آفتابیشو در اورد و گفت:
_شاهرخ رو دست کم گرفتیاا
اشاره کرد سوار ماشین بشم...
یک شاستی بلند قهوه ای...
❃| @havaye_zohoor |❃
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ #عشقینه 🌸🍃 #دلبری_نکن #رمان °•○●﷽●○•°
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_پنجاه_و_یک
#فصل_سوم
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_امیدوارم درکنار آقا سید حسین خوشبخت بشی....
از شوفاژ فاصله گرفتو اومد سمتم...
دستهامو گرفت و بهش نگاه کردم....
_ریحانه جان
_جونم...
_میخوام یه چیزی بهت بگم که امیدوارم کمکت کنه.....نمیدونم الان در کنار شوهرت چه حس و حالی داری...
منتظر بهش نگاه کردم...
ادامه داد:
_اگه ازش متنفری و دوستش نداری، پس دیگه باهاش ادامه نده....چون حق النفسه و باید اون دنیا به خودت جواب بدی...اینکه در کنار آدمی زندگی کنی که اصلا بهش علاقه نداری، داری عمر خودتو هدر میدی....داری زمانی رو که میتونستی بهترین خوشی ها رو داشته باشی، با غم و غصه سپری میکنی.....
سرمو انداختم پایین...
_شاهرخ نمیذاره زهرا....بخصوص الان که پدر شده...
زهرا با نگرانی بهم نگاه کرد...
ادامه داد:
_پس باید به عنوان همسرت قبولش کنی...مجبوری باهاش کنار بیایی....سعی کن دوستش داشته باشی...عاشقش باش....چون اگه مردی از دست خانومش ناراحت باشه ، برای اون خانم گناه بزرگی نوشته میشه....
چی باید میگفتم....
زمانی که من کمتر از نوزده سالم بود و سر و کله ی شاهرخ پیدا شده بود، از تصور خودم در کنارش حالم به هم میخورد و سعی میکردم ازش فرار کنم......
الان که کار از کار گذشته و دو تا بچه ازش دارم، مجبورم که به عنوان همسر قبولش کنم...
_ریحانه...بهت هر دو طرف سکه رو نشون دادم...
حالا که خودت میگی اون رهات نمیکنه، پس سعی کن یهش احترام بداری....سعی کن بهش محبت کنی....اینجوری خودت کمتر اذیت میشی....
از بودن باهاش لذت ببر....چون این تنها راهه...
باورم نمیشد این حرفا رو زهرا میزنه....
به خاطر اتفاقات امشب، باید از دست شاهرخ عصبانی میشد....اما قلب مهربونش درست مثل مهرداد بود...
خیر خواه دیگران بودن این خواهر و برادر...
_زهرا...
_جانم
_یکم از حال و هواتون بعد طلاق بگو....دلم میخواد بدونم....
زهرا آهی کشید و شروع به تعریف کرد:
_یه روز داداش مهرداد خسته و کوفته و فوق العاده ناراحت، اومد خونه....
با سلام سردی، فورا رفت توی اتاقش....
مامانم که همیشه نگران مهرداد بود، خواست بره و با مهرداد حرف بزنه....اما نرفت....
منو به جای خودش فرستاد....می دونست مهرداد با من راحته و حرفاشو بهم میگه.....
منم با نگرانی رفتم توی اتاق مهرداد....
آهسته درو باز کردم و دیدم که سر سجاده ، درحالیکه سجده کرده بود، گریه میکرد...
همون لحظه ته دلم لرزید که مبادا اتفاق بدی افتاده باشه...
رفتم توی اتاق و همون لحظه داداش از سجده بلند شد....
❃| @havaye_zohoor |❃