♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_چهل_و_هفت
#فصل_اول
سکوت کرده بودم و سرم رو پایین انداخته بودم...
استاد برخلاف دخترهای دیگه، به من بطور مستقیم نگاه میکرد...
سکوت کرد و بعد از چند ثانیه محکم گفت:
_میشه به من نگاه کنید؟
با ترس سرم رو بالا گرفتم و به صورتش نگاه کردم...
قلبم داشت تند تند میزد...
نفس عمیقی کشید و گفت:
_اول اینکه لطفا از این به بعد توی کلاس ، کنار افراد نامحرم ننشینید و تا حد ممکن، با اونها صحبت نکنید...
دوماً، از جاییکه شما از ظاهر نسبتا زیبایی برخوردار هستید، توجه خیلی از افراد بخصوص نامحرم ها رو نا خواسته به سمت خودتون جلب میکنید...
این موضوع تا قبل ازدواج، به من مربوط نمیشد اما از زمانیکه من بطور شرعی همسر شما هستم، وظیفه دارم این موضوع رو گوشزد کنم...
واقعا داشتم از تعجب شاخ در میاوردم...استاد داشت همه این حرفها رو محکم و بدون لحظه ای توقف، بیان میکرد...
همچنان میگفت:
_خانم سامری، من ازتون درخواست میکنم به وضع حجابتون رسیدگی کنید...
استاد سکوت کرد...فکر کنم منتظر جواب من بود...
توی چشمهاش زل زده بودم و داشتم حرفهاش رو با خودم مرور میکردم...
استاد که سکوت منو دید،گفت:
_نمیخوایید حرفی بزنید؟
خودمو جمع و جور کردم و با صدای ضعیفی گفتم:
_چشم استاد...
سری به نشانه رضایت تکون داد و گفت:
_من صحبت دیگه ای ندارم و ممنون میشم به حرفهام عمل کنید...
_حتما ...
استاد گفت:
_سوماً...
سرم رو بالا آوردم و متعجب بهش خیره شدم...
مکثی کرد و ادامه داد:
_من شماره همراه شمارو بعد از اون تصادف توی پارکینگ دانشگاه، از توی موبایلم حذف کردم ...
صفحه کلید موبایلشو جلوم گرفت و گفت:
_لطفا شمارتونو اینجا وارد کنید
بعد از اینکه شمارمو تایپ کردم، خداحافطی کردم و فورا از اتاقش خارج شدم...
سوار ماشینم شدم و رفتم سمت شرکت...
توی راه همش داشتم به حرفاش فکر میکردم... باورم نمیشد چنین آدمی باشه...اینکه حجاب من براش خیلی مهم باشه....
به داداش سپهر زنگ زدم و بهش گفتم که دارم میرم اونجا...
وارد حیاط شرکت شدم و با آسانسور، رفتم طبقه ی مدیریت ...
به محض اینکه درب آسانسور باز شد، صدای جر و بحث به گوش رسید...
متعجب فورا از آسانسور بیرون اومدم و دنبال صدا میگشتم...
صدا از اتاق مدیریت بود...اتاق داددش سپهر...
تا خواستم درو باز کنم، خانم منشی با ترس گفت:
_سلام خانم سامری، مهندس سامری گفتن هروقت اومدین،بهتون بگم برگردین...
متعجب پرسیدم:
_چرا؟چی شده مگه!؟
_آخه مهندس شاهرخ محرابی توی اتاقشون هستن و دارن با ایشون دعوا میکنن
بلند پرسیدم:
_آخه برای چی؟
_بخاطر......ازدواج شما...
اخمهام رفت توی هم...
با سرعت رفتم سمت اتاق مدیریت
درب رو به شدت باز کردم و همون لحظه داداش و شاهرخ برگشتن سمت من و به من نگاه کردند...
با اخم و صدای بلند پرسیدم:
_میتونم بپرسم چه موضوعی باعث شده صداتون توی کل ساختمون بپیچه؟؟!
🧡 @havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_چهل_و_هشت
#فصل_اول
شاهرخ نگاهش به من بود و چشم ازم بر نمیداشت...
داداش گفت:
_چیزی نشده ریحانه جان، بیرون منتظر باش...
با اخم نگاهی به شاهرخ انداختم و به سپهر گفتم:
چشم داداش...
تا خواستم به سمت درب بچرخم، یکهو فکری به سرم زد و دوباره رو به هردوشون کردم و به سپهر گفت:
_راستی داداش
_جانم
_مهرداد سلام رسوند
داداش با نگرانی و ترس گفت:
_سلامت باشه
قیافه شاهرخ دیدنی شده بود...فکر کنم دلش میخواست خودشو خفه کنه...
فورا از اتاق بیرون اومدم و تصمیم گرفتم برگردم خونه
با آسانسور رفتم طبقه پارکینگ...
وارد پارکینگ شدم. داشتم میرفتم سمت ماشین که یکهو صدایی از پشت سر گفت:
_ریحانه
با تعجب به پشت برگشتم...شاهرخ با سرعت سمتم دوید و رو به رو ایستاد...
با عصبانیت گفت:
_پس اسمش مهرداده، نه؟!
با خشم گفتم:
_آقا مزاحم نشو
پوزخندی زد و گفت:
_مثل اینکه هنوز منو نشناختی ریحانه...مطمئن باش نمیذارم دست هیچ مردی بهت برسه، تو باید با من ازدواج کنی
داشتم از ترس قالب تهی میکردم، اما سعی کردم شجاعتم رو حفظ کنم، با جدیت گفتم:
_گفتم که مزاحم نشو، وگرنه زنگ میزنم حراست...
لبخندی از روی کینه زد و گفت:
_بشین و تماشا کن...
و فورا ازم دور شد...
خیلی نگران بودم، اما باید شر اونو از سر استاد کم میکردم...
برگشتم خونه ،ظهر شده بود...
هاجر خانم فسنجون درست کرده بود...
روی مبل دراز کشیدم و کمی بعد خوابم برد...
ساعتی خواب بودم که با صدای نیلوفر و سپهر از خواب بیدار شدم...
روی مبل، کمرم خشک شده بود...
بلند شدم و کش و غوسی به کمرم دادم...
رفتم سمت آشپز خونه...
سپهر و نیلوفر داشتن نهار میخوردن و هاجر خانم داشت آشپز خونه رو مرتب میکرد...
داداش تا منو دید، بالبخند گفت:
_بیا پیش خودم بشین خواهر گلم
لبخندی زدم و کنارش نشستم
نیلوفر با خنده گفت:
_متاهلی خوش میگذره؟
_ممنون
داداش گفت:
_ریحانه، برات یه خبر داریم
با کنجکاوی پرسیدم:
_چه خبری؟
نیلوفر با لبخند گفت:
_آخر هفته بعدی قراره عروسی بگیریم...
آنچنان ذوق کردم که دستام رو جلوی دهانم گذاشتم و هین بلندی کشیدم...
داداش ادامه داد:
_تو که دیگه ازدواج کردی،ما هم تصمیم گرفتیم بیشتر از این عروسی مون رو به تاخیر نندازیم
با لبخند گفتم:
_خوب کاری کردی داداش، منم خیلی خوشحالم از اینکه قراره عروسی کنید و برین سر خونه زندگیتون...
هاجر خانم برام غذا کشید، بعد از اینکه غذامو خوردم،سپهر پرسید:
_مهرداد چطوره؟حالش خوبه؟
_ممنون، آره خوبه
_چجور آدمیه؟تونستی بشناسیش؟
_آره، آدم خوبیه
این حرفهارو با عذاب وجدان میزدم...
🧡 @havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_چهل_و_نه
#فصل_اول
سپهر ادامه داد:
_منظورم عقاید خانوادگیشه....از طرز لباس پوشیدن خانوادش مشخص بود...
حرفشو بریدم و گفتم:
_داداش...من راضیم
_خیلی خوبه...اما اینو بدون هنوز اولشه...
فورا از جام بلند شدم و رفتم سمت پله ها که داداش گفت:
_به مهرداد خبر بده تا در جریان زمان عروسی ما باشه...
سری به نشانه تایید تکون دادم و دوان دوان خودم رو به اتاقم رسوندم
درب اتاقمو بستم و از داخل، قفلش کردم
پشت در نشستم و شروع کردم به گریه کردن
نمیدونستم اول برا چی گریه کنم...
برا مظلومیتم....برا تنهاییم...برای تهدید های شاهرخ...یا برای فداکاری های بی دریغ استاد...
همون لحظه موبایلم زنگ خورد...
شیدا بود...جواب دادم و گفتم:
_جانم شیدا
_سلام دختر خوب، کجایی؟
_سلام، خونه ام
_برا امتحان خوندی؟
_امتحان چی؟
_ای بابا، امتحانی که استاد رادمهر قراره فردا بگیرن دیگههه
با تعجب پرسیدم:
_چی داری میگی شیدا!؟
_ریحانه ،استاد امروز خودش گفت دیگه...چرا اینجوری شدی تو دخترر
_باور کن من نشنیدم
بلاخره تماس رو قطع کردم و رفتم پایین...
نیلوفر داشت آماده میشد بره بیرون
پرسیدم:
_کجا میری نیلوفر؟
_دارم میرم مزون لباس عروس، امروز قرار دارم
_میشه منم باهات بیام؟
لبخندی زد و گفت:
_چرا که نه؟!عروس خانم آینده، سریع حاضر شو توی ماشین منتظرتم...
فورا برگشتم توی اتاقم و آماده شدم و همراه نیلوفر رفتیم مزون...
لباس عروس های قشنگی داشت...
همه گرون قیمت و باکلاس . من از دیدن این همه لباس عروس یکجا به وجد اومدم بطوریکه از ته دل آرزو کردم به زودی من هم لباس عروس به تن کنم.
یکهو به یاد استاد افتادم...
سریع آرزوم رو نصفه و نیمه قورت دادم...
سکوت کردم و به همراه نیلوفر بین مانکن های لباس عروس قدم میزدیم...
بعد از یک ساعت، نیلوفر بلاخره یک لباس عروس خوشگل پسندید و رفت توی اتاق پرو تا اونو امتحان کنه...
بعد از پنج دقیقه درو باز کرد ...
لباس عروس خیلی بهش میومد...از شادی، جیغ خفیفی کشیدم و پریدم توی بغلش...
لبخندی زد و پرسید:
_چطوره؟
_عالیه نیلوفررر
_پس همینو بگیرم؟؟!
_آرهه حتماااا
خلاصه نیلوفر اون لباس عروس خوشگل رو انتخاب کرد و مقداری بیعانه به فروشنده مزون پرداخت کرد ...
از مزون بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم.
همون لحظه مادر نیلوفر به موبایلش زنگ زد و نیلوفر مشغول صحبت با مادرش شد...
من هم داشتم از پنجره به خیابونها نگاه میکردم...
یکهو یادم اومد فردا امتحان داریم و من هیچی نخوندم...
از طرفی باید فردا با وضع مناسبی میرفتم دانشگاه...
یکهو جرقه ای توی ذهنم زده شد.
اینکه روسری بلندی بخرم تا همه ی موهامو بپوشونه...
به محض اینکه نیلوفر موبایلشو قطع کرد، خطاب بهش گفتم:
_نیلوفر
_جونم عزیزم
_میشه منو به جایی ببری که میگم؟
_آره عزیزمم، کجا بریم؟
_بریم یک پاساژ
_خرید داری عزیزم؟!
_آره، منو می بری؟!
_البته...چرا که نه...
خوشحال شدم و منتظر شدم تا نقشه ام رو عملی کنم...
رسیدیم یک پاساژ خیلی بزرگ که همه چیز توش پیدا میشد...
توی آسانسور بودیم...خودم رو توی آینه برانداز کردم...
استاد بهم گفته بود من ظاهر زیبایی دارم...
خنده ام گرفت...اما نمیدونم چرا هر وقت به استاد فکر میکردم، فکر شاهرخ حالم رو دگرگون میکرد و اعصابم رو بهم می ریخت...
درب آسانسور باز شد و من و نیلوفر از آسانسور بیرون اومدیم.
چند قدمی راه رفتیم و به یک روسری فروشی رسیدیم...
وارد مغازه شدیم و بعد از سلام کردن، خطاب به فروشنده گفتم:
_ببخشید آقا، من یک روسری میخوام که بزرگ باشه،همچنین خوش رنگ هم باشه....
اون آقا بلافاصله گفت:
_منطورتون روسری قواره بزرگه...بله ،روسری های زیادی هم داریم
از توی قفسه های پشت سرش، چندتا روسری در آورد و داشت روی میز پهن میکرد...
🧡 @havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_پنجاه
#فصل_اول
نیلوفر آهسته توی گوشم گفت:
_روسری بزرگ برای چی میخوای؟!
_برا خودم
همون لحظه یک روسری نخی خاکستری با شیار های نامنظم قرمز رنگ رو از روی میز برداشتم و رو به روی آینه ، روی سرم انداختم...
خیلی بهم میومد...
بیشتر از همه ی روسری ها، این روسری به دلم نشست...
خطاب به فروشنده گفتم:
_این روسری قیمتش چنده؟
_۲۴۵هزارتومان خانم...
روسری رو روی میز گذاشتم و کارت عابر بانکم رو از داخل کیفم درآوردم.
سمتش گرفتم و گفتم:
_من همینو پسندیدم، لطفاحساب کنید...
فروشنده کارت رو ازم گرفت و همزمان گفت:
_مبارکتون باشه
_خیلی ممنون
بعد از اینکه فروشنده روسری رو داخل نایلون گذاشت، نایلون رو ازش گرفتم و باذوق و شوق از مغازه بیرون اومدیم...
نیلوفر متعجب پرسید:
_چرا روسری بزرگ؟آقا مهرداد بهت گفته اینجوری باشی؟!
با شنیدن اسم مهرداد، قلبم لرزید
فورا گفتم:
_به اون چیکار داری؟!دلم میخواد متنوع باشم...
با عصبانیت گفت:
_اگه سپهر بفهمه خیلی عصبانی میشه...ریحانه از جونت سیر شدی یا دوست داری سپهر مجبورت کنه از مهرداد جدا بشی؟؟؟
دست و پام لرزید...
_چی میگی نیلوفر؟؟
_ریحانه...اصلا میدونی سپهر و شاهرخ به خاطر تو به مشکل خوردن؟؟؟اگه قبول میکردی که با شاهرخ ازدواج کنی، الان شرکت سپهر...
حرفشو قورت داد...
چشمام از تعجب گرد شد و با عصبانیت پرسیدم:
_شرکت سپهر چی؟؟؟ چه اتفاقی افتاده نیلوفر؟
_چیز مهمی نیست ریحانه
_نیلوفر دروغ نگوو
با تردید و ناراحتی گفت:
_شاهرخ تمام سهام هایی که از داداش خریده بود رو برگشت زده و میخواد پولشو پس بگیره...
با عصبانیت گفتم:
_خب بگیره...
نیلوفر اخمی کرد و گفت:
_نفست از جای گرم بلند میشه هااا...بودجه شرکت تموم شده....محصولات به فروش نرسیدن که بودجه زیاد بشه...شاهرخ به سپهر یک ماه وقت داده تا پولشو بهش پس بده....در غیر این صورت....
دوباره حرفشو نصفه و نیمه رها کرد...
با چشمهای پر از اشک پرسیدم:
_در غیر این صورت چی میشه نیلوفر؟؟
اشکی از گوشه ی پلکش روانه صورتش شد و آهسته گفت:
_شرکت پلمپ میشه...چون اون حق شکایت داره...
داشتم از عصبانیت منفجر می شدم...
اون نامرد چطور حاضر شد چنین کاری انجام بده...
با هم سوار آسانسور شدیم...
توی کل مسیر، نگاهم به جاده و خیابون ها بود...
عصر شده بود...
هر دومون ساکت بودیم و حرف نمیزدیم...
نیلوفر منو رسوند خونمون و خودش رفت خونشون تا به کارهاش برسه...
وارد خونه شدم...
هاجر خانم داشت جارو برقی میکشید
بی اعتنا بهش، داشتم از پله ها بالا میرفتم که یکهو صدای جاروبرقی قطع شد و هاجر خانم همزمان گفت:
_سلام ریحانه خانم، کی اومدین؟!
_سلام همین الان...داشتین جارو برقی میکردین صدای درو نشنیدین
لبخندی زد و گفت:
_آقا سپهر زنگ زدن و گفتن که بهتون بگم تالار مورد نظرشون رو برای پنج شنبه هفته بعد رزرو کردن...
_واقعا؟چرا به خودم زنگ نزد؟!
_آخه سرشون خیلی شلوغ بود، بعدشم گفتن که یک منزل جدید ،یعنی همونیکه نیلوفر خانم انتخاب کرده بودن رو امروز قولنامه کردن و خریدن...
اولش خیلی خوشحال شدم و جیغ بلندی از شوق کشیدم.
اما بعدش دلم به حال داداشم سوخت...
داداش مهربونم داشت تاوان خواسته ی منو پس میداد...
هاجر خانم ادامه داد:
_آقا سپهر گفتن امشب میخوان شما رو ببرن بیرون ، شام مهمونتون کردن...
سکوت کردم....
ادامه داد:
_آقا سپهر فرمودن که بهتون بگم به آقا مهرداد اطلاع بدین ایشون هم تشریف بیارن ،همگی از اینجا حرکت کنید برین رستوران.
لبخندم روی دهانم خشک شد...
چی گفت؟! من به استاد زنگ بزنم؟؟!!
اصلا نمیتونستم این وضع رو تحمل کنم...
نه ،محال بود من به استاد زنگ بزنم و بهش بگم بیاد با ما بیرون شام بخوره...
پیش خودم گفتم:.
_دیگه چی؟! اونوقت استاد درباره من چه فکری میکنه؟ فقط همین مونده که من...
با عصبانیت گفتم:
_نه،آقا مهرداد کار داره نمیتونه بیاد...شما هم لازم نکرده چیزی به سپهر بگی، خودم بهش میگم
هاجر خانم متعجب گفت:
_ریحانه خانم...
_بله!
_اتفاقی افتاده؟؟؟
_نه!چه اتفاقی؟
_شما از آقا مهرداد ناراحت هستین؟!
_چرا این حرفو میزنی؟
_چون روز عقدتون یکهو اومدین خونه...درحالیکه باید با آقا مهرداد میبودین...
امروزم که میگین آقا مهرداد نمیتونه بیاد ...
_هاجر خانم، نبینم اینا رو به داداشم گفته باشیااا... بعدشم، هیچ اتفاقی نیفتاده، لطفا الکی شلوغش نکن..
_چشم خانم...
سریع از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم...
🧡 @havaye_zohoor
بیاید هر شب همین موقع ها هممون یه صلوات بفرستیم
برای سلامتی امام زمان(عج)
برای تعجیل در فرجشون
برای حل شدن تمام مشکلات
برای شفای مریضا
و....
موافقید؟
•°~🌤🦋
دردایناستکهمامدعیهجرانیم؛
دردِهجرانتوچشیدیونفهمیدکسی
#السلامعلیكیابقیةالله💙
❃| @havaye_zohoor |❃
🖇💙
وقتییهنابینا؛ازتمیخواد
آسمونروبراشتوصیفکنی،
تازهمیفهمیاصلابلدنبودیحرف بزنی !
حالاچجوریمامیتونیمخدارو
توصیف کنیم ꧇)
#حرفحق🦋
«🧡🍁࿐...
خدای من♥️✨
اعتراف میڪنمـ
ڪه براے داشتن تـــ💛ـــو
هیچ ڪاری نڪردم...
اما تو برای برگردوندنِ من؛
هر ڪار میڪنی.
#خـداجـونم
┌˚❀ֶָ─ֶָ─ֶָ──◌─ - ─ֶָ─ֶָ──◌─❀ֶָ˚┐
#تلنگرانه💭
هرڪارےخواستےبڪنے
باخودتبگو
منمالامامزمان(عج)هستـم
آیااینڪار
اینفڪرورفتار
شایستهاست
از یار امامزمان(عج)سـربزند...👣
└˚❀─ֶָ─ֶָ──◌─ - ─ֶָ─ֶָ──◌─❀˚┘
❃| @havaye_zohoor |❃
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ #دلبری_نکن #رمان °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_پنجاه_و_یک
#فصل_اول
موبایلم رو روی سایلنت گذاشتم و مشغول درس خوندن شدم...
ساعت ۸ شب شده بود و من همچنان مشغول درس خوندن بودم...
چشمام داشت از خستگی بسته می شد...
کتابو بستم و از پشت میز بلند شدم
یهکش و غوسی به کمرم دادم...
پنجره اتاقم رو باز کردم و به خیابون نگاه انداختم...
نفس عمیقی کشیدم که همون لحظه صدای درب اتاقم اومد...
گفتم:
_بیا داخل
هاجر خانم با نگرانی وارد اتاق شد و همونطوریکه تلفن بیسیم خونه توی دستش بود، خطاب به من گفت:
_آقا سپهر پشت خط هستن
_چرا به موبایلم زنگ نزده؟
_فکر کنم موبایلتون روی سایلنته
محکم زدم روی پیشونیم و تلفن رو ازش گرفتم:
_سلام داداشم، چطوری؟
_سلام خواهرگلم، تو که منو زهر ترک کردی...بیست بار به موبایلت زنگ زدم...
_شرمنده ، داداش،داشتم درس میخوندم
_دشمنت شرمنده،هاجر خانم برات همه چیو تعریف کرد؟!
_آره...مبارکتون باشه، هم تالار ...هم منزل جدید...
حتما منو ببر تا خونتون رو ببینم...
_امشب همتونو میبرم...
مکثی کرد و ادامه داد:
_راستی ، نیازی نیست به مهرداد زنگ بزنی
خوشحال شدم و پرسیدم:
_برای چی؟
_چون خودم بهش زنگ زدم و برای امشب دعوتش کردم
بعد هم زد زیر خنده...
محکم زدم توی سرم و نشستم روی صندلی...
آخه چرا بهش زنگ زده؟!حالا من با چه رویی توی صورت استاد نگاه کنم؟!
ایشون بخاطر من ، کاری کرده بود که بعد ها باید به خانواده اش جواب پس می داد...
اونوقت من چجوری براش جبران کردم؟!
همه کارها داشت طوری پیش میرفت که احساس میکردم اعتماد استاد ممکنه نسبت به من کمتر بشه...
پرسیدم:
_کی بهش زنگ زدی؟
_یه بیست دقیقه پیش
مکثی کردم...
سپهر ادامه داد:
_حالا خودش بهت زنگ میزنه...
راس ساعت ۹ باید از خونه راه بیفتیم...
من میرم دنبال نیلوفر باهم میاییم اینجا... بعدش همگی از خونه راه میفتیم و میریم گردش...
من به دیوار اتاقم خیره شده بودم و تمام حرفای سپهر توی گوشم اکو می شد...
ازش خداحافظی کردم...
تلفن رو انداختم روی مبل و موبایلمو از روی سایلنت برداشتم...we
خرس عروسکیم رو دراز کردم روی تخت و سرم رو گذاشتم روی شکمش....
روی تخت دراز کشیده بودم و داشتم بدبختیام رو می شمردم...
موبایلم به صدا دراومد...
🧡 @havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_پنجاه_و_دو
#فصل_اول
بی حوصله موبایلمو برداشتم و جلوی صورتم گرفتم...
شماره ناشناس بود...صدامو صاف کردم و گوشی رو جواب دادم:
_الو؟!
_سلام، رادمهر هستم
یکهو از جام پریدم و فورا گفتم:
_سلام استاد...
_حالتون چطوره؟!
_ممنونم،خوبم
_برادرتون با من تماس گرفتن و ...
حرفشو بریدم و گفتم:
_من شرمنده ام واقعا ، اول گفتن من بهتون زنگ بزنم، تصمیم داشتم کلا مزاحمتون نشم و یه بهانه ای جورکنم و بگم وقت نداشتین که تشریف بیارین...
اما اصلا نمیدونستم قراره خودش بهتون زنگ بزنه وگرنه جلوشو می گرفتم...
خنده کوتاهی کرد و گفت:
_به هر حال این چیزها طبیعیه...من هدفم کمک کردن بود...چه فرقی میکنه، این هم یک نوع کمک هست...
_منو شرمنده میکنید
_کی بیام دنبالتون؟
_نمیدونم، هر زمانی که خودتون بفرمایین
_برادرتون گفتن ساعت ۹ اینجا باشم، همین ساعت خوبه؟
_بله، ممنونم
_خواهش میکنم، فعلا خدانگهدار...
خداحافظی کردم و تماس قطع شد
نفسم رو محکم بیرون دادم...دستمو گذاشتم روی قلبم...داشت از قفسه سینهام بیرون می زد...
چرا من هردفعه اینجوری می شدم؟
به سختی از جام بلند شدم ...موهامو شونه زدم و مثل همیشه اونها رو بافتم...
مانتوی بلندم رو پوشیدم...اما مشکل اینجا بود که دکمه نداشت...
یک سارافون مشکی از زیرش پوشیدم.شلوار مشکی مو پام کردم و کمی آرایش کردم...
اما نه در حدی که استاد فکر کنه این کار رو برای جلب توجه انجام دادم...
روسری قواره بلندمو سرم کردم ...
خیلی بهم میومد...
وسایلم رو توی کیفم ریختم و ساعت مچی طلاییمو دستم کردم...
به ساعت نگاه کردم...
بیست دقیقه به ۹ بود...عطر مورد علاقه ام رو به خودم زدم ...کیفم رو برداشتم و از اتاق بیرون اومدم
داشتم از پله ها پایین میرفتم که آیفون خونه به صدا دراومد،نیلوفر و سپهر بودن.
هاجر خانم فورا دکمه آیفون رو زد و درب بازشد
رفتم توی آشپزخونه و یک لیوان آب سرد از مخزن آب روی درب یخچال خوردم...
دو تا بیسکوییت شکلاتی هم برداشتم و اومدم توی پذیرایی...
سپهر و نیلوفر وارد خونه شدند
سلام بلندیکردم و اونها هم جوابمو دادن...
داداش پرسید:
_مهرداد هنوز نیومده؟
_نه...
_بهش زنگ زدی؟
_نه
همونطوریکه روی مبل می نشست، با خنده بهم گفت:
_میشه بفرمایید چه سوالی بپرسم که جوابتون بله باشه؟!
نیلوفر با خنده گفت:
_ممعلومه دیگه...ازش بپرس آیا وکیلم شما را به عقد آقای مهرداد رادمهر دربیاورم؟!
اونوقت با ذوق میگه بلهه
سپهر زد زیر خنده
با اخم تصنعی گفتم:
_عههه! این چه حرفیه...
سپهر گفت:
_خب بهش زنگ بزن ببین کجاست، ما گشنمونه هاااا....
_نه داداش،زشته ،چند دقیقه صب کن میاد ...
سپهر تکیه داد و پاهاشو روی میز دراز کرد ...
نیلوفر تیپ باکلاسی زده بود...
از طرفی موهاشو خیلی بیرون ریخته بود و مطمئن بودم استاد ناراحت میشه...
🧡 @havaye_zohoor