eitaa logo
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
30 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
147 ویدیو
25 فایل
می‌رسد روزی به پایان نوبت هجران او⭐ می‌شود آخر نمایان طلعت رخشان او💫 اللهم عجل لولیک الفرج🤲 کپی با ذکر صلوات برای ظهور مولا📿 تاریخ تاسیس: ۱۴۰۱/۱۰/۵ کانال تلگرام👇 https://t.me/havaye_zohoor ارتباط باما https://harfeto.timefriend.net/17358464207495
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ یک جعبه بزرگ شیرینی دست آقا مهبد بود.... بعد از خوش آمد گویی ، نشستن روی مبل و داداش سپهر هم باهاشون صحبت میکرد..‌‌ هاجر خانم ازشون پذیرایی کرد و بعد هم رفت توی آشپز خونه.... نشستم کنار نیلوفر و خیلی سر به زیر سکوت کردم.... پدر مهرداد با مهربونی و افسوس گفت: _دخترم، اگه یک سال پیش همه ی ماجرا رو برای ما تعریف میکردی، کمکت میکردیم تا مجبور نشی به خاطر جون مهرداد با اون آقا ازدواج کنی.... مهرداد تمام ماجرا رو برای خانواده من و خودش تعریف کرده بود‌‌.... خیلی خجالت کشیدم‌.... راست میگفت‌‌.... °•°•°•°•° [پنج سال بعد] •°•°•°•°• زیر درخت نشسته بودم و به خدا فکر میکردم.... به زندگیم.... به آیندم... به گذشتم.... به اتفاقاتی که گذشت و من نمیدونم چطوری ازشون عبور کردم.... داشتم ابرهای توی آسمون رو نگاه میکردم که یکی از پشت چشمامو بست... دستمو گذاشتم روی دستای کوچولوش و نوازش کردم.... با صدای بچه گانه گفت: _اگه گفتی من کیم؟ لبخندی زدم و گفتم: _تو عمر مامانی گل پسرم..... بلند زد زیر خنده و با لهجه بچه گانه گفت: _آفرین خاچ خانوم... دستاشو از روی چشمام برداشتم و محکم بغلش کردم..‌. شروع کردم به قلقلک دادن... همینطوریکه قهقهه میزد گفت: _مامان ولم کن داداش جونم ناراحت میشه... شیطون عجب بلد بود منو از یه کاری منصرف کنه..‌‌. دستشو گذاشت روی شکمم و با کنجکاوی پرسید:. _مامان جون... _جان دلم... _داداش جونی کی به دنیا میاد؟ لیخندی زدم و گفتم: _دو ماه دیگه.... با تعجب پرسید: _دو ماه دیگه یعنی چقدر؟ لپشو محکم بوسیدم و گفتم: _یعنی شصت روز دیگه با ناراحتی گفت: _خیلی زیاده؟ _نه پسرم... یکهو نگاهش برگشت به پشت سرم و با ذوق گفت: _آخ جون بابا اومد.... برگشتم عقب رو نگاه کردم... مهرداد با همون لبخند همیشگیش اومد پیشم... اومد کنارم روی آلاچیق نشست و گفت: _حالت چطوره عزیزم؟ لبخندی زدم و گفتم: _همین که کنارتم عالیم... سرشو انداخت پایین و با خنده گفت: _ای بابا....شرمنده میکنی ریحانه جان.... همیشه از این خجالت هایی که با لبخندش قاطی میشد خوشم میومد.‌‌‌... سرشو بالا آورد و گفت: _از وروجک دوم مون چه خبر؟ نفسی کشیدم و گفتم: _خبری نیست...خوبه حالش..‌. میکاییل رفت رو پاش نشست... میکاییل رو محکم بوسید و گفت: _چطوری پسر بابا؟ میکاییل با ذوق گفت: _خوبم باباجون.... دسشتو برد لای موهای مهرداد و همه رو خراب کرد.... مهرداد با خنده گفت: _پسر جان منو زشت نکن وگرنه مامان جون دیگه ازم بدش میاد.... میکاییل با تعجب برگشت بهم نگاه کرد و گفت: _مامان بابا رو دوست نداری؟ لبخندی زدم و گفتم: _معلومه که دوست دارم... ذوق کرد و گفت: _باباجون مامان دوستت داره... و دوباره موهای مهردادو خراب کرد.... مهرداد شروع کرد به بازی با میکائیل ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ بعد از اینکه حسابی از شونه های مهرداد بالا رفت، برگشت توی باغ تا با مرغ و خروسا بازی کنه...‌ مهرداد با نگرانی گفت: _میکاییل به خروسا زیاد نزدیک نشیاا.... آهسته گفتم: _نگران نباش.... بهم نگاه کرد و با لبخند گفت: _ریحانه باید یه اعترافی بکنم‌‌‌‌... خندم گرفت.... از جاش بلند شد و اومد کنارم نشست و آهسته گفت: _احساس میکنم میکائیل رو بیشتر از تو راهی مون دوست دارم.... اخم کردم و گفتم: _اینجوری نگو مهرداد....بچم ناراحت میشه.... آهی کشید و گفت: _تونستی یه اسم خوب برای پسرمون پیدا کنی؟ گفتم: _مهرداد جان....من که گفتم اسم بچه به عهده خودت.... _نمیشه ریحانه جان....تو داری زحمت میکشی و نه ماه سختی رو تحمل میکنی....اون وقت من اسم انتخاب کنم؟ با لجبازی گفتم: _من کار ندارم....اسم بچه با خودت.... مکثی کرد و گفت: _راستش... _جانم... _ریحانه من دیشب یه خوابی دیدم.‌‌... کنجکاو بهش نگاه کردم.... ادامه داد:. _دیشب با مولا صاحب الزمان عج درد و دل کردم.... ازشون خواستم خودشون برای بچه مون اسم انتخاب کنن... لبخندی روی لبم نشست.... این کار ها از مهرداد دور نبود... اینکه به اهل بیت علیهم السلام توسل کنه.... ادامه داد: _دیشب خواب دیدم به من یک برگه ای دادن که داخلش نوشته شده بود: _شهید مهدی رادمهر.... با تعجب به اطرافم نگاه کردم.... در عالم رویا پرسیدم: _این آدم کیه که هم فامیل با منه؟ آیا من میشناسمش؟ یک صدایی اومد که این فرزند توعه..... اشک توی چشمام حلقه زد... گفتم: _مهرداد یعنی بچه ی ما.... سرشو انداخت پایین و گفت: _اگه حقیقت داشته باشه که باعث افتخارمونه... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ یک نگرانی نشست توی وجودم‌‌‌‌‌‌‌.... مهرداد لبخندی زد و گفت: _اگه پسرمون شهید فی سبیل الله بشه، به این معنی هست که تربیت مون درست بوده.... اشکم چکید.... _گریه نکن ریحانه جان...... _اسم بچه مونو بذاریم مهدی؟ لبخندی زد و گفت: _ظاهرا اسمش از قبل انتخاب شده.... آهسته زمزمه کردم: _شهید مهدی رادمهر.... بیست و سه سال گذشت.... همراه با خوشی و ناخوشی..‌‌. خاطرات به یادماندنی در کنار مهرداد.... یک روز از مطب برگشتم... یک کلینیک دندانپزشکی داشتم و ده ها دندانپزشک داخل اون کار میکردن کلید انداختم و در خونه رو باز کردم.... بلافاصله رفتم سر گاز و زیر غذامو کم کردم.... به ساعت نگاه کردم..‌. مهرداد و میکاییل یک ربع دیگه میومدن خونه.... مهرداد استاد دانشگاه بود و میکائیل هم یه پا مهندس شده بود... چادرم رو درآوردم و رفتم توی اتاق.... همون لحظه موبایلم زنگ خورد.... مهدی بود...پسرم... گوشیو جواب دادم و گفتم: _ جانم پسرم... _سلام مادر خوبین؟ لبخندی زدم و گفتم: _الحمدلله پسرم....تو چطوری؟ _منم خوبم الحمدلله....میگمم خونه این؟ _آره پسرم...برای چی؟ _بابا و داداش میکائیل هنوز نیومدن؟ _نه پسرم....چطور مگه؟ مکثی کرد و گفت: _راستش باهاتون یه کار خصوصی داشتم....نزدیک خونه ام الان میام میگم بهتون.... کنجکاو شدم و گفتم: _بیا جانم.... تلفنو قطع کردم و رفتم دو تا لیوان چای ریختم.... دو سه دقیقه بعد،مهدی اومد داخل خونه... همون لبخند همیشگیش روی لباش بود.... _سلام مادر..... _سلام پسرم.... نشستم روی مبل و چای آوردم.... خجالت می کشید اما گویا چاره ای نداشت... _راستش... _پسرم با من راحت باش.... لبخندی زد و سر به زیر گفت: _راستش امروز یکی از دانشجو های دختر بهم یه حرفی زد که حسابی توی فکر فرو رفتم.... حالت جدی به چهره ام اومد.... توی دانشگاه همیشه برای مهدی خواستگار پیدا میشد...‌ و من از این قضیه میخندیدم.... ادامه داد: _یه دختر خانمی هست که ظاهرا خانوادش ثروتمندن....امروز اومد منو کشید کنار با گریه و التماس گفت پدر و مادرش دارن اونو مجبور میکنن با مردی ازدواج کنه که اصلا علاقه ای بهش نداره... بهم گفت یه ازدواج سوری داشته باشیم... لبخند زدم..... با گلایه گفت: _مادر مسخره نکن خواهشا... بلند خندیدم و گفتم: _خب ادامشو بگو.... _ادامه داد: _ازش پرسیدم چرا من؟ اونم گفت چون شما مثل بقیه از موقعیت مالی و اجتماعی من سو استفاده نمیکنی.... با لبخند گفتم: _نظر خودت چیه؟ _مادر راستش من نگرانم... _پسرم....اون دختر خانم، دختر خوبیه؟ مکثی کردم و ادامه دادم: _اگه دختر خوبی هست، واقعا بریم خواستگاریش..... با تعجب سرشو بالا آورد و بهم نگاه کرد ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ _پس تکلیف داداش میکائیل چی میشه؟اون از من بزرگتره.... با جدیت گفتم: _میکائیل که تکلیفش مشخصه....با دختر دایی نورا نامزد کرده....دایی سپهرتم جهیزیه شو آماده کرده...تو برای خودت نگران باش پسر گلم.... سرشو انداخت پایین و گفت: _ولی من... _چی پسرم... _من نمیدونم عاقبتم چی میشه....نمیخوام دختر مردم به خاطر من.... با تندی گفتم: _پسرم....درسته شغلت خطر سازه اما نمیشه که هیچوقت ازدواج نکنی.... _مادر آخه من نمیدونم همین الان که پامو از خونه میذارم بیرون، زنده بر میگردم یانه... با اخم بهش نگاه کردم و گفتم: _دیگه این حرفو نزن مهدی جان....تو باید ازدواج کنی....اصلا به این چیزا هم فکر نکن....شماره و مشخصات اون دختر خانم رو هم بهم بده.... سرشو انداخت پایین و با خنده گفت: _مادر تا تنور داغه میخوایی بچسبونی؟ با لبخند گفتم: _چاییتو بخور.... همون لحظه مهرداد و میکائیل آیفون رو زدن و بعد هم اومدن داخل خونه.... مهرداد اومد داخل و کتشو درآورد و گفت: _چطوری خانوم؟ _ممنونم خوبم... و بعد با مهدی دست داد و گفت: _پلیس امنیتی بابا چطوره؟ مهدی با خنده گفت: _آقاجون شما هم که هروقت منو می بینید مثل بچه ها باهام برخورد میکنید... میکاییل با طعنه گفت: _بچه ای دیگه...مگه نیستی پسر جان؟ مهدی برای میکائیل شکلک درآورد و با هم خندیدن.... مهرداد خطاب به من گفت: _امروز آقا سپهر باهام تماس گرفت... _خب...چی گفت؟ _گفت که برای یه روزی قرار بذاریم تا برای مراسم عروسی میکائیل و نورا برنامه ریزی کنیم.... میکائیل فورا گفت: _آقاجون ولی من که الان موقعیتشو ندارم... مهرداد بهش نگاه کردم و گفت: _برای چی پسرم؟خونه و ماشین که داری....الحمدلله مهندسم که هستی....دیگه چی میخوایی.. _ممنون آقاجون اما من الان کلی کار دارم‌که به عهدمه و باید حتما تمومشون کنم.... با جدیت گفتم: _یعنی چی میکائیل؟ اون نورا بیچاره رو مسخره خودت کردی؟ الان دو ساله عقد کردین و همه چیزتونم فراهمه....تاخیر انداختن دیگه جایز نیست....مهدی هم همین امروز و فردا داماد میشه... یکهو همه نگاه ها برگشت سمت مهدی.... از خجالت سرشو پایین انداخت.... بعد از اینکه نهار خوردیم، داشتم ظرفا رو توی ماشین ظرفشویی میذاشتم که مهدی اومد کنارم و گفت: _مادر حلالم کن.... باتعجب بهش نگاه کردم... _برای چی پسرم... _دارم میرم ماموریت.‌....ان شاءالله فردا شب برمیگردم... مهدی از این ماموریت ها زیاد میرفت اما این دفعه نگرانی توی وجودم نشست... _به سلامت پسرم....خدا پشت و پناهت باشه.... دستمو گرفت و بوسید و گفت: _بااجازه.... فورا رفت توی اتاقش و ساکش رو برداشت و بعد ازخداحافظی با میکائیل و مهرداد، رفت.... مهدی رفت..... و طبق قولی که داده بود، فردای همون شب برگشت.... اما با پای خودش نه.... با تابوت شهدا برگشت.... پایان.... {برای ظهور مولا و شادی روح جمیع شهدا صلوات} ❃| @havaye_zohoor |❃
پایان رمان🌸 امیدوارم لذت برده باشید از ادمینمون که اول این رمان رو فرستادن ممنونم❤️
https://EitaaBot.ir/counter/vaf صلوات هدیه به امام زمان (عج) و پیامبر اکرم(ص) تاروز یکشنبه هم فرصت دارید بفرستید🌸