°•┈┈┈•🌴᭄✨•┈┈┈•°
گفتم:
تا کی باید صبر کرد؟!
گفت:
« وَ ما یدریک لَعلَّ السّاعة تکون قریبا»
تو چه می دانی، شاید موعدش نزدیک باشد.
⃟꙰🧡¦↵ #امامزمانم 💕🌻
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ #دلبری_نکن #رمان °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_چهل_و_یک
#فصل_اول
لب به شکایت باز کردم و گفتم:
_استاد ، چرا اصرار نکردید که اینجوری نشه؟!
با خونسردی گفت:
_چجوری؟!
_اینکه من امشب خونه شما باشم
_بی فایده اس...
عصبانی شدم و بلند گفتم:
_اما اینجوری که نمیشه... اگه بخوایین دست روی دست بذارین و به حرف اطرافیان گوش کنید، کار به جایی می کشه که مجبورتون میکنن خیلی زود بچه دار هم بشید... اون موقع میخوایید چیکار کنید؟
اعصابم خیلی خورد شده بود و همه ی دق و دلی هام رو سر استاد بیچاره خالی کردم...
نگاه متعجب و معناداری انداخت و گفت:
_ریحانه خانم، من این کار رو کردم تا یک نفر مجبور نشه با کسی که دوستش نداره ازدواج کنه...من خودم در گذشته این زجر رو کشیدم و وقتی شما اون روز توی دانشگاه اون حرف رو به من زدید، تمام خاطرات تلخ گذشته ام دوباره مرور شد...
من نخواستم یک نفر دیگه مثل من زجر بکشه...
الان همه این کارها رو بخاطر خودتون انجام میدم...
یعنی تحمل من اینقدر سخته؟نمیتونید یک ماه طوری رفتار کنید که اونا میخوان؟
دهانم از تعجب باز مونده بود....
چی داشتم می شنیدم...فقط گوش میکردم...
با شرمندگی آهسته و سر به زیر گفتم:
_من حرفمو پس میگیرم....نباید اینجوری میگفتم...
منظورم این نبود که شما قابل تحمل نیستید...من فقط از این نگرانم که....
سکوت کردم...
استاد گفت:
_به هم علاقه مند نشیم؟
لبم رو گزیدم و چشمام رو بستم...
استاد ادامه داد:
_فکر نمیکنم شما چنین آدمی باشید که اصلا به آقایون اهمیت بدین یا بخوایید اونهارو تحویل بگیرید...
من هم آدمی نیستم که تابع نفسم باشم و نتونم کنترلش کنم...
خیالتون راحت...
نفس عمیقی کشیدم و به صندلی تکیه دادم.
بلاخره رسیدیم منزل خانواده استاد...
درب پارکینگ رو باز کردند و رفتیم داخل...
استاد،ماشینشو پشت ماشین پدرش پارک کرد. اونها اول پیاده شدند.
استاد نگاهی به من انداخت و گفت:
_به رسم مهمان نوازی باید بهتون بگم...خوش اومدین
_ممنونم
از ماشین پیاده شدیم و خواهر استاد سریع اومد کنارم و با خنده و ذوق گفت:
_خوش اومدی زن داداش عزیزم
در یک لحظه از خجالت آب شدم...
فقط نگاهش کردم...
پدر استاد با مهربانی به من گفت:
_دخترم اینجا از این به بعد خونه خودته، پس غریبی نکن...
ای واای، این حرفا رو باید تحمل میکردم
به همشون فقط لبخند تحویل میدادم.
یک ساختمان دو طبقه بود.
رفتیم طبقه بالا....
وارد خونه شدیم...
منزل قشنگی داشتند...بیشتر از همه، گرم و باصفا بود...
مادر استاد با مهربونی به من گفت:
_عزیزم، با این لباسا راحتی؟
_بله...
_اما برای خواب مناسب نیستن
همون لحظه دخترشو صدا زد و گفت:
_زهرا جان دخترم ، بیا لطفا...
زهرا از داخل اتاقش بیرون اومد و گفت:
_جانم مامان
_اون لباسی که هنوز استفاده نکردی رو بده ریحانه جان بپوشه، با این لباسا اذیته
با ذوق اومد سمتم، دستمو گرفت و منو برد داخل اتاقش...
اتاق قشنگی داشت...
درو بست و با خوشرویی گفت:
_بشین روی تخت عزیزم
_ممنونم
روی تخت نشستم که ادامه داد:
_ایناهاش، این لباس خوشگلیه اما هنوز نپوشیدمش ، خوشحالم که قراره بدمش به تو
_وای، لطف داری...
🧡 @havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_چهل_و_دو
#فصل_اول
ادامه داد:
_من از تو سه سال بزرگترم ، میدونستی؟
باتعجب گفتم :
_نه..
_میدونی مهرداد چند سالشه؟
_خب...
هین بزرگی کشید و گفت:
_نوبری والا! سن شوهرتو نمیدونی؟
صداشو صاف کرد و گفت:
_داداش خوشتیپ من،۲۶ سالشه...
خنده ام گرفت
خودش هم زد زیر خنده و گفت:
_امشب شما میرید طبقه پایین ...
_چی!!؟؟
_طبقه پایین هم مال خودمونه، لوازم خونه داره،برای اینکه راحت باشین، شما رو میفرستیم پایین
چشمکی زد و گفت:
_اینجوری بیشتر با هم آشنا میشید...
لبم رو گزیدم و پرسیدم:
_ازدواج کردی؟!
خندید و گفت:
_نه بابا
با خنده گفتم:
_پس برا همونه اینقدر شیطونی
بهم لبخندی زد و گفت:
_اما شما قبل ازدواجت هم اینقدر با متانت رفتار میکردی...
_ممنونم عزیزم
همون لحظه تقه ای به درب خورد و مادر استاد گفت:
_ریحانه جان ،عزیزم، شما برین پایین. اینجا مهبد هست احساس کردم شاید معذب بشی
متعجب به زهرا نگاهکردم و با خنده گفت:
_مهبد داداش کوچیکمه، دو سال از من کوچیکتره
از جام بلند شدم و اون پیراهنی که بهم داده بود، روی دستم انداختم و از اتاق بیرون اومدم.
استاد دم درب پذیرایی منتظر من بود .
با خجالت به همه شب بخیر گفتم و همراه استاد رفتیم طبقه پایین...
استاد درب رو باز کرد و خودش اول وارد شد تا لامپا رو روشن کنه.
دامنم رو جمع و جور کردم و وارد خونه شدم.
اینجا هم خیلی قشنگ بود.
استاد نگاهی به من انداخت و گفت:
_اینجا دو تا اتاق خواب داره...هرکدوم رو میخوایین انتخاب کنید...
جلوتر رفت و درب یکی از اتاق هارو باز کرد.رفت داخل و لامپ رو روشن کرد...
جلوتر رفتم و نگاهی به اتاق انداختم...
یک تخت دو نفره با یک کمد و آینه و دراور...
از کنارم عبور کرد و رفت بیرون
منم همراهش رفتم...
اتاق دیگه رو هم به من نشون داد...
اتاق نبود، در اصل کتابخونه بود.
با تعجب گفتم:
_اما اینجا که نمیشه خوابید
_به نظرم شما توی اون اتاق اولی بخوابید، منم یه کاریش میکنم
با غر و شکایت گفتم:
_اما من نمیذارم دیگران بخاطر من سختی بکشن، لطفا منو بیشتر از این شرمنده خودتون نکنید استاد...
_روی کاناپه توی پذیرایی میخوابم،من به اون عادت دارم...
سرم رو از شرمندگی پایین آوردم و ناچار وارد اتاق شدم .
استاد کتش رو در آورد و اومد داخل اتاق و گفت:
_کتم روی این جالباسی باشه
سری به نشانه تایید تکون دادم و استاد با شب بخیر، درب رو بست.
خیالم راحت شد و اول از همه، شالم رو از سرم درآوردم.
لباسی که زهرا داده بود رو پوشیدم.
یک پیراهن راحتی بلند که دور کمرش چین داشت ،آستین های تور داری داشت و دستهام دیده میشد.
پیراهن صورتی کم رنگ بود و یقه اش کش دار و توری بود...
نشستم جلوی آینه و مشغول شونه زدن موهام شدم .
چقدر این خونه آرامش داشت...
داشتم موهای بلند و قهوه ای رنگم رو شونه میزدم که صدای عجیبی شنیدم...
🧡 @havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_چهل_و_سه
#فصل_اول
از جام بلند شدم و رفتم پشت در ایستادم...
صدای استاد بود...داشت قرآن میخوند...اما چقدر خوش صدا بود...
چقدر دلنشین قرآن میخوند، کلمات عربی رو با آهنگ زیبایی تلاوت میکرد...
دلم میخواست صداشون رو واضح تر بشنوم.
شالم رو سرم کردم هرچند چیزی رو نمی پوشوند چون موهام بلند بود...
در اتاق رو آهسته باز کردم و آروم قدم بر میداشتم...
استاد پشتش به من بود و اینقدر محو قرآن خوندن شده بود که متوجه حضور من نشد...
اما قرآن بسته بود، پس چجوری میخوند؟
ترسیدم منو ببینه برای همین فورا برگشتم توی اتاق...
شالم رو درآوردم و روی تخت دراز کشیدم...
ساعت ۱۱ شب بود.
چشمام رو بستم و خوابیدم...
چند ساعتی گذشته بود...
با صدایی از خواب بیدار شدم
صدای اذان بود...
اما احساس کردم صدا بیش از حد به من نزدیکه...
از جام بلند شد، وقتی کمی دقت کردم،متوجه شدم صدا از پشت در اتاقه.
موهامو مرتب کردم و درو باز کردم.
صدای اذان از داخل موبایل پشت در بود.
عصبانی شدم وخم شدم و موبایل رو برداشتم و ایستادم.
باهاش کلنجار رفته بودم ،میخواستم قطعش کنم اما نمیدونستم چجوری قطع میشه
همون لحظه استاد در حالیکه وضو گرفته بود و داشت دست و صورتش رو با حوله خشک میکرد، از روبه رو ظاهر شد.
تا سرم رو بالا آوردم متوجه شدم داره نگام میکنه.
یادم اومد شال سرم نیست و این لباس...
یکهو با ترس و عجله پریدم توی اتاق و درو محکم بستم...
صدای اذان قطع شده بود اما من گند زده بودم.
پشت در نشستم و محکم زدم روی پیشونیم.
استاد اومد پشت درب و آهسته گفت:
_میشه لطف کنید موبایلمو بدین؟
از خجالت هیچی نگفتم...
خنده ای کرد و گفت:
_موبایلمو گذاشتم پشت در تا برای نماز صبح بیدارتون کنم.
آهسته درو باز کردم و از لای در بطوریکه فقط دستم دیده میشد،موبایل استاد رو بهش دادم و محکم درو بستم.....
شالم رو سرم کردم و آهسته از اتاق بیرون اومدم...
استاد سجاده پهن کرده بود و داشت نماز میخوند...
بعد از اینکه وضو گرفتم، داشتم برمیگشتم سمت اتاق که استاد صدام زد:
_ریحانه خانم
_بله
_نمازتون رو نمی خونید؟
_میخونم اما....
حرفمو برید و گفت:
_سجاده و چادر توی کشوی کمد اتاقه
سری به نشانه تایید تکون دادم و رفتم توی اتاق...
سجاده رو پهن کردم و چادر سفید رو سرم کردم.
اما مشکل بزرگ اینجا بود که من نماز خوندن یاد نداشتم.
با موبایلم توی گوگل نماز صبح رو سرچ کردم و به سختی تونستم نماز صبح رو بخونم...
بعد از اینکه نمازم تموم شد، به یاد مامانم، به مدت چند دقیقه سرم رو گذاشتم روی مهر و سجده کردم ...
چند دقیقه ای طول کشید و بعد از اینکه سرم رو از روی مهر برداشتم، تصمیم گرفتم سجاده رو جمع کنم...
بعد از اینکه سجاده رو جمع کردم، روی تخت دراز کشیدم و طولی نکشید که خوابم برد...
صبح با صدای در زدن از خواب بیدار شدم...
آهسته در اتاق رو باز کردم...
انگار کسی داشت در پذیرایی رو میکوبید.
شالم رو سرم کردم و رفتم پشت در.
آهسته گفتم:
_بله؟
_ریحانه جون منم زهرا...
درو بازکردم و با لبخند وارد خونه شد...
یک سینی بزرگ هم که توش صبحانه چیده شده بود، دستش بود.
نگاهی به خونه انداخت و گفت:
_داداش کجاست؟
منم با تعجب نگاهی به خونه انداختم...نبود...
_نمیدونم ...
همون لحظه کلید داخل قفل انداخته شد و استاد اومد داخل....
سریع موهامو جمع و جور کردم هرچند فایده ای نداشت...
استاد سلامی کرد و رفت سراغ سینی صبحانه،معلوم میشد خیلی شکمو هست...امابه اندام متناسبش نمیخورد شکمو باشه...
بفرمایی به من گفت و خودش مشغول خوردن شد...
🧡 @havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_چهل_و_چهار
#فصل_اول
زهرا دستمو گرفت و نشوند روی صندلی کنار استاد ، خودش هم نشست رو به رو مون و گفت :
_ریحانه جون، والا من دلیل این همه خجالتت رو نمیدونم...
سرم رو انداختم پایین...
استاد مشغول خوردن صبحانه بود...
زهرا با اخم نگاهی به استاد انداخت و با کنایه گفت:
_نگاش کن تورو خدا... میبینی ریحانه جون؟ این آقا داداش من فقط به خودش اهمیت میده...
استاد متعجب سرش رو بالا آورد و به زهرا نگاه کرد...
زهرا با اخم بهش گفت:
_یه وقت به ریحانه جون تعارف نکنیاا ، مثلا مهمونه اینجا
استاد لقمه داخل دهانش رو قورت داد و تک سرفه ای کرد و گفت:
_خب...من که تعارف کردم...
زهرا با اخم گفت:
_همین؟؟!زحمت کشیدی...باید براش لقمه بگیری بدی دستش تا بخوره
چشمام از تعجب گرد شد...
همش داشتم خودم رو لعنت میکردم که چرا این مزاحمت رو برای استاد ایجاد کردم...اینکه من چقدر خودخواهم....
استاد سرش رو پایین گرفت...احساس کردم خجالت میکشه
فورا خطاب به زهرا گفتم:
_زهرا جون، ممنونم از اینکه بهم لطف داری، اما من ...
حرفم رو برید و گفت:
_نخیر...الکی اصرار نکن....مرغ من یه پا داره
استاد خیلی آهسته یک لقمه کوچک درست کرد و گرفت سمتم
لبم رو از خجالت گزیدم و چشمام رو بستم....
استاد با خنده گفت:
_خواهر من اینجوریه دیگهه..کاریش نمیشه کرد...
زهرا با غر گفت:
_عههههههه داداااااااااششش!!
لبخندی زدم و لقمه رو گرفتم...
زهرا داشت با لبخند نگاهم میکرد...
دستشو گذاشته بود زیر چونش...
متعجب بهش نگاه کردم و با لبخند گفت:
_داداش....
_جانم
_ریحانه جون خیلی خوشگله...مگه نه؟؟!
ای بابا، این دختر چه هدفی از این حرفا داشت؟
با لبخند گفتم:
_ممنونم، شما خودتم که خوشگلی
با ناراحتی گفت:
_نه، تو خوشگلتری...بخصوص موهات...موهای خیلی بلندی داری
دیگه داشتم از خجالت توی زمین فرو میرفتم
ادامه داد:
_مگه نه داداش؟
استاد تک سرفه ای کرد و گفت:
_من خیلی دیرم شده، باید برم دانشگاه...
به ساعتم نگاهی انداختم....
زهرا گفت:
_داداش، دارم باهات حرف میزنمااااا
_ببخشید،خب بگو زهرا جان...
_داشتم میگفتم ...ریحانه خیلی ناز و خوشگله، مگه نه...
باید یه کاری میکردم...
فورا از جام بلند شدم که زهرا پرسید:
_کجا داری میری ریحانه جون؟!
_با اجازتون میرم لباسامو عوض کنم، امروز خونه کار دارم باید برم..
استاد بهم نگاه کرد و گفت:
_من میرسونمت خونتون
زهرا با عصبانیت نگاهی به هردومون انداخت و گفت:
_واقعا که...اصلا من اینجا هیچی نیستم
از جاش بلند شد و داشت میرفت سمت درب که فورا دستشو گرفتم و گفتم:
_عزیزم،از دست من ناراحت شدی؟
با لبخند گفت:
_نه،ولی از داداشم چرا....
استاد گفت:
_آخه برای چی خواهر گلم
_چرا نمیگی ریحانه خوشگله؟خجالت میکشی جلوش بگی خیلی خوشگل و نازه؟
لبم رو گزیدمو و گفتم:
_عزیزم، همه همیشه اینو بهم گفتن، دیگه عادی شده برام
_نخیر...اگه داداش بگه جذاب تره
این دختر انگار داشت فیلم سینمایی تماشا میکرد...
🧡 @havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_چهل_و_پنج
#فصل_اول
استاد با خنده سرشو انداخت پایین و به زهرا گفت:
_آخه من یکیو باید بپسندم که بعد برم خواستگاریش...
زهرا چشمکی بهم زد و خطاب به استاد گفت:
_خب...ادامش...
_ادامه نداره دیگه...
زهرا خندید و گفت:
_آخ قربون داداش خجالتیم برم من
فرار رو بر قرار ترجیح دادم و وارد اتاق شدم...
لباسهای قبلی خودمو پوشیدم و از اتاق بیرون اومدم...
زهرا رفته بود طبقه بالا...
استاد مودبانه پرسیدن:
_آماده این؟
_بله استاد
بعد از خداحافظی با خانواده استاد، راهی خونه ما شدیم....
توی راه بودیم...هیچ کدوممون صحبت نمیکردیم...
سرم رو از خجالت پایین گرفته بودم...
باید یک عذر خواهی بزرگ ازش میکردم...
با صدای ضعیفی گفتم:
_استاد...
_بله...
من نمیدونم چجوری شرمندگیم رو ابراز کنم...
_چطور مگه؟!
_شما یک لطف خیلیی بزررگ در حق من کردین که من هیچ وقت فراموش نمیکنم....
من خودخواهی کردم ...
شما بخاطر من توی سختی افتادین
اگه من این درخواست رو از شما نمیکردم، شما هیچ وقت مجبور نبودین...
حرفم رو برید و گفت:
_کسی منو مجبور نکرده، اینو یکبار دیگه هم بهتون گفتم...فقط بخاطر خدا این کارو انجام دادم...اگه گاهی اوقات مجبورم با شما بصورت مفرد صحبت کنم، همینجا ازتون عذرخواهی میکنم....چون نباید کسی مشکوک بشه...
اشک جلوی چشمام رو گرفته بود...
با ناراحتی گفتم:
_من با خودخواهی خودم باعث شدم شما به سختی بیفتین
استاد یکهو ماشین رو کنار خیابون نگه داشت و پرسید:
_اون آقا...ازش خبر دارین؟...
همونطوریکه داشتم اشکهام رو پاک میکردم،گفتم:
_فعلا که برگشته انگلیس...قرار بود هفته آینده...
سکوت کردم و سرم رو پایین انداختم
با عصبانیت گفت:
_چطور ممکنه اینقدر بی رحم و سنگدل باشه که دیگران رو برای رسیدن به خواسته هاش مجبور کنه...
آهسته بهش نگاه کردم...
خیلی زیبا بود... موهای خوش حالتی داشت...
اما عصبانیت باعث شده بود ابروهاش در هم باشه...
ماشین رو روشن کرد و حرکت کردیم...
بلاخره رسیدیم جلوی خونمون...
همین که میخواستم از ماشین پیاده بشم،استاد گفت:
_منتظر میمونم تا آماده بشین
نگاهی بهش انداختم وباتعجب پرسیدم:
_برای چی؟؟
_مگه دانشگاه ندارین؟
من که تازه یادم اومده بود گفتم:
_ ممنونم، اما با ماشین خودم میام...بیشتر از این به شما زحمت نمیدم...
از ماشین پیاده شدم و رفتم توی خونه...
هاجر خانم درب پذیرایی رو برام باز کرد و با لبخند به من گفت:
_سلام خانم، به خونتون خوش اومدین،آقا مهرداد خوب هستن؟
با بی حوصلگی گفتم:
_سلام،ممنونم، داداش سپهر کجاست
_ایشون رفتن شرکت
_ساعت چند؟
_ساعت ۸صبح
نگاهی به ساعت انداختم، ۱۱ بود...
گفتم:
_هاجر خانم ، من تا دست و صورتم رو میشورم و موهامو شونه میزنم، لطفا وسایلم رو آماده کن میخوام برم دانشگاه
_چشم خانم...
بعد از اینکه لباسهامو عوض کردم، آرایش مختصری کردم و فورا سوار ماشینم شدم و راه افتادم سمت دانشگاه...
بازم داشت دیر میشد...
پله هارو یکی درمیون رد کردم و رسیدم پشت درب کلاس...
تقه ای به درب زدم و آهسته بازش کردم....
🧡 @havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_چهل_و_شش
#فصل_اول
استاد داشت حضور و غیاب میکرد...
نگاهی به من انداخت و با جدیت گفت:
_چرا اینقدر دیر اومدین خانم سامری؟
با شرمندگی گفتم:
_معذرت میخوام استاد...
سکوتی کرد و گفت:
_میتونید بشینید سرجاتون...
فورا درب کلاس رو بستم و رفتم روی صندلیم نشستم...
سریع وسایلم رو از داخل کیفم درآوردم و منتظر شدم تا استاد حضور و غیاب کنه...
خیلی خوشتیپ بود، یک پیراهن چهارخونه طوسی رنگ با یک جلیقه خوشگل تنش کرده بود...
محو زیباییش شده بودم اما به خودم نهیب زدم که این ، سهم من نیست...
یکهو صدایی از کنارم اومد که گفت :
_مبارکه ریحانه خانم
با تعجب به سمت صدا برگشتم، میثم بود که صندلی کناری من نشسته بود...
به حلقه توی دستم اشاره میکرد...
ای وای، من گند زده بودم، حالا چی باید میگفتم؟
لیلا که پشت سرم بود، زد به شونه میثم و آهسته پرسید:
_چی شده میثم؟چی مبارک باشه؟!
میثم با خنده و آهسته به لیلا گفت:
_ریحانه ازدواج کرده، حلقه توی دستشه
فورا برگشتم به پشت و خطاب به لیلا گفتم:
_نه بابا، داره شلوغش میکنه، ازدواج کجا بود؟ یه چند نفر مزاحمم میشدن مجبور بودم...
همون لحظه استاد با صدایی بلند پرسید:
_آخر کلاس چه خبره؟!
همه نگاه ها برگشت سمت ما...
خجالت زده سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم...
میثم گفت:
_ببخشید استاد...
استاد رادمهر از جاش بلند شد...
با متانت قدم برداشت و سمت ما اومد،نگاهش بین من و میثم و دانشجوهای اطرافمون در گردش بود...
یکهو خطاب به میثم گفت:
_شما جاتون رو با ایشون عوض کنید...
به شیدا اشاره کرده بود...
اطراف شیدا، عماد و شایان نشسته بودند و سمت راست من، نسترن...
نمیدونم هدفش از این کار چی بود
شاید میخواست دانشجوهای شیطون رو از هم جدا کنه تا نظم کلاس به هم نریزه...
میثم و شیدا جاهاشون رو باهم عوض کردند و استاد بلافاصله رفت سراغ درس...
کلاس تموم شده بود و داشتم وسایلم رو جمع میکردم...
استاد داشت از درب کلاس خارج میشد که یکهو با صدای بلند گفت:
_خانم سامری هرچه سریعتر دفتر بنده...
و فورا از کلاس خارج شد...
همه نگاه ها چرخید سمت من
نسترن گفت:
_ریحانه ،چی شده این استاد امروز داره همش به تو گیر میده؟
_نمیدونم...
وسایلم رو جمع و جور کردم و رفتم سمت دفتر استاد رادمهر...
تقه ای به در زدم و وارد شدم...
استاد منتظر من، روی مبل نشسته بود.
آهسته درب رو بستم و گفتم:
_با من کاری داشتید؟!
از جاش بلند شد و کمی جلوتر اومد و درست روبه روی من ایستاد...
بوی عطرش عجیب ضربان قلبم رو تند تر کرد...
استاد بلافاصله گفت:
_خانم سامری، لازم دونستم یک نکته رو خدمت تون عرض کنم.
_بفرمایید استاد
_درسته که این ازدواج ، سوری هست...
درسته که این یک ازدواج مدت داره...
اما فعلا بنده بطور شرعی و قانونی شوهر شما به حساب میام و وظیفه ی من هست که یه سری نکات رو بهتون بگم...
شما هم به عنوان همسر بنده، لازمه که به اوامر من عمل کنید...
نمیدونستم منظور استاد از این حرفا چیه...اما هرچی که بود، خیلی محکم و با جدیت حرف میزد...
🧡 @havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_چهل_و_هفت
#فصل_اول
سکوت کرده بودم و سرم رو پایین انداخته بودم...
استاد برخلاف دخترهای دیگه، به من بطور مستقیم نگاه میکرد...
سکوت کرد و بعد از چند ثانیه محکم گفت:
_میشه به من نگاه کنید؟
با ترس سرم رو بالا گرفتم و به صورتش نگاه کردم...
قلبم داشت تند تند میزد...
نفس عمیقی کشید و گفت:
_اول اینکه لطفا از این به بعد توی کلاس ، کنار افراد نامحرم ننشینید و تا حد ممکن، با اونها صحبت نکنید...
دوماً، از جاییکه شما از ظاهر نسبتا زیبایی برخوردار هستید، توجه خیلی از افراد بخصوص نامحرم ها رو نا خواسته به سمت خودتون جلب میکنید...
این موضوع تا قبل ازدواج، به من مربوط نمیشد اما از زمانیکه من بطور شرعی همسر شما هستم، وظیفه دارم این موضوع رو گوشزد کنم...
واقعا داشتم از تعجب شاخ در میاوردم...استاد داشت همه این حرفها رو محکم و بدون لحظه ای توقف، بیان میکرد...
همچنان میگفت:
_خانم سامری، من ازتون درخواست میکنم به وضع حجابتون رسیدگی کنید...
استاد سکوت کرد...فکر کنم منتظر جواب من بود...
توی چشمهاش زل زده بودم و داشتم حرفهاش رو با خودم مرور میکردم...
استاد که سکوت منو دید،گفت:
_نمیخوایید حرفی بزنید؟
خودمو جمع و جور کردم و با صدای ضعیفی گفتم:
_چشم استاد...
سری به نشانه رضایت تکون داد و گفت:
_من صحبت دیگه ای ندارم و ممنون میشم به حرفهام عمل کنید...
_حتما ...
استاد گفت:
_سوماً...
سرم رو بالا آوردم و متعجب بهش خیره شدم...
مکثی کرد و ادامه داد:
_من شماره همراه شمارو بعد از اون تصادف توی پارکینگ دانشگاه، از توی موبایلم حذف کردم ...
صفحه کلید موبایلشو جلوم گرفت و گفت:
_لطفا شمارتونو اینجا وارد کنید
بعد از اینکه شمارمو تایپ کردم، خداحافطی کردم و فورا از اتاقش خارج شدم...
سوار ماشینم شدم و رفتم سمت شرکت...
توی راه همش داشتم به حرفاش فکر میکردم... باورم نمیشد چنین آدمی باشه...اینکه حجاب من براش خیلی مهم باشه....
به داداش سپهر زنگ زدم و بهش گفتم که دارم میرم اونجا...
وارد حیاط شرکت شدم و با آسانسور، رفتم طبقه ی مدیریت ...
به محض اینکه درب آسانسور باز شد، صدای جر و بحث به گوش رسید...
متعجب فورا از آسانسور بیرون اومدم و دنبال صدا میگشتم...
صدا از اتاق مدیریت بود...اتاق داددش سپهر...
تا خواستم درو باز کنم، خانم منشی با ترس گفت:
_سلام خانم سامری، مهندس سامری گفتن هروقت اومدین،بهتون بگم برگردین...
متعجب پرسیدم:
_چرا؟چی شده مگه!؟
_آخه مهندس شاهرخ محرابی توی اتاقشون هستن و دارن با ایشون دعوا میکنن
بلند پرسیدم:
_آخه برای چی؟
_بخاطر......ازدواج شما...
اخمهام رفت توی هم...
با سرعت رفتم سمت اتاق مدیریت
درب رو به شدت باز کردم و همون لحظه داداش و شاهرخ برگشتن سمت من و به من نگاه کردند...
با اخم و صدای بلند پرسیدم:
_میتونم بپرسم چه موضوعی باعث شده صداتون توی کل ساختمون بپیچه؟؟!
🧡 @havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_چهل_و_هشت
#فصل_اول
شاهرخ نگاهش به من بود و چشم ازم بر نمیداشت...
داداش گفت:
_چیزی نشده ریحانه جان، بیرون منتظر باش...
با اخم نگاهی به شاهرخ انداختم و به سپهر گفتم:
چشم داداش...
تا خواستم به سمت درب بچرخم، یکهو فکری به سرم زد و دوباره رو به هردوشون کردم و به سپهر گفت:
_راستی داداش
_جانم
_مهرداد سلام رسوند
داداش با نگرانی و ترس گفت:
_سلامت باشه
قیافه شاهرخ دیدنی شده بود...فکر کنم دلش میخواست خودشو خفه کنه...
فورا از اتاق بیرون اومدم و تصمیم گرفتم برگردم خونه
با آسانسور رفتم طبقه پارکینگ...
وارد پارکینگ شدم. داشتم میرفتم سمت ماشین که یکهو صدایی از پشت سر گفت:
_ریحانه
با تعجب به پشت برگشتم...شاهرخ با سرعت سمتم دوید و رو به رو ایستاد...
با عصبانیت گفت:
_پس اسمش مهرداده، نه؟!
با خشم گفتم:
_آقا مزاحم نشو
پوزخندی زد و گفت:
_مثل اینکه هنوز منو نشناختی ریحانه...مطمئن باش نمیذارم دست هیچ مردی بهت برسه، تو باید با من ازدواج کنی
داشتم از ترس قالب تهی میکردم، اما سعی کردم شجاعتم رو حفظ کنم، با جدیت گفتم:
_گفتم که مزاحم نشو، وگرنه زنگ میزنم حراست...
لبخندی از روی کینه زد و گفت:
_بشین و تماشا کن...
و فورا ازم دور شد...
خیلی نگران بودم، اما باید شر اونو از سر استاد کم میکردم...
برگشتم خونه ،ظهر شده بود...
هاجر خانم فسنجون درست کرده بود...
روی مبل دراز کشیدم و کمی بعد خوابم برد...
ساعتی خواب بودم که با صدای نیلوفر و سپهر از خواب بیدار شدم...
روی مبل، کمرم خشک شده بود...
بلند شدم و کش و غوسی به کمرم دادم...
رفتم سمت آشپز خونه...
سپهر و نیلوفر داشتن نهار میخوردن و هاجر خانم داشت آشپز خونه رو مرتب میکرد...
داداش تا منو دید، بالبخند گفت:
_بیا پیش خودم بشین خواهر گلم
لبخندی زدم و کنارش نشستم
نیلوفر با خنده گفت:
_متاهلی خوش میگذره؟
_ممنون
داداش گفت:
_ریحانه، برات یه خبر داریم
با کنجکاوی پرسیدم:
_چه خبری؟
نیلوفر با لبخند گفت:
_آخر هفته بعدی قراره عروسی بگیریم...
آنچنان ذوق کردم که دستام رو جلوی دهانم گذاشتم و هین بلندی کشیدم...
داداش ادامه داد:
_تو که دیگه ازدواج کردی،ما هم تصمیم گرفتیم بیشتر از این عروسی مون رو به تاخیر نندازیم
با لبخند گفتم:
_خوب کاری کردی داداش، منم خیلی خوشحالم از اینکه قراره عروسی کنید و برین سر خونه زندگیتون...
هاجر خانم برام غذا کشید، بعد از اینکه غذامو خوردم،سپهر پرسید:
_مهرداد چطوره؟حالش خوبه؟
_ممنون، آره خوبه
_چجور آدمیه؟تونستی بشناسیش؟
_آره، آدم خوبیه
این حرفهارو با عذاب وجدان میزدم...
🧡 @havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_چهل_و_نه
#فصل_اول
سپهر ادامه داد:
_منظورم عقاید خانوادگیشه....از طرز لباس پوشیدن خانوادش مشخص بود...
حرفشو بریدم و گفتم:
_داداش...من راضیم
_خیلی خوبه...اما اینو بدون هنوز اولشه...
فورا از جام بلند شدم و رفتم سمت پله ها که داداش گفت:
_به مهرداد خبر بده تا در جریان زمان عروسی ما باشه...
سری به نشانه تایید تکون دادم و دوان دوان خودم رو به اتاقم رسوندم
درب اتاقمو بستم و از داخل، قفلش کردم
پشت در نشستم و شروع کردم به گریه کردن
نمیدونستم اول برا چی گریه کنم...
برا مظلومیتم....برا تنهاییم...برای تهدید های شاهرخ...یا برای فداکاری های بی دریغ استاد...
همون لحظه موبایلم زنگ خورد...
شیدا بود...جواب دادم و گفتم:
_جانم شیدا
_سلام دختر خوب، کجایی؟
_سلام، خونه ام
_برا امتحان خوندی؟
_امتحان چی؟
_ای بابا، امتحانی که استاد رادمهر قراره فردا بگیرن دیگههه
با تعجب پرسیدم:
_چی داری میگی شیدا!؟
_ریحانه ،استاد امروز خودش گفت دیگه...چرا اینجوری شدی تو دخترر
_باور کن من نشنیدم
بلاخره تماس رو قطع کردم و رفتم پایین...
نیلوفر داشت آماده میشد بره بیرون
پرسیدم:
_کجا میری نیلوفر؟
_دارم میرم مزون لباس عروس، امروز قرار دارم
_میشه منم باهات بیام؟
لبخندی زد و گفت:
_چرا که نه؟!عروس خانم آینده، سریع حاضر شو توی ماشین منتظرتم...
فورا برگشتم توی اتاقم و آماده شدم و همراه نیلوفر رفتیم مزون...
لباس عروس های قشنگی داشت...
همه گرون قیمت و باکلاس . من از دیدن این همه لباس عروس یکجا به وجد اومدم بطوریکه از ته دل آرزو کردم به زودی من هم لباس عروس به تن کنم.
یکهو به یاد استاد افتادم...
سریع آرزوم رو نصفه و نیمه قورت دادم...
سکوت کردم و به همراه نیلوفر بین مانکن های لباس عروس قدم میزدیم...
بعد از یک ساعت، نیلوفر بلاخره یک لباس عروس خوشگل پسندید و رفت توی اتاق پرو تا اونو امتحان کنه...
بعد از پنج دقیقه درو باز کرد ...
لباس عروس خیلی بهش میومد...از شادی، جیغ خفیفی کشیدم و پریدم توی بغلش...
لبخندی زد و پرسید:
_چطوره؟
_عالیه نیلوفررر
_پس همینو بگیرم؟؟!
_آرهه حتماااا
خلاصه نیلوفر اون لباس عروس خوشگل رو انتخاب کرد و مقداری بیعانه به فروشنده مزون پرداخت کرد ...
از مزون بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم.
همون لحظه مادر نیلوفر به موبایلش زنگ زد و نیلوفر مشغول صحبت با مادرش شد...
من هم داشتم از پنجره به خیابونها نگاه میکردم...
یکهو یادم اومد فردا امتحان داریم و من هیچی نخوندم...
از طرفی باید فردا با وضع مناسبی میرفتم دانشگاه...
یکهو جرقه ای توی ذهنم زده شد.
اینکه روسری بلندی بخرم تا همه ی موهامو بپوشونه...
به محض اینکه نیلوفر موبایلشو قطع کرد، خطاب بهش گفتم:
_نیلوفر
_جونم عزیزم
_میشه منو به جایی ببری که میگم؟
_آره عزیزمم، کجا بریم؟
_بریم یک پاساژ
_خرید داری عزیزم؟!
_آره، منو می بری؟!
_البته...چرا که نه...
خوشحال شدم و منتظر شدم تا نقشه ام رو عملی کنم...
رسیدیم یک پاساژ خیلی بزرگ که همه چیز توش پیدا میشد...
توی آسانسور بودیم...خودم رو توی آینه برانداز کردم...
استاد بهم گفته بود من ظاهر زیبایی دارم...
خنده ام گرفت...اما نمیدونم چرا هر وقت به استاد فکر میکردم، فکر شاهرخ حالم رو دگرگون میکرد و اعصابم رو بهم می ریخت...
درب آسانسور باز شد و من و نیلوفر از آسانسور بیرون اومدیم.
چند قدمی راه رفتیم و به یک روسری فروشی رسیدیم...
وارد مغازه شدیم و بعد از سلام کردن، خطاب به فروشنده گفتم:
_ببخشید آقا، من یک روسری میخوام که بزرگ باشه،همچنین خوش رنگ هم باشه....
اون آقا بلافاصله گفت:
_منطورتون روسری قواره بزرگه...بله ،روسری های زیادی هم داریم
از توی قفسه های پشت سرش، چندتا روسری در آورد و داشت روی میز پهن میکرد...
🧡 @havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_پنجاه
#فصل_اول
نیلوفر آهسته توی گوشم گفت:
_روسری بزرگ برای چی میخوای؟!
_برا خودم
همون لحظه یک روسری نخی خاکستری با شیار های نامنظم قرمز رنگ رو از روی میز برداشتم و رو به روی آینه ، روی سرم انداختم...
خیلی بهم میومد...
بیشتر از همه ی روسری ها، این روسری به دلم نشست...
خطاب به فروشنده گفتم:
_این روسری قیمتش چنده؟
_۲۴۵هزارتومان خانم...
روسری رو روی میز گذاشتم و کارت عابر بانکم رو از داخل کیفم درآوردم.
سمتش گرفتم و گفتم:
_من همینو پسندیدم، لطفاحساب کنید...
فروشنده کارت رو ازم گرفت و همزمان گفت:
_مبارکتون باشه
_خیلی ممنون
بعد از اینکه فروشنده روسری رو داخل نایلون گذاشت، نایلون رو ازش گرفتم و باذوق و شوق از مغازه بیرون اومدیم...
نیلوفر متعجب پرسید:
_چرا روسری بزرگ؟آقا مهرداد بهت گفته اینجوری باشی؟!
با شنیدن اسم مهرداد، قلبم لرزید
فورا گفتم:
_به اون چیکار داری؟!دلم میخواد متنوع باشم...
با عصبانیت گفت:
_اگه سپهر بفهمه خیلی عصبانی میشه...ریحانه از جونت سیر شدی یا دوست داری سپهر مجبورت کنه از مهرداد جدا بشی؟؟؟
دست و پام لرزید...
_چی میگی نیلوفر؟؟
_ریحانه...اصلا میدونی سپهر و شاهرخ به خاطر تو به مشکل خوردن؟؟؟اگه قبول میکردی که با شاهرخ ازدواج کنی، الان شرکت سپهر...
حرفشو قورت داد...
چشمام از تعجب گرد شد و با عصبانیت پرسیدم:
_شرکت سپهر چی؟؟؟ چه اتفاقی افتاده نیلوفر؟
_چیز مهمی نیست ریحانه
_نیلوفر دروغ نگوو
با تردید و ناراحتی گفت:
_شاهرخ تمام سهام هایی که از داداش خریده بود رو برگشت زده و میخواد پولشو پس بگیره...
با عصبانیت گفتم:
_خب بگیره...
نیلوفر اخمی کرد و گفت:
_نفست از جای گرم بلند میشه هااا...بودجه شرکت تموم شده....محصولات به فروش نرسیدن که بودجه زیاد بشه...شاهرخ به سپهر یک ماه وقت داده تا پولشو بهش پس بده....در غیر این صورت....
دوباره حرفشو نصفه و نیمه رها کرد...
با چشمهای پر از اشک پرسیدم:
_در غیر این صورت چی میشه نیلوفر؟؟
اشکی از گوشه ی پلکش روانه صورتش شد و آهسته گفت:
_شرکت پلمپ میشه...چون اون حق شکایت داره...
داشتم از عصبانیت منفجر می شدم...
اون نامرد چطور حاضر شد چنین کاری انجام بده...
با هم سوار آسانسور شدیم...
توی کل مسیر، نگاهم به جاده و خیابون ها بود...
عصر شده بود...
هر دومون ساکت بودیم و حرف نمیزدیم...
نیلوفر منو رسوند خونمون و خودش رفت خونشون تا به کارهاش برسه...
وارد خونه شدم...
هاجر خانم داشت جارو برقی میکشید
بی اعتنا بهش، داشتم از پله ها بالا میرفتم که یکهو صدای جاروبرقی قطع شد و هاجر خانم همزمان گفت:
_سلام ریحانه خانم، کی اومدین؟!
_سلام همین الان...داشتین جارو برقی میکردین صدای درو نشنیدین
لبخندی زد و گفت:
_آقا سپهر زنگ زدن و گفتن که بهتون بگم تالار مورد نظرشون رو برای پنج شنبه هفته بعد رزرو کردن...
_واقعا؟چرا به خودم زنگ نزد؟!
_آخه سرشون خیلی شلوغ بود، بعدشم گفتن که یک منزل جدید ،یعنی همونیکه نیلوفر خانم انتخاب کرده بودن رو امروز قولنامه کردن و خریدن...
اولش خیلی خوشحال شدم و جیغ بلندی از شوق کشیدم.
اما بعدش دلم به حال داداشم سوخت...
داداش مهربونم داشت تاوان خواسته ی منو پس میداد...
هاجر خانم ادامه داد:
_آقا سپهر گفتن امشب میخوان شما رو ببرن بیرون ، شام مهمونتون کردن...
سکوت کردم....
ادامه داد:
_آقا سپهر فرمودن که بهتون بگم به آقا مهرداد اطلاع بدین ایشون هم تشریف بیارن ،همگی از اینجا حرکت کنید برین رستوران.
لبخندم روی دهانم خشک شد...
چی گفت؟! من به استاد زنگ بزنم؟؟!!
اصلا نمیتونستم این وضع رو تحمل کنم...
نه ،محال بود من به استاد زنگ بزنم و بهش بگم بیاد با ما بیرون شام بخوره...
پیش خودم گفتم:.
_دیگه چی؟! اونوقت استاد درباره من چه فکری میکنه؟ فقط همین مونده که من...
با عصبانیت گفتم:
_نه،آقا مهرداد کار داره نمیتونه بیاد...شما هم لازم نکرده چیزی به سپهر بگی، خودم بهش میگم
هاجر خانم متعجب گفت:
_ریحانه خانم...
_بله!
_اتفاقی افتاده؟؟؟
_نه!چه اتفاقی؟
_شما از آقا مهرداد ناراحت هستین؟!
_چرا این حرفو میزنی؟
_چون روز عقدتون یکهو اومدین خونه...درحالیکه باید با آقا مهرداد میبودین...
امروزم که میگین آقا مهرداد نمیتونه بیاد ...
_هاجر خانم، نبینم اینا رو به داداشم گفته باشیااا... بعدشم، هیچ اتفاقی نیفتاده، لطفا الکی شلوغش نکن..
_چشم خانم...
سریع از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم...
🧡 @havaye_zohoor
بیاید هر شب همین موقع ها هممون یه صلوات بفرستیم
برای سلامتی امام زمان(عج)
برای تعجیل در فرجشون
برای حل شدن تمام مشکلات
برای شفای مریضا
و....
موافقید؟
•°~🌤🦋
دردایناستکهمامدعیهجرانیم؛
دردِهجرانتوچشیدیونفهمیدکسی
#السلامعلیكیابقیةالله💙
❃| @havaye_zohoor |❃
🖇💙
وقتییهنابینا؛ازتمیخواد
آسمونروبراشتوصیفکنی،
تازهمیفهمیاصلابلدنبودیحرف بزنی !
حالاچجوریمامیتونیمخدارو
توصیف کنیم ꧇)
#حرفحق🦋
«🧡🍁࿐...
خدای من♥️✨
اعتراف میڪنمـ
ڪه براے داشتن تـــ💛ـــو
هیچ ڪاری نڪردم...
اما تو برای برگردوندنِ من؛
هر ڪار میڪنی.
#خـداجـونم
┌˚❀ֶָ─ֶָ─ֶָ──◌─ - ─ֶָ─ֶָ──◌─❀ֶָ˚┐
#تلنگرانه💭
هرڪارےخواستےبڪنے
باخودتبگو
منمالامامزمان(عج)هستـم
آیااینڪار
اینفڪرورفتار
شایستهاست
از یار امامزمان(عج)سـربزند...👣
└˚❀─ֶָ─ֶָ──◌─ - ─ֶָ─ֶָ──◌─❀˚┘
❃| @havaye_zohoor |❃
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ #دلبری_نکن #رمان °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_پنجاه_و_یک
#فصل_اول
موبایلم رو روی سایلنت گذاشتم و مشغول درس خوندن شدم...
ساعت ۸ شب شده بود و من همچنان مشغول درس خوندن بودم...
چشمام داشت از خستگی بسته می شد...
کتابو بستم و از پشت میز بلند شدم
یهکش و غوسی به کمرم دادم...
پنجره اتاقم رو باز کردم و به خیابون نگاه انداختم...
نفس عمیقی کشیدم که همون لحظه صدای درب اتاقم اومد...
گفتم:
_بیا داخل
هاجر خانم با نگرانی وارد اتاق شد و همونطوریکه تلفن بیسیم خونه توی دستش بود، خطاب به من گفت:
_آقا سپهر پشت خط هستن
_چرا به موبایلم زنگ نزده؟
_فکر کنم موبایلتون روی سایلنته
محکم زدم روی پیشونیم و تلفن رو ازش گرفتم:
_سلام داداشم، چطوری؟
_سلام خواهرگلم، تو که منو زهر ترک کردی...بیست بار به موبایلت زنگ زدم...
_شرمنده ، داداش،داشتم درس میخوندم
_دشمنت شرمنده،هاجر خانم برات همه چیو تعریف کرد؟!
_آره...مبارکتون باشه، هم تالار ...هم منزل جدید...
حتما منو ببر تا خونتون رو ببینم...
_امشب همتونو میبرم...
مکثی کرد و ادامه داد:
_راستی ، نیازی نیست به مهرداد زنگ بزنی
خوشحال شدم و پرسیدم:
_برای چی؟
_چون خودم بهش زنگ زدم و برای امشب دعوتش کردم
بعد هم زد زیر خنده...
محکم زدم توی سرم و نشستم روی صندلی...
آخه چرا بهش زنگ زده؟!حالا من با چه رویی توی صورت استاد نگاه کنم؟!
ایشون بخاطر من ، کاری کرده بود که بعد ها باید به خانواده اش جواب پس می داد...
اونوقت من چجوری براش جبران کردم؟!
همه کارها داشت طوری پیش میرفت که احساس میکردم اعتماد استاد ممکنه نسبت به من کمتر بشه...
پرسیدم:
_کی بهش زنگ زدی؟
_یه بیست دقیقه پیش
مکثی کردم...
سپهر ادامه داد:
_حالا خودش بهت زنگ میزنه...
راس ساعت ۹ باید از خونه راه بیفتیم...
من میرم دنبال نیلوفر باهم میاییم اینجا... بعدش همگی از خونه راه میفتیم و میریم گردش...
من به دیوار اتاقم خیره شده بودم و تمام حرفای سپهر توی گوشم اکو می شد...
ازش خداحافظی کردم...
تلفن رو انداختم روی مبل و موبایلمو از روی سایلنت برداشتم...we
خرس عروسکیم رو دراز کردم روی تخت و سرم رو گذاشتم روی شکمش....
روی تخت دراز کشیده بودم و داشتم بدبختیام رو می شمردم...
موبایلم به صدا دراومد...
🧡 @havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_پنجاه_و_دو
#فصل_اول
بی حوصله موبایلمو برداشتم و جلوی صورتم گرفتم...
شماره ناشناس بود...صدامو صاف کردم و گوشی رو جواب دادم:
_الو؟!
_سلام، رادمهر هستم
یکهو از جام پریدم و فورا گفتم:
_سلام استاد...
_حالتون چطوره؟!
_ممنونم،خوبم
_برادرتون با من تماس گرفتن و ...
حرفشو بریدم و گفتم:
_من شرمنده ام واقعا ، اول گفتن من بهتون زنگ بزنم، تصمیم داشتم کلا مزاحمتون نشم و یه بهانه ای جورکنم و بگم وقت نداشتین که تشریف بیارین...
اما اصلا نمیدونستم قراره خودش بهتون زنگ بزنه وگرنه جلوشو می گرفتم...
خنده کوتاهی کرد و گفت:
_به هر حال این چیزها طبیعیه...من هدفم کمک کردن بود...چه فرقی میکنه، این هم یک نوع کمک هست...
_منو شرمنده میکنید
_کی بیام دنبالتون؟
_نمیدونم، هر زمانی که خودتون بفرمایین
_برادرتون گفتن ساعت ۹ اینجا باشم، همین ساعت خوبه؟
_بله، ممنونم
_خواهش میکنم، فعلا خدانگهدار...
خداحافظی کردم و تماس قطع شد
نفسم رو محکم بیرون دادم...دستمو گذاشتم روی قلبم...داشت از قفسه سینهام بیرون می زد...
چرا من هردفعه اینجوری می شدم؟
به سختی از جام بلند شدم ...موهامو شونه زدم و مثل همیشه اونها رو بافتم...
مانتوی بلندم رو پوشیدم...اما مشکل اینجا بود که دکمه نداشت...
یک سارافون مشکی از زیرش پوشیدم.شلوار مشکی مو پام کردم و کمی آرایش کردم...
اما نه در حدی که استاد فکر کنه این کار رو برای جلب توجه انجام دادم...
روسری قواره بلندمو سرم کردم ...
خیلی بهم میومد...
وسایلم رو توی کیفم ریختم و ساعت مچی طلاییمو دستم کردم...
به ساعت نگاه کردم...
بیست دقیقه به ۹ بود...عطر مورد علاقه ام رو به خودم زدم ...کیفم رو برداشتم و از اتاق بیرون اومدم
داشتم از پله ها پایین میرفتم که آیفون خونه به صدا دراومد،نیلوفر و سپهر بودن.
هاجر خانم فورا دکمه آیفون رو زد و درب بازشد
رفتم توی آشپزخونه و یک لیوان آب سرد از مخزن آب روی درب یخچال خوردم...
دو تا بیسکوییت شکلاتی هم برداشتم و اومدم توی پذیرایی...
سپهر و نیلوفر وارد خونه شدند
سلام بلندیکردم و اونها هم جوابمو دادن...
داداش پرسید:
_مهرداد هنوز نیومده؟
_نه...
_بهش زنگ زدی؟
_نه
همونطوریکه روی مبل می نشست، با خنده بهم گفت:
_میشه بفرمایید چه سوالی بپرسم که جوابتون بله باشه؟!
نیلوفر با خنده گفت:
_ممعلومه دیگه...ازش بپرس آیا وکیلم شما را به عقد آقای مهرداد رادمهر دربیاورم؟!
اونوقت با ذوق میگه بلهه
سپهر زد زیر خنده
با اخم تصنعی گفتم:
_عههه! این چه حرفیه...
سپهر گفت:
_خب بهش زنگ بزن ببین کجاست، ما گشنمونه هاااا....
_نه داداش،زشته ،چند دقیقه صب کن میاد ...
سپهر تکیه داد و پاهاشو روی میز دراز کرد ...
نیلوفر تیپ باکلاسی زده بود...
از طرفی موهاشو خیلی بیرون ریخته بود و مطمئن بودم استاد ناراحت میشه...
🧡 @havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_پنجاه_و_سه
#فصل_اول
به نیلوفر گفتم:
_نیلوفر جونم
_جانم
_موهات خیلی بیرونه هااا
متعجب بهم نگاه کرد
فکر کنم تازه متوجه نوع حجاب من شده بودن...
داداش پرسید:
_تو چرا با بقیه روزا فرق میکنی؟! چرا اینقدر روسریتو سفت بستی؟! بازش کن یکم آزاد تر باش...
نیلوفر با چشم غره بهم فهموند که جلوی داداش ضایع نکنم وگرنه داداش عصبانی میشه
داداش یهو گفت:
_ببینمت تو رو ریحانه
با ترس بهش نگاه کردم
_این چه ریخت و قیافه ایه که برا خودت درست کردی؟
با ترس گفتم:
_کدوم ریخت و قیافه داداش؟
با عصبانیت گفت:
_ریحانه از این اداها اصلا خوشم نمیاد ، اگه اینا بخاطر مهرداده...
حرفشو بریدم و فورا گفتم:
_نه داداش... خودم خواستم...
_بیخود خواستی...روسریتو بکش عقب موهای خوشگلت دیده بشه...
بعد هم نگاه ازم گرفت...
با چشم غره به نیلوفر نگاه کردم
نیلوفر با لب و لوچه آویزون، روسریشو آورد جلو...
همون لحظه صدای آیفون بلند شد...
هاجر خانم رفت سمت آیفون و گفت:
_آقا مهرداد تشریف آوردن
داداش گفت:
_آیفون رو بزن بیان داخل
قلبم دوباره شروع به تپیدن کرد....
خیلی اضطراب داشتم...اما نمیدونم چرا.
هاجر خانم درب پذیزایی رو باز کرد...
صدای سلام و احوالپرسی استاد و هاجر خانم میومد...
چند بار نفس عمیق کشیدم...
داداش با خوشحالی بلند شد و رفت سمت درب...
همون لحظه استاد وارد خونه شد و با سپهر احوالپرسی کرد و همدیگه رو در آغوش کشیدند.
از این همه صمیمیت استاد تعجب کرده بودم اما میدونستم اینا بخاطر عادی سازی هست...
استاد بعد از سپهر، با نیلوفر سلام و احوالپرسی کرد...و بعد هم با من...
با صدای ضعیفی بهش سلام کردم و جواب سلامم رو داد...
اون شب رفتیم رستوران و انصافا به همه مون خیلی خوش گذشت...
داداش همش میگفت و میخندید و خنده ما رو در میاورد...
من همش سعی میکردم خیلی نخندم اما نمیشد...
بلاخره از رستوران بیرون اومدیم و خواستیم سوار ماشین بشیم...
نیلوفر توی ماشین سپهر نشست و اینجور که معلوم بود،منم باید توی ماشین استاد می نشستم
استاد درب ماشین رو برام باز کرد و من با تشکر مختصری، سوار مگان مشکی استاد شدم.
خودش هم سوار شد.
در کنارش خیلی معذب بودم
تا ماشین رو روشن کرد، صدای یک نوحه توی ماشین پیچید...
انصافا مداحی قشنگی بود...
استاد صداشو کم کرد و پشت سر سپهر راه افتاد...
توی مسیر هیچی نمیگفتم...
استاد هم حرفی نمی زد... توی حال و هوای خودم بودم که استاد گفت:
_بابت حجابتون ممنونم...
سرم رو انداختم پایین و گفتم:
_خواهش میکنم
_سخته براتون؟!
_وقتی فکر میکنم این شاید ذره ای جبران کار شما باشه، سختیش از یادم میره
استاد نفس عمیقی کشید ...
و دوباره سکوت....
🧡 @havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_پنجاه_و_چهار
#فصل_اول
بلاخره رسیدیم خونه
استاد ماشینشو جلو در پارکینگ خونمون متوقف کرد و بهم نگاهی انداخت و گفت:
_فردا امتحان دارین...امیدوارم اتفاقات اخیر،روی درس شما تاثیری نذاشته باشه...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_چشم استاد،تمام تلاشمو میکنم
_خوشحالم که اینو میشنوم
لبخندی زدم و با شب بخیر مختصری،فورا از ماشین پایین اومدم...
خسته و کوفته رسیدم خونه و استراحت کردم...
صبح شده بود...
بعداز ظهر کلاس داشتم...
درسمو مروری کردم و نکات نهایی رو دوباره خوندم...
ساعت یازده بود...
داشتم از پله ها پایین میرفتم که موبایلم زنگ خوذد
دوباره برگشتم توی اتاقم و موبایلمو از روی میز تحریرم برداشتم...
شماره ناشناس بود...
صدامو صاف کردم و گفتم:
_بله؟
_سلام...
_سلام بفرمایید
_نشناختی؟؟؟
اعصابم خورد شد...حدس زدم شاید مزاحم تلفنیه...تا خواستم بهش بد و بیراه بگم،خودش ادامه داد:
_بهت گفته بودم اگه باهام لج بازی کنی،منم بدجوری تلافی میکنم....
زبونم قفل شده بود...
شاهرخ پشت خط بود...نمیدونستم شمارمو چجوری پیدا کرده...
_الو؟ریحانه؟صدامو میشنوی؟؟
تلفنو قطع کردم...
_اعصابم ریخت بهم....فورا آماده شدم و با عجله سوار ماشینم شدم...
تصمیم گرفته بودم برم شرکتش...
برم تهدیدش کنم...یا اصلا به پاش بیفتم و التماسش کنم...
اما نمیخواستم شاهد این باشم که شرکت داداش پلمپ بشه
توی کل مسیر ، همش داشتم اشک می ریختم...
داشتم تمرین میکردم چجوری با شاهرخ حرف بزنم...چجوری راضیش کنم منو فراموش کنه، دست از سرم برداره...
رسیدم جلوی پارکینگ شرکتش...
یک ساختمان تجاری خیلی بزرگ و مجلل...
نگهبان جلو اومد و با اخم پرسید:
_سلام، برای چه کاری تشریف آوردین؟
با غرور گفتم:
_مهمان آقای محرابی هستم
نگاهی بهم انداخت و گوشه ی ابروشو بالا داد...کمی فکر کرد و گفت:
_بذارید بی سیم بزنم از خودشون بپرسم
تا بی سیمشو داشت در می آورد،سریع گازو گرفتم و وارد پارکینگ شدم....
به داد و بیداد هاش توجهی نکردم و رفتم داخل آسانسور
دکمه طبقه مدیریت رو زدم و وارد سالن شدم....
طبقه نسبتا خلوتی بود اما باز هم رفت و آمد افراد به چشم میخورد...
یک اتاق شیشه ای یک سمت سالن بود ...شاهرخ توی اون اتاق بود و بی سیمی رو جلوی دهانش گرفته بود...
قدم برداشتم و داشتم میرفتم سمت اتاقش که یک آقا جلومو گرفت....
از ظاهرش میشد تشخیص داد که یک بادیگارده...
با اخم بهم نگاه میکرد...
بعد چندثانیه گفتم:
_برو کنار...میخوام با شاهرخ حرف بزنم
_نمیشه....شاهرخ خان قبلش باید اطلاع داشته باشن...
با عصبانیت فریاد کشیدم:
_گفتم برو کنار...
شاهرخ فورا از اتاق شیشه ای بیرون اومد و به اون بادیگارد اشاره کرد کنار بره...
لبخندی بهم زد و گفت:
_خوش اومدی...بیا داخل
دستشو سمت اتاق گرفت و با عصبانیت وارد اتاق شدم...
خودشم وارد اتاق شد و درو بست...
نشست روی صندلی و با خنده گفت:
_پس اون خانمی جوانی که اعصاب نگهبان ما رو بهم ریخته تو بودی...
با عصبانیت گفتم:
_چه خبرههه؟؟؟ نکنه فکر کردی رئیس جمهوری که این همه بادیگارد برا خودت گذاشتی؟!
ابرویی بالا انداخت و با لبخند گفت:
_بشین ...اینقدر زبون نریز....
باعصبانیت نشسستم رو به روش و گفتم:
_چرا این کارو کردی؟
با خونسردی پرسید:
_کدوم کار؟
نفسمو حرصی بیرون دادم و گفتم:
_شاهرخ...من ازدواج کردم...میدونم همه ی این مسخره بازیات بخاطر اینه که من نامزد دارم...
من بهت جواب منفی دادم چون هیچ علاقه ای نسبت بهت نداشتم...
به صندلی تکیه داد و پاشو انداخت روی پای دیگه اش...
لبخندی زد و گفت:
_خب....دیگه چی؟؟
_شاهرخ،منو مسخره کردی؟؟
_ریحانه...هنوز منو نشناختی....برو از سپهر بپرس...
🧡 @havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_پنجاه_و_پنج
#فصل_اول
اخمی کرد و گفت:
_من آدمی نیستم که به راحتی از خواسته هام بگذرم...
با عصبانیت فریاد کشیدم:
_ پس تقصیر من چیه که باید زندگی من و داداشم نابود بشه؟؟
لبخندی زد و آهسته گفت:
_تقصیر تو اینه که توی دلم نشستی
اخمی کردم و گفتم:
_برو کشور خودت.... اونجا دختر های زیادی هستن که میتونن خوشبختت کنن...
بغض کردم و با صدای لرزان گفتم:
_من نمیتونم همسر خوبی برات باشم...ازت خواهش میکنم دست از سر شرکت های سپهر بردار...تو مشکلت با منه، چیکار به اون داری؟؟
اخمی کرد و از جاش بلند شد...
رفت پشت پنجره و خیابون ها رو تماشا میکرد....
_بعد از چند ثانیه برگشت و با عصبانیت بهم گفت:
_سپهر بدعهدی کرد...باید این بلا سرش بیاد
فریاد زدم:
_آخه چرا؟
_چون قرار بود تو با من ازدواج کنی....چون من اومده بودم خواستگاریت و همه چی تموم شده بود...چون از سپهر جواب مثبت رو گرفته بودم...من اگه جواب قطعی رو نمیگرفتم،هیچ وقت برای سفر کاری نمیرفتم انگلیس...من خیالم از تو راحت شده بود...مطمئن شده بودم تو همسرم میشی...
اما وقتی برگشتم....
ادامه نداد...نفس عمیقی کشید و با عصبانیت برگشت پشت میزش نشست...
خودش رو با چندتا پرونده سرگرم کرد...
این بار اشکهام جاری شد...
رفتم جلوی میزش ایستادم و دستمو گذاشتم روی پرونده های روی میزش تا نتونه اونا رو بخونه...
نگاهشو بالا آورد
با گریه نالیدم:
_داداش سپهرم همه ی اون کار ها رو بخاطر من انجام داد...من بهش گفتم اون جوابو بهت بده...تو از اصلا میدونی من چندسالمه؟میدونی خودت چندسالته؟درباره من چی فکر کردی؟
ازجاش بلند شد و بهم نگاه کرد
_توی ازدواج، سن و سال اصلا مهم نیست ریحانه....من خوشبختت میکنم...از اون پسره جدا شو...بهترین زندگی رو برات میسازم...
کل این شرکت رو به نام تو میزنم...هرچقدر پول و ثروت بخوایی بهت میدم...مهریه ات رو هرچقدر بخوایی،چشم بسته قبول میکنم...فقط با من باش ریحانه...
حالم داشت از حرفاش بهم میخورد...
کیفمو برداشتمو رفتم سمت درب خروجی...
با عصبانیت بهش گفتم:
_هر کاری دلت میخواد انجام بده...اما من از همسرم جدا نمیشم...دوستش دارم...
فورا اومد سمتم و باخشم بهم گفت:
_ریحانه...کاری نکن چشمم رو روی عشقم به تو ببندم و کاری کنم کل ثروت تو و برادرت از بین بره...یک ماه به سپهر مهلت دادم تمام پولمو بهم پس بده...توی این یک ماه فرصت داری تصمیمت رو بگیری...اگه بر خلاف میل من تصمیم بگیری، به زودی شاهد اتفاقات ناگواری میشی که شاید تحمل دیدنشونو نداشته باشی..
اینو گفت و در اتاقشو باز کرد...
سکوت کرده بودم...
بغض کرده بودم... اشک توی چشمام حلقه زده بود.
توی چشماش زل زده بودم و بی صدا اشک می ریختم...
بهم نگاهی انداخت و لبخندی زد...
صورتشو بهم نزدیک کرد و آهسته لب زد:
_فکراتو بکن...تصمیم عاقلانه بگیر...الانم بیشتر از این با مروارید های روی گونه ات دل منو آتیش نزن...تحملشو ندارم...
با گریه گفتم:
_شاهرخ حالم ازت بهم میخوره...
اینو گفتم و فورا از اتاقش بیرون رفتم...
سوار آسانسور شدم و رفتم توی پارکینگ
سوار ماشینم شدم و تا خونمون،فقط گریه میکردم...
🧡 @havaye_zohoor
خورشید من از دیار شب کرده عبور
ای کاش کند ز مشرق عشق ظهور
هر لحظه در انتظار آنم برسد
با خود ببرد مرا به مهمانی نور
#مهدوی
🧡 @havaye_zohoor
چادر سرکردن بلدی نمیخواد هنر میخواد
#چادرانه
🧡 @havaye_zohoor
💞#سلام_امام_زمانم💞
من اسیر شب ظلمانی هجران توام
طاقتم رفت ، رهایم ز غم هجران کن
دم صبح است بیا موعد دیدار رسید
جرعه ای شادی و لبخند مرا مهمان کن
ز کنار من دلباخته یکدم بگذر
روی بنما و بنای غم دل ویران کن
🌱 #الّلهُـمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَــ_الْفَــرَج🤲
❃| @havaye_zohoor |❃
مدح حیدر را همین جمله کفایت میکند
خنده اش حتی یهودی را هدایت میکند😍🌱
#یکشنبه_های_علوی
#امام_علی
یہ جایی هست روی زمین که هر چقدر هم حالت بد باشہ هر چقدر ... اونجا آروم میشی ماکه ندیدیم ولی به اونجا میگن کـربلا:)💔